نپرس از من که چقدر دوستت دارمچشمهای من به خواب رفته اند...
چرا که بارها گفته ام
نگران باران نباش
میدانی این ابرها ی سوگوار و پر درد به امید
Printable View
نپرس از من که چقدر دوستت دارمچشمهای من به خواب رفته اند...
چرا که بارها گفته ام
نگران باران نباش
میدانی این ابرها ی سوگوار و پر درد به امید
من آمده ام که با تو راهی بشوم
آنی که تو از دلم بخواهی بشوم
دریا بغلم کن بغلم کن دریا
میخواهم از این به بعد ماهی بشوم
باران، گل،خاطره، لبخند و بهار ...
هیچ بارانی نمی بارد مگر صفا دهد
هیچ گلی جوانه نمیزند مگر هدیه شود
هیچ خاطره ای زنده نمی ماند مگر شیرین باشد
وهیچ بهاری نمی آید مگر سال دیگری در پیش باشد
پس بگذار باران شوق بر زندگانیت ببارد تا روحت را صفا دهد
گلهای عشق در دلت جوانه می زنند تا آنها را به دیگران هدیه کنی ...
با چشمانی منتظر...
فقط جاده هارا مینگری...
روزها گذشت...
پس کی میایی؟؟
تا ببینی چشمانم لحظه ها را برای دیدنت
میشمارد!!!
از انگور، شراب
از زغال، آتش
از بوسه، انسان مي آفرينند
اين قانون شيرين آدم هاست
به رغم فقر
به رغم جنگ
به رغم خوف مرگ
خود را وارسته مي دارند
اين قانون دشوار انسان هاست
آب را به نور
رويا را به واقعيت
دشمني را به دوستي بدل مي كنند
اين قانون پر شور انسان هاست
قانوني كهنه ، قانوني نو
كه به سوي كمال مي رود
از ژرفاي دل كودكان
تا علت علت ها.
----
پل الوار
از هر چه بگذريم
از چشمان تو كه نميشود گذشت
چقدر قشنگ حرف ميزنند
وقتي من سكوت كردهام
چشمان تو مادرزادند!
تو اما ديگر به خواب من نيا
نيا كه ببينمت تو او نيستي
كاش لبخندت را در نامهاي برايم پست كني
كاش...
ديگر به جنگ من نيا
من به ديگري باختهام هر آنچه تو ميخواستي!
-----------
از مجموعهي «امضاي تازه ميخواهد اين نام»، فرياد شيري، نگيما، ۱۳۸۳
رشک می آید مرا از جامه بر اندام تو!
با تو ای گل، جای در یک پیراهن باید مرا!
از تو می پرسم دوست: چه خبر از دل من؟
که تو بهتر دانی، که چه کردی با من!
و من، من از تو می پرسم دوست، از تو ای دغدغه ساز،
از تو ای شور افکن،
تو چه کردی بامن؟
هنوز به یادت هستم...
هنوز چون ستاره می درخشی در شب های تارم
هنوز نمی دانی که آن روز
چه بی قرار و سراسیمه
به خاطر آمدنت،
تا به کجا،
یک نفس دویدم!
دلم صدا می زند تو را
...
در کوچه باغ های فراموشی،
دو باره گم شده ای
مثل سالهای کودکی
...
همیشه از چشم گذاشتن می ترسیدم
و آن روز نوبت من بود
چشمهایم را بستم
یک،دو،سه...
و باز کردم
تو گم شده بودی
و من پی تو می دویدم
هنوز من بی تو...
وقتی پیدایت کنم
دیگر چشمهایم را نخواهم بست!
