در شگفت از اين غبار بي سوار
خشمگين ما ناشريفان مانده ايم
ابها از اسيا افتاد ليك
باز ما با موج و طوفان مانده ايم
Printable View
در شگفت از اين غبار بي سوار
خشمگين ما ناشريفان مانده ايم
ابها از اسيا افتاد ليك
باز ما با موج و طوفان مانده ايم
مها زورمندي مكن با كهان
كه بر يك نمط مي نماند جهان !
======
تابه حال همچين شعري شنيده بودي ؟
نه اي دل تو كمي از باغباني###########نه مهر تو كم است از گلستاني
يا رب تو آن جوان دلاور نگاه دار
كز تير آه گوشه نشينان حذر نكرد
ديری است که درسایه سنگی ديوارصبوری ميکنم
ومعنای يافتن رادرطعم ازدست دادن ميچشم...
وداعی درميان نيست...
که تازه آغازسلام است...
در بهار زندگي احساس پيري مي كنم
با همه دلدادگي حسه اسيري مي كنم
می سوزم از فراقت روی از جفا بگردان
هجران بلای ما شد، یارب بلا بگردان
مه جلو می نماید بر سبز خنگ گردون
تا او به سر در آید، بر رخش پا بگردان
...
نصيحت گوش كن جانا كه از جان دوستر دارند
جوانان سعادتمند پند پير دانا را
اگر دستم رسد بر چرخ گردون از او پرسم كه اين چون است و آن چون
ندانم از جه سبب رنگ آشنايي نيست
سهي قدان سيه چشم ماه سيما را
آن يار كز او خانه ي ما جاي پري بود
سر تا قدمش چون پري از عيب بري بود
دل گفت فروكش كنم اين شهر به بويش
بيچاره ندانست كه يارش سفري بود
در مذهب ما باده حلال است وليكن
بي روي تو اي سرو گل اندام حرام است
تو در پنجه شير مرد اوژني
چه سودت كند پنجه ي آهني ؟
يادته اون عشق رسوا يادته
اون همه ديوونگي ها يادته
تو مي گفتي كه گناه مقدسه
اول و آخر هر عشق هوسه
آدما آخ آدماي روزگار
چي مي مونه از شماها يادگار
روا دارد از دوست بیگانگی
که دشمن گزیند به همخانگی !
يكي از بزرگان اهل تميز
حكايت كند ز ابن عبدالعزيز
ز بس مدهوش افتادی تو در ویرانه گیتی ××× بحیلت دیو برد این گنجهای رایگانی را
کاش می دانستم
اثر پای مسافر به کجا
روی شنهای حیات محو خواهد گردید
و تماشای مرا چشمانی وقف حیرت می شد
و من از آینه روشن او
نقش حیرت را باز هم می دیدم
کوله بارم بر پشت سنگلاخم در پیش
و عصا دست مرا می طلبد
راه ناهموار است و حرامی در راه
گوهری دارم و دزدان حریص
چشم در راه به هم بستن چشمان منند
من دو چشمم بیدار
زندگی شیرین است
تلخی روز به دستان شب است
من عطش می بینم
آب را می بویم
می فریبند مرا
آب و سراب
نقش هستی و عدم می سازند
آب یک واژه تنهایی نیست
آب یک عاطفه یک احساس است
آب در عمق طراوت جاریست
چاهها باید کند
نقبها باید زد
از درون راه به پایاب جهان باید برد
مهر را با عطش آموخته باید گرداند
نقش حسرت را از سینه برون باید راند
می روم بی کینه
دل من پاک تر از آینه است
نقش هر بد هم خوب
همگی تابش نور خورشید
همه جا سایه آن سرو بلند
من نشستم در راه
چشم من مات به پایان مسیر
راه بی پایان است
و دلم در حسرت
کاش می دانستم
اثر پای مسافر به کجا
روی شنهای حیات
محو خواهد گردید.
ديگه از بگو مگو خسته شدم
من از اون قلب دو رو خسته شدم
نمي خواي بموني توي اين خونه
چشم تو دنبال چشماي اونه
همه ي حرفاي تو يك بهونه ست
اون جهنمي كه مي گن اين خونه ست
تمام کارهای ما نمیبودند بیهوده اگر در کار میبستیم روزی کاردانی را
از من مگريز اي كه به دنبال تو هستم
با من منشين گر خلل حال تو هستم
بر زن تو در اين خانه تفعل كه چه گويد
بنگر كه دراين باب چه در فال تو هستم.
سايه جان ميبينم كه اومدي !
چه عجب ...
--------
مده بوسه بر دست من دوستوار
برو دوست داران من دوست دار ..
راستش ازم چيزي نموند ، به جز همين جسم ظريف
خوب مي دوني چي مي كشه غريب تو خونه ي حريف
با ف سخته و كم پيش مياد !
-----
فرو كوفت پيري پسر را بچوب
بگفت اي پدر بيگناهم مكوب
توان بر تو از جور مردم گريست
ولي چون تو جورم كني چاره چيست ؟
بداور خروش اي خداوند هوش
نه از دست داور برآور خروش .
