پدرام جان سلام من رمان می نویسم کوتاه نوشتن رو بلد نیستم اگه دوست داری یه جاهایی از رمانک رو برات بفرستم؟
Printable View
پدرام جان سلام من رمان می نویسم کوتاه نوشتن رو بلد نیستم اگه دوست داری یه جاهایی از رمانک رو برات بفرستم؟
نقل قول:
بله.دوستان هميشه اينجا سر ميزنند ولي فقط زماني پست ميدهند كه حرفي براي زدن داشته باشند :31:
ببين دوست عزيز فردي كه ميگه من راننده كاميون هستم ولي نميتوانم سوار ماشين معمولي بشوم داره شكسته نفسي ميكند. مطمئنا ميتواني.راه رمان از داستان كوتاه ميگذرد.چون نويسند مفيد گويي را ياد ميگيرهنقل قول:
حالا شما قسمتي از رمانت را بگذار:11:
سوالتو بفرمانقل قول:
بچه ها هستن میان و میرن و البته میخونن برخی اصلا چیزی نمینویسند برخی دیگه هم وقتشو ندارن دیر به دیر مینویسند
اما این تاپیک خیلی فرهنگی و مثبته و الیته جالب و سرگرم کننده
بچه هاشم عالین:10:
درست نمی دانم در خواب بود یا بیداری,رویا بود یا واقعیت محض, اما آنچه می دیدم در هیچ یک از شیرین ترین تخیلاتم هم تصور نکرده بودم .فضا مه سنگینی داشت به همراه شر شر مداوم جوی آبی که از مکانی نامعلوم به گوش می رسید و نیز(البته دور و بر من از صداهای مختلف انباشته شده بود )نغمه سست و موج دار پرنده ای گرسنه که از این شاخه به آن شاخه می پرید.من هیچ یک از اینها را به چشم نمی دیدم تنها از احساس باطنی از دور و بر خود آگاه می شدم .آنچه تنها به چشمم می آمد فضای مطلق و بی مرزی از اشباح سبز رنگ بود ,در هم تنیده فضا و زمین را پوشانده بود حتی به زیر پایم را,هر کجا پایم می رسید ابتدا با تردید سفتی آن را آزمایش می کردم تا مبادا در مردابی بیفتم .اشباح جنبنده چشم را نوازش می دادند مانند درختان در هم تنیده که یک نقاش برای انبوه نشان دادن جنگلش به تصویر می کشد .این احساس را داشتم که تا دور دستها هیچ بنی بشری و نه آبادی در کار نخواهد بود .تنهای تنها به مانند پدرم آدم روزی که به این زمین پای نهاد,احساس غریبی بود .
قلبم را ترسی فرا گرفته بود که منبع آن نامشخص بود اما گویی به زودی زود با چیزی ناخوشایند روبرو خواهم شد .اما عجیب بود که علی رغم این باز جلو می رفتم تا از این حس مرموز که جان به لبم کرده بود خلاص شوم .
باز آن درد عجیبی که گهگاه به سراغم می آمد پایین تر از قفسه سینه ,احساسی که نمی توانم دقیقا بگویم یک درد بود یک احساس فقدان که با هیچ چیزی قابل جبران نبود به سراغم آمده بود.
این چه نیرویی است که مرا به جلو می کشاند ؟این چه کشش مطبوعی است کهقدرت مقابله با آن را ندارم.می دانم آن جا جنگل نیست وهم مطلق است سراب از خیال است اما اشتیاق رسیدن به آن را دارم .احساس غریبی که در حال اوج گرفتن است و نزدیک است از شدت آن از خود بیخود شوم .تمام وجودم را فرا می گیرد و اعمالم را بدست خود می گیرد .این من نیستم که می دوم بدنم از من عقب افتاده است
آه ای شعور مزاحم نمی گذاری از خود بی خود شوم و سراپا در این احساس مرموز غرق شوم .گویا چیزی در درونم است که می خواهد سینه ام را بشکافد و آزاد شود .سبکبال به پرواز در آید.این مغز کوچک یارای دیدنی وسیع را ندارد .آن را بشکاف از این حجم اشغال کننده خلاص شو و در این فضای بیکران غرق شو آزادی نعمتی است که قلبت را مشعوف خواهد کرد به ندایش به تقلایش جواب ده ..نزدیک است ؛حجم تیره از کانونی سبز رنگ ..با پای لنگان به پیش می روم با سرعتی ارمغان گرفته از باد .شعله ی درون به جسم و جانم نیرونی دو چندان بخشیده است.
