-
در پياده رو
هر چه چشم كار مي كند
فقط
پا شكار مي كند
چشمهاي دور گرد من ، در اين پياده رو
پا به پاي عابران رهگذر
عبور مي كنند
چند مرد ، آن طرف
كودكي فقير را
از كنار يك مغازه دور مي كنند
در پياده رو هزار ، پا
در هزار كفش
تند و با شتاب مي رسند و مي روند
اين هزار پا،
آن هزار پاي كوچك و قشنگ را به ياد من مي آورند
آن هزار پاي كو چكي كه صبح
از كنار رختخواب من گذشت
همچنان به كفشها نگاه مي كنم
چند جفت كفش كهنه روبه روي من
مكث مي كنند
باز، مي شود صداي من بلند:
"واكس ميزنم"
يك نفر از آن ميان
داد مي زند:
"زود جمع كن برو
اين بساط را از اين پياده رو!"
آي!
اي هزار پاي كوچك و قشنگ!
كاشكي تو لا اقل به پاي خود
كفش داشتي ...
-
يک به يک ميآمدند و با ادب لمس ميکردند و ميرفتند عقب
لمس ميکردند مردان و زنان هر کسي چيزي گمان ميبرد از آن
اين يکي استادکار ذوالفنون گفت چيزي نيست اين غير از ستون
آن يکي مرد سياسي با دو دست لمس کرد و گفت حتما قدرت است
کودکي هم روي آن دستي کشيد گفت اسنک بود با طعم شويد!
کهنه رندي هم رسيد و دست زد گفت ايران هزار و چارصد
عاشقي هم گفت اين دعوا خطاست بي خيال بشکه معشوقم کجاست
عاقلي هم ميگذشت از آن کنار گفت مارک و ليره و پوند و دلار
-
رسم دورنگي آيين مانيست
يكرنگ باشد روز و شب من
گفتم رهي را كامشب چه خواهي ؟
گفت آنچه خواهد نوشين لب من
-
نمي فهمم کجاي قطره هاي بي کسي زيباست؟؟؟؟
نمي فهمم, چرا مردم نمي فهمند
که ان كس که زير ضربه شلاق باران سخت مي لرزد
کجاي ذلتش زيباست؟
:41:
-
تو را به جانِ مستان مده شرابم امشب
که یاد چشم مستش کند خرابم امشب
همین دو جرعه می زد به جان زارم آتش
مده ، کز آتش غم کنی کبابم امشب
امید دیدنت را بتا دگر ندارم
بیا به خوابم امشب ، بیا به خوابم امشب
-
با دلی پر از شوق پریدن
مانده ام پشت درهای بسته
این منم قایقی مانده در راه
قایقی در تلاطم شکسته
می یاد به خوابتون امشب
-
هيچگاه ويترينی نداشتهام٬
تا دلم را در آن به نمايش بگذارم.
در قامت يک فروشنده دورهگرد عاشق تو شدم.
از اين روست که تمام خيابانهای شهر٬
عشق مرا میشناسند
تو را در ميان کوچهها فرياد کردم.
دستمال کثيفم به کنج خاطرهها خزيده٬
و چرخ دستیام٬
- با نقشهايی از گل بابونه -
تمام زندگيم بود
تو را برای کودکان بیکس فرياد کردم.
روزهای جمعه به جای يکشنبهها٬
و شبها به سمت بالای شهر
شب و روز در تلاش بودم٬
تا انگار عشقِ دربندمان را رها سازم.
افسوس ... دو مامور ضبط کردند بساطم را
با آخرين قسط چرخ دستی٬ تو هم رفتی ...
...
حال٬ در قامت يک ديوانه دوستت میدارم
و تمام ديوانههای شهر
عشق مرا میشناسند ...
اینو به "مولوی" بگین نه من!
-
دل بر امید مرگ چه می بندم
دیگر مرا ز مرگ ، جدایی نیست
مرگ است ، مرگ تیره ی جانسوز است
این زندگی که می گذرد آرام
این شام ها که می کشدم تا صبح
وین بام ها که می کشدم تا شام
مولوی که اگه دیدنی بوده تا حالا دیده :46:
-
مکن از برم جدایی، مرو از کنارم امشب
که نمیشکیبد از تو دل بیقرارم امشب
ز طرب نماند باقی، که مرا تو هم وثاقی
چو لب تو گشت ساقی نکند خمارم امشب
چه زنی صلای رفتن؟چو نماند پای رفتن
چه کنی هوای رفتن؟ که نمیگذارم امشب
به رخم چو بر گشادی در وعدها که دادی
نه شگفت اگر به شادی نفسی برآرم امشب
چو شدم وصال روزی، به توقعم چه سوزی؟
چه شود که بر فروزی دل سوکوارم امشب؟
من زیاد خواب نمیبینم.
-
بلوغ آبی اندیشه بودی
به نازک طبعی یک ریشه بودی
نمی داند کسی در هیئت سنگ
خیال نازک یک شیشه بودی
چه قدر همه شعراتون شب داره پس
گفتم لابد خیلی خواب های خوب می بینید با این همه علاقه