شما با مشاعره مخالف بودي مي گفتي همه شعرا توش خونده نمي شه
ـــــــــــــــــــــــــ ــــ
شبي كه لعنت از مهتاب مي باريد
و پاهامان ورم مي كرد و مي خاريد
يكي از ما كه زنجيرش كمكي سنگين تر از ما بود
لعنت كرد گوشش را ونالان گفت " بايد ر فت "
و ما با خستگي گفتيم " لعنت بيش بادا
گوشمان را چشممان را نيز بايد رفت "
و رفتيم و خزان رفتيم تا جايي كه تخته سنگ انجا بود
دست در آب چشمه جوشان دلم خواهم كرد×××كه دست را بشويم از اين همه گنه...
دوستان بنده برگشتم البته هنوز مديرن جواب رو ندادند انشا الله كه با حضور بنده موافقت كنند...بنده قول ميدم كه فقط طبق قانون كار كنم...
سلامنقل قول:
سايه جان ميبينم كه اومدي !
چه عجب ...
ممنون که به یادمن بودید
..............
کاش پر می زد پرستوی بهار
تا خبر آرد مرا از لاله زار
لاله زار پر هیا هوی قدیم
کوچه های پر تکاپوی قدیم
کوچه هایی ساده بی رنگ و ریا
خانه هایی پر زآداب صفا
خاک در دستان ما پر مایه بود
پنجه در گیسوی ما چون شانه بود
نان گندم بود و آب از چشم عشق
رنگهارا بود تاب از چشم عشق
این همه دلمردگی ها هم نبود
صحبت از مردانگی ها کم نبود
این همه مشق تقلب هم نبود
سور در بر پایی ماتم نبود
قلبمان را هم صفا پر کرده بود
چشممان را هم صفا پر کرده بود
صحبت از نان من و تو حرف مفت
از رفاقت بود هرکس هرچه گفت
هر که نان می داد دور اندیش بود
فکر روز دیگرش در پیش بود
گل به پای سبزه سر بر خاک سود
یاد پاکی ها دلم از کف ربود
من کنون در حسرت دیرینه ام
پر شد از گرد و غبار آیینه ام
کاش بارانی ببارد پاک پاک
تا بشوید زآینه نیرنگ خاک
کاش فردا از بهاران پرشود
ازفروغ مهر یاران پر شود
کاش عیسی زنده گرداند دلم
کاش می دیدم از اول منزلم
می توانستم دل افشانم به پاش
کاش اما کاش کاش
شايد اين دل امشب بزند تقديري×××تا شود مخلص دل و تيري...
يكي را بگفتم ز صاحبدلان
كه دندان پيشين ندارد فلان
برامد ز سوداي من سرخروي
كزين جنس بيهوده ديگر مگوي
تو در ان همان عيب ديدي كه هست
ز چندان هنر چشم عقلت ببست
تا هستم اي رفيق نداني كه كيستم×××روزي سراغ وقت من آيي كه نيستم...
صدا ز کالبد تن به در کشید مرا
صدا به شکل کسی شد به بر کشید مرا
صدا شد اسب ستم روح من دوان زپی اش
به خاک بست به کوه و کمر کشید مرا
بگو که بود که نقاشی مرا می کرد
که با دو دیده ی همواره تر کشید مرا
چه وهم داشت که از ابتدای خلقت من
غریب و کج قلق و در به در کشید مرا
دو نیمه کرد مرا پس تو را کشید از من
پس از کنارتو این سوی تر کشید مرا
میان ما دری از مرگ کرد نقاشی
به میخ کوفته در پشت در کشید مرا
خوشش نیامد این نقش را به هم زد و بعد
دگر کشید تورا دگر کشید مرا
من وتو را دو پرنده کشید در دو قفس
خوشش نیامد بی بال و پر کشید مرا
خوشش نیامد تصویر را به هم زد و بعد
پدر کشید تو را و پسر کشید مرا
رها شدیم تو ماهی شدی و من مگسی
نظاره ی تو به خون جگر کشید مرا
خوشش نیامد و این بار از تو دشتی ساخت
به خاطر تو نسیم سحر کشید مرا
خوشش نیامد خط خط , خط زد این ها را
یک استکان چای ز خیر و ز شر کشید مرا
تو را شکر کرد و در ذره های من حل کرد
سپس به سمت لبش برد و سر کشید مرا
اگر در سراي سعادت كس است
ز گفتار سعديش حرفي بس است
من از صدای تو بيزارم
من از سکوت پر هياهو بيزارم
من از اين مهمان خانه به ظاهر زندگی بيزارم
از خودم می پرسم
چرا شعر بی واژه؟
چرا حرف بی صداست؟
چرا درد پر گريه ؟
چرا مرگ شکل ماست؟
شبی که گور کنی در ذهن من قبر می کند
من در آن لحظه سيمای نعشه ای می بينم
که فريادش در حجم گورش خاموش می شود
که ناله اش را فقط خاک درونش حبس می کند
خاک نفس های زنده بگورش را می شمرد
و در هوای تنها مرده زنده اش سرمست باردارمی شود !