لحظه ای زمین زیر پایم خالی می شود با درکی سریع جهشی بلند بر می دارم تا به عمق آن کانون سبز بپرم به آن حجم تیره که می دانم باید به همان برسم . دستانم را در آن مه سیاهی فرو می برم به نعشه می افتم .دست و پا می زنم ,سینه ام می خواهد بشکافد قلبم نزدیک است از شدت هیجان به دو پاره تبدیل شود دست و پا می زنم تا به چیزی چنگ بزنم اما در این ورطه سیاهیچشمم قادر به دیدن چیزی نیست احساسی از معلق بودن ..سنگینی..نفس هایم کم آورده اند و ناتوان از هر تلاشی دیگر از تکاپو می افتم.قلبم از تقلاهای بی شمار بی رمق ناله ای می زند.اما تمام نیرویم دیگر به انتها رسیده است. چشمانم را می بندم تا در این فضای تهی شناور به انتظار مقصد بمانم.سفر به پایان رسیده است .اثر آن کابوس یا رویای شیرین تماما از بین رفته است . آنچه بعد از آن به یادم مانده است دست و پایی شکسته بود و جسمی بی رمق که یارای برخاستن نداشت. اما هنوز در این اندیشه ام که آیا خواب بودم یا بیدار,رویا بود یا واقعیت محض.
سلام من شروع كردم يه داستان بنويسم كه از همين سبك هاي تخيلي-ماورايي هست.اگه خونديد يه نظر هم بدين ممنون مي شم:
بسم الله الرحمن الرحيمفصل اول:آغاز افسانهپیرمرد مقابل غار مي ايستد و به درون تاريك آن خيره مي شود .غبار برچهره اش نشسته و ریش هاي نقره ای و بلندش را پوشانده .خرقه بلندي را كه تمام قامتش را پوشانده مي تکاند. در حالي كه هنوز به اعماق غار خيره شده به كمك چوب دستی اش قدمی به جلو برمي دارد. در چشمانش نگرانی موج مي زند و با احتیاط و قدم هايي کوتاه آرام آرام به راهش ادامه مي دهد. امّا این همه احتیاط برای چه؟ درون غار تاريك و نمناک است و پاهای پير مرد تا مچ درون آب کف غار فرو رفته است .سكوتي مرگبار فضاي غار را احاطه كرده و هيچ صدايي به جز صداي چكّه كردن قطره هاي آب ازسقف غار شنيده نمي شود.پيرمرد به جايي مي رسد كه ديگر چشمانش جلو تر را نمي توانند ببينندچوب دستي اش را بالا مي آورد و زير لب چيزهايي را زمزمه مي كند ناگهان سر چوب دستي اش شروع به شعله ور شدن مي كند و فضاي اطراف پيرمرد را روشن مي كند .پيرمرد به راهش ادامه مي دهد .سايه ي سنگ هاي درون غار همراه شعله ي آتش بر روي ديوارهاي بلند آن شروع به رقصيدن مي كند و فضاي ترسناك غار را هولناك تر. كمي جلوتر پيرمرد به بن بستی مي رسد كه بر روي آن اشكالي نامفهوم و عجيب كشيده شده است .درست وسط ديوارتصوير جمجمه اي كشيده شده كه ماري از دهانش بیرون زده و امتداد ش در قسمت پاييني دیوار مارپیچی را تشكيل داده است. دستانش را برروي چانه اش مي گذارد و به شكل ها خيره مي شود، از اعماق چشمانش مي توان تجربه و خردش را فهميد ناگهان دستش را به طرف خنجري كه به كمرش بسته است مي برد و آن را از غلافش بيرون مي كشد .دست چپش را بالا مي آورد و آن را نزديك جمجمه روي ديوار نگه مي دارد وبا خنجرش کف دستش را مي برد. خون گرم و سرخ پيرمرد بر رو دیوار مي ریزد و همين كه به جمجمه مي رسد درست بر روي بدن مار حركت مي كند تا اين كه به وسط مارپيچ مي رسد .ناگهان جمجمه شروع به روشن شدن با نور ي زرد مي كند ،پير مرد بي وقفه مي دود و پشت سنگی كه در همان نزديكي است پناه مي گيرد ، نور كوركننده فضاي غار را پر مي كند و پير مرد دستانش را بر روي چشمانش مي گذارد .ديوار سنگی با صدايي بلند منفجر مي شود و تکه هاي سنگ به هر طرف پرتاب مي شوند .پيرمرد آهسته و با احتیاط بلند مي شود و چوب دستي اش را كه نزديك او روي زمین افتاده بر مي دارد . به ديوار نزديك مي شود اما حالا تالاري بزرگ در مقابل خود مي بیند. با خود مي گويد:بالاخره پس از سال ها جست و جو پیدایش کردم. در همين فكر ها بود كه صدايي از درون تاريكي شنید: پس بالاخره آمدي،منتظرت بودم...