نگاهت
تخم کبوتر را می ماند
برای
زبان بسته
دلم…
نظرم تا به سر زلف تو دلدا ر افتد گذر این دل سودا زده بر دار افتد
چو گل از پرده به بازار شدی می ترسم راز سر بستهء ما بر سر بازار افتد
طرّه را پاس حریم حرم روی تو نیست نگذاری که به فردوس برین مار افتد
تو به محراب دو ابرو گذر و سبحهء زلف تا که از طاق کلیسا زر و زنّار افتاد
در سر زلف نگونسار تو حال دل من داند آنکس که چو من بخت نگونسار افتد
صحبت شمع به پروانه خوش افتد که مباد گذر یار پریچهر به اغیار افتد
گر فتادم به کوی تو آزرده مشو رسم این است که در دامن گل خار افتد
ای غنچهء خندان چرا خون در دل ما می کنی خاری به خود می بندی و مارا ز سروا می کنی
از تیر کجتابی تو آخر کما ن شد قامتم کاخت نگون باد ای فلک با ما چه بد تا می کنی
ای شمع رقصان با نسیم آتش مزن پروانه را با دوست هم رحمی چو با دشمن مدارا می کنی
آتش پرید از تیشه ات امشب مگر ای کوهکن از دست شیرین درد دل با سنگ خارا می کنی
با چون منی نازک خیال ابرو کشیدن از ملال زشت است ای وحشی غزال اما چه زیبا می کنی
امروز ما بیچارگان امید فردا پیش نیست این دانی و با ما هنوز امروز و فردا می کنی
دیدم به آتش بازیت شوق تماشایی به سر آتش زدم در خود بیا گر خود تماشا می کنی
ای غم بگو از دست تو آخر کجا باید شدن در گوشه میخانه هم ما را تو پیدا می کنی
باز هم در تب مهتاب٬ دگرباره می سوزم.بی تو در تنهایی؛ کلبه یی می سازم.باز به تو دل می بازم.شب؛ شب مهتاب است!چشم مه در خواب است.و من اینجا نگرانکه مبادا مهتاب، درد پنهان مرا در دل خود می جوید...
یه روز برفی از پیشم رفتی با چشات گفتی دوباره
واست بهارم دل و میزارم این تنها یادگاره
عشق تو شوک بود به قلب خستم ببین که بی تو شکستم
نکنه بمیرم تو رو نبینم یخ کنه دستای خستم
هنوزم آرزومه دوباره دیدنت آرزومه
کاش یه روز برسه لحظه ی رسیدنت آرزومه
همیشه پاییزه وقتی تو نباشی قلبم بی تو اینجا می گیره
بعد تو نه دریا نه طلوع فردا نمی تونه جاتو بگیره
کاشکی می شد نبض لحظه رو بگیرم تا پیشم بمونی عزیزم
بدون هر جا باشی یکی توی دنیا به یاد چشاته هنوزم
زهی چمن ساز صبح فظرت، تبسم لعل مهر جویت
زبوی گل تا نوای بلبل، فدای تمهید گفتگو یــــــت
سحر نسیمی در آمد از در، پیام گلزار وصــل در بر
چو رتگ رفتم زخویش دیگر ، چه رنگ باشد نثار بویت
هوای مشق انتظارم ، ز خاک گشتن چه باک دارم
هنوز دارد خط غبارم ، شکسته ی کلک آرزویت
به جستجو هر طرف شتابم، همان جنون دارد اضطرابم
به زیز پایت مگر بیابم، دلی که گم کرده ام به کویت
ز گلشنت ریشه ای نخندد، که چرخش افسرد گی پسندد
چو ماه نونقش جام بنددد، لبی که تر شد به آب جویت
به عشق نازددل هوس هم ، ببالد از شعله خار وحس هم
رساست سررشته ی نفس هم، به قدر افسون جستجویت
به این ضعیفی که بار دردم، شکسته در طبع رنگ زردم
به گرد نقاش شوق گردم، که می کشدحسرتم به سویت
اگر بهارم تو آبیاری، وگر خزانم تو شعله کاری