خاک می شنود هر شب که :
من اگر زنده بگورم
شکل يک مرده تو گورم
من اگر جنس يک نعشه
مثل يک باد گور به گورم
من اگر عين سکوتم
من اگر ذهنی خاموشم
تومنو به دردها بسپار
که من يک زنده بگورم !
ای خاک مرا بارور مکن
ای خاک مرا رسواتر مکن
من از اين مسافر خانه های زندگی بيزارم
من از هر طلوع بيزارم
من از آغوش زنان روسپی بيزارم
ای خاک !
مرا گرمتر مکن
که من امشب از هر نفس کشيدن بيزارم !
از هر زنده شدن
ازهر درد سپردن
از تکرار واژه ها بيزارم !
ای خالق مصيبت من
اي خالق خاك من
آيا دردی داری که بشنوی صدای مرا ؟
آيا تو می خوانی شعرهای سياه مرا ؟
تو از من چه می دانی
لحظه ای طعم مرا چشيده ای که دردم را بدانی ؟
ای جسم مرده کجايی
که فرياد های پر تنفر مرا در نگاهت حفظ کنی !
ای جسم مرده کجايی
که لحظه ای مرا آرام تر کنی .
من با تو آخرين خط را می خوانم :
صدايم را بگير
نفسهايم را بگير
صدايم را بگير
نفسهايم را بگير!
ربنا گويان بگويم عشق من×××تا بسوزم در درون عشق من...
مجسمه دروغين
در تجمع مردگان
مردان ديروز که شاهدان نافرجامی بوده اند
و حسرت را در تمام عمر چنگ زده اند
زندگی را مجسمه دروغين ناميده
که وعده هايش با محالات ورق خورده
مجسمه ای از عشق و نيستی
که دروغي و تباهی نماد چهره اوست.
مرزهای فريب ...
اين مرزها هستند که فاصله ای را تعيين می کنند
فاصله ها هستند که لحظه ها را تضمين می کنند
لحظه ها هستند که پوچی را تصوير می کنند
شب و روزها را
از لای زخم های تنهايی
مجسمه می ساختيم
تا ترس را مهمان ذهنمان نکنيم
روزها و شب ها را
تشنه می کرديم
تا در لذت ها باقی بمانيم
فانوس های وسوسه را روشن می کرديم
تا در بن بست شهوت به بيراهه نرويم
نمی دانستيم
که بن بست بن بست است !
بيراهه ندارد.
حفره های خالی قلبمان را که جستجو می کرديم
افسانه های دروغين از درونش جاری می شدند
تقدس همين اسطوره ها بود
که ديروزيان دروغين تر می شدند!
شب و روزها را
که شستشو می داديم
چرک قلب بود که می باريد از جامه
زخم عشق بود که می شوييد تن ها را
غريبی و اندوه بود که می روييد در لحظه .
مردمان فرداها
مجسمه های دروغين
تا انتهای فرداها در راهند
از هراس چهره های ما بترسيد
از سوزش فرداها
از مجسمه خدايان بترسيد !
داروي عشق خدت خودت باشي×××عاشق ميكنم كه دارو تو باشي...
ردپايي از اميد نمي يابم
نمي يابم
حال و روز ما روزمرگيست
روزهاي پر از زجر
پر از غم
حنجره فرياد نمي زند
حنجره با واژه اميد بيگانه است
دوستي از دور مي گفت :
براي شكستن حصار روزمرگي عاشق شو !
برايش از نصرت خواندم :
(قرار داد كثيفي ست عشق
آري ... عشق
چگونه باورمان شد كه عشق درمان است . )
دوست جوابي نداد و خاموش شد .
يادها مي روند...
خاطره ها پاك مي شوند ...
من فراموش مي شوم...
در زير سا يه هاي سرد چركين آدمكان له مي شوم .
ردپايي از آرزو نمي يابم
نمي يابم
آرزو در من مرده است
در شبي كه پر بود از كابوس
كابوس تلخ زندگي كردن
كابوس سخت نفس كشيدن
نگاهم بر آرزو خاموش شد .
زندگي در مقابل مرگ
مرگ در مقابل زندگي
اين دو جمله سالهاست كه در مغزم ويراژ ميرود
در ميان كابوس هاي تلخ نفس كشيدن
زمزمه شباهنگام من
مرگ بود ...
من خسته مي شوم هر ساعت ا ز زندگي
تشنه مي شوم هر دقيقه به مرگ .
گر از جاه دولت بيفتد ائيم
دگر باره نادر شود مستقيم ...
(( فرانك خانم من گفتم همه شعر ها خونده نميشه و راست هم گفتم !))
من همان به كه ازو نيك نگه دارم دل
كه بد و نيك نديدست و ندارد نگهش
شبي با ياد تو عشق شدم×××حال ديگر نخواهم كه ضد آن شوم...