به نظرم چون خارجی مینویسید داستانتون قشنگه:40:
دوالپا - دوالفا هم گفته شده – موجودی است از دسته دیوان که هیبتی چون آدمیزاد دارد و سر راه رهگذران نشیند و زاری کند که "فلانی من پای رفتن ندارم ، مریض و علیل گشته ام ، مرحمتی فرما مرا بر گرده خویش گیر و به دروازه شهر رسان ..." ، چون آن بخت برگشته وی را سوار کند ، دوالپا پاهای خویش را که هر کدام 40 ذرع است نمایاند و چون طناب دور گردن قربانی پیچاند، سخت استوار، طوری که خلاصی از آن میسر نباشد و گوید که کار می کن و دست رنجت به من بده، و تا پایان عمر بر گرده آن شخص سوار است ...
کتاب "عجایب المخلوقات" را بست ، چند ثانیه ای به جلد چرمی، رنگ و رو رفته و زهوار در رفته اش نگاه کرد ، خشم بی اندازه ای وجودش را پر کرد، کتاب را با تمام توانش به طرف دیوار جلویش پرتاب کرد، کتاب در هوا باز شد و برگ برگش رقصید و در هوا پیچ و تاب خود و بدون این که به دیوار کاه گلی بخورد روی نمد رنگ و رو رفته و وصله شده و گله گله سوخته ای که برای خالی نبودن عریضه بر روی خاک متعفن و نمور پهن شده بود مالیده شدو ایستاد، چنان صحیح و سالم و بسته که گویی جنگاوری باشد که اسبی را پی کرده و عقب نشسته و در انتظار افتادن اسب است تا سوارش را هلاک کند .
دوالپا بلند شد ، البته بلند شدن اش که میسر نبود ، روی دوازدهمین زانویش ایستاد ، یاد گرفته بود روی دوازدهمین زانو که بایستی می شوی هم قد یک انسان معمولی . بقیه پاهایت را هم تا می توانی جمع می کنی پشتت ...
با خود گفت : " آدم های لعین و خود پسند ، ما دیو و شیطانی شدیم و شما خوب ؟ شما خوبی هستید و فر ایزدی دارید ما شده ایم همکار ابلیس و همدم اهریمن ؟ اگر به گرده کسی سوار شدم به خواست خودم که نبود ، من همین یک کار را بلدم ، خلقت ام این بوده شما چه پلید ها ؟ به این می نازند که نمی دانم اشرف است چی است ؟ مخلوقات اند ، مرده شور ریخت تک تکتان را ببرد ، خودتان کم بر گرده هم سوار می شوید ؟ همه تان روی گرده هم نشسته اید ، آنوقت دوالپا وبال شده ؟ آخر بعضی وقت ها می بینم چنان بر گرده طرف سوارید و خودش هم نفهمیده است که شرمم می شود به خودم بگویم دوالپا ، از خودتان نمی گذرید وای به حال حیوان ها ، بر گرده هر بدبختی که چهار دست و پا راه میرفت و زمین نمی زد و نمی درید سوار شدید . آن وقت شما زالو صفت ها برای من کتاب می نویسید که دوالپا دیو است چون که چسبید نمی توان از دستش خلاص شد ؟ دوالپا شرف دارد به آن آدمی که هزار نیرنگ سوار می کند تا سوار هر مخلوقی شود، حتما که نباید سوار گرده شوی ! نانت را که بدهند ، خودت لم بدهی زیر سایه بگویی فقیرم ، یا با کلک و دروغ همه را بفریبی و بدوشی هم می شوی انگل. خود پسند ها مرد به زن ، بزرگ به کوچک رحم نمی کنند بعد به دوالپا می گویند دیو ، به عقرب می گویند کینه ای ، به گرگ می گویند درنده! "
به همه زمین و زمان لعن فرستاد که آخر این هم زندگی است ؟ خداوندا آخر این هم کالبد بود که روح ما را درونش ریختی ؟ آخر خدایا گناه که نکرده ام ، اصلا اگر صحبت گناه ازلی باشد که آن را هم آدم کرده ! چرا هرچه بدی است به ما نسبت می دهند ، آخر خدایا من دوالپا که از خیلی ها درست کار تر بودم ! آن پیرمرد که دست نداشت ،مگر من نبودم که دست اش شده بودم و صبح تا شب بر گرده اش بودم و هرچه می گفت می کردم تا وقت مرگش فرا رسید ؟ مگر من نبودم که هنگامی که دیدم جوانک نمی تواند مرا بکشد آمدم پایین و گفتم برو خدا به همراهت ؟ پس که بود که یتیم که می دید سوارش می کرد برگرده اش و 40 ذره بالایش می برد که ادای لک لک در بیاورد ...؟ آن روز سیل چند نفر بر گرده من ماندند و سیل نبردشان ؟ آن وقت که دیدم مرکوبم تهی دست است که بود که بر گرده اش کار می کرد و پولش را به او می داد که فلانی بخور و نمیر که خدای ما هم بزرگ است ؟ حالا من پلید شده ام ؟ لابد آدم هم خوب شده ؟ آن آدمی که نیمی از ما را در بیابان با نیزه و تیر کمان به جرم نکرده سقط می کند و پوستمان را به نام چرم پلنگ می فروشد و از چرم پایمان دوال برای گاری اش می سازد ؟ یا آدمی که نمی گذارد بچه هایمان در بیابان فریاد بکشند و این طرف و آن طرف بدوند چون می گوید صداشان آدم را دیوانه می کند ؟ یا اشرف مخلوقاتی که آتش می اندازد در خانه هامان که بسوزیم ؟ مادر خدا بیامرزم چه ؟ که چون خواستند "از سر بازش" کنند به او زهر خورانده بودند . قاتل اش آنقدر با او حرف نزده بود که بداند با یک قسم به جان بچه هایش پاهایش سست می شود و به صدقه سر فرزندش آرام و بی سر و صدا پایین می آید ...
و سه روز درتب می سوخت تا جانش را قی کرد و همه آن سه روز مرا قسم داد که از آدم ها حلایت بگیرم .
یاد کودکی اش افتاد ، وقتی شبیه آدم ها بود و هنوز پاهایش 40 ذرع نشده بود و تمام قد که می ایستاد می شد یک ذرع و نصفی ، می رفت و در بیابان بازی می کرد ، بین آن بوته های خار شتر بی قید و آزاد این طرف و آن طرف می پرید .حتی بین بچه های انسان هم رفت و یکی دو روزی بازی کرد، تازه داشت دوست پیدا می کرد و در جمعشان جا می افتاد که یک زانویش سست شد و پایش برعکس خم شد و همه چیز را به باد داد ،وقتی همه فکر کردند که پایش شکسته و سراسیمه آمدند و چون زانوان متعدد و کوچکش را دیدند چون موجودات وحشی به سویش حمله ور شدند، دیگر چیزی یادش نمی آمد آنقدری یادش مانده بود که اثر سوختگی بر پشت اش ماند و هنوز هم یادگار آن زمان بر پشتش است .
یاد قربان صدقه های مادر افتاد که همیشه می گفت قربان پای یک ذرعی ات شوم ، الهی دردش بیفتد تو تن من ، عاقبت به خیر شوی پسرکم ... " آخر مادر جان مگر دوالپا بودن، عاقبت خیر دارد ... ؟ "
یک بار که این را گفت، مادر خیلی غمگین شد و اشک از گوشه چشمش غلتید. با لچک جلو اشک را گرفت و گفت :
" آرزوی خیر که می توانم بکنم پسرکم ؟ "
mehrdad jamali dot com
مطلب زيبايي بود
سلام
من امروز با این فروم آشنا شدم ودوست دارم داستات های کوتاه خودم را بگذارم.خوشحال میشم راهنمایی کنید ومن را به بزرگترین آرزوی زندگی ام یعنی نویسندگی برسانید.
دوست عزيز...
سلام .من گاهي براي دلم مينويسم خواستم نظرتو در باره ي اين داستانك كه اولين دستنوشته ي خودمه بدونم ...:8: اگه تاييدش كردين بقيه رو هم يكي يكي بذارم ...
پسر با حرکتی سریع و ناگهانی پرتش کرد تو آب،هرچه تقلا کرد نتونست بالا بیاد ،پایین و پایین تر رفت .حباب های هوا ،ریز و درشت از اطرافش به سمت سطح آب ،بالا میرفتند.خودشو به اینطرف اونطرف میزد ولی فایده ای نداشت...پسر همچنان با چشمانی تب دار بهش زل زده بود و بی تفاوت نگاهش میکرد...
بالاخره خسته و بی رمق شد،سبک شده بود ...خودبخود آروم آروم به سطح آب رسید...دیگه تقریبا" هیچی ازش نمونده بود...
پسر جلو اومد،لیوان رو برداشت و همه محلول ویتامین ث رو سرکشید...
«ناهي»