زحیرت من خبر نداری، بیارم آینــه رو برو یــت
کجاست مضمون اعتباری، که حمید انشا کنـد نثاری
بضاعتـم پیکر نزاری، بیفگنم پیش تار مویت
دل من حالش خوشه! اصلا بلد نیست بگیره
ولی خیلی تنگ میشه! گاهی میترسم بمیره
اما بازم به خودش میاد و سوسو میزنه
باز حیاط خلوت سینه م رو جارو میزنه
میگمش تا کی میخوای عاشق بشی و بشکنی؟
به روی خودش نمیاره! میپرسه با منی؟؟؟
با کیم! با تو ی عاشق پیشه ی سر به هوا
با توی دیونه ی در به در بی سرو پا
با تو که هرچی دارم میکشم از دست تو
با تو که. هر جا میرم مسیر دربست تو
کی میخوای دست از سر آبروی من برداری؟
کی میخوای عقلی که دزدیدی سر جاش بزاری؟؟
کی میخوای بزرگ بشی؟ سنگین بشینی سر جات؟
سر به راه بشی و دنیا رو نزاری زیر پات؟
دل من حالش خوشه! اصلا بلد نیست بگیره
ولی خیلی تنگ میشه! گاهی میترسم بمیره
آخرین شب گرم رفتن دیدمش
لحظه های واپسین دیدار بود
او به رفتن بود و من در اضطراب
دیده ام گریان دلم بیمار بود
"من نیز چو خورشید،دلم زنده بعشق است.
راه دل خود را،نتوانم که نپویم
هرصبح،در آئینه جادوئی خورشید
چون می نگرم،اوهمه من،من همه اویم."
من به دلم حق میدهم کهکه تو تنها عشق او باشیبه دلم حق میدهم کهتنها نام تواو را زیر و زبر کندبه دلم حق می دهم کهاز میان همه گلهای زیبافقط گل روی تو را بخواهدبه دلم حق میدهم کهبه هیچ چیز و هیچ کس جز تو نیندیشدمیدانی چرا؟وقتی فقط کمی از توفاصله احساس می کنمحیرانی و سرگردانی قلبم را فرا می گیردبهانهگیریهای عجیبش را می بینمو پروازش راپروازی رؤیاییبه هر آن کجا که تو هستی
ای آنکه زنده از نفس توست جان من
آن دم که با توام، همه عالم ازان من
آن دم که با توام، پُِرم از شعر و از شراب
میریزد آبشار غزل از زبان من
آن دم که با توام، سبکم مثل ابرها
سیمرغ کی رسد به بلندآسمان من
بنگر طلوع خندهی خورشید بر لبم
زان روشنی که کاشتی ای باغبان من!
با تو سخن ز مهر تو گفتن چه حاجت است؟
خود خواندهای به گوش من این، مهربان من
منحنی قامتم قامت ابروی توست
خط مجانب بر آن سلسله گیسوی اوست
حد رسیدن به او مبهم و بی انتهاست
بازه تعریف دل در حرم کوی دوست
چون به عدد یک تویی من همه صفرها
آن چه که معنی دهد قامت دلجوی توست
پرتوی خورشید شد مشتق از آن روی تو
گرمی جان بخش او جزئی از آن خوی توست
بی تو وجودم بود یک سری واگرا
ناحیه همگراش دایره روی توست
دلبر طناز من ترک من شيدا کرد
ديد که بيچاره شدي يار دگر يدا کرد
ديد که در کيسه ما سيم وزري نيست
گوهرخود را برد وبه بازار دگر سوداکرد
گفتمش گر قبله شوي نظر به رويت نکنم
گر ماه شوي نظر به سويت نکنم
گر دسته گل شوي و ايي برم
بردارم و بويت نکنم
حال بگذريم سر به عقب دل نگران
تو بمان با دگران واي به حال دگران
ساده و بي سايه
در ويرانه ي دل نشسته ام
چشم براه
و منتظرم
كه اشكي بيايد
باراني ببارد
تا كالبدم را
از فريب عشق بشويد
لا اقل تو مرا بيادت هست
من امير اقليم عشق بودم
********
يك روز باد بي نشان
آهسته و پاورچين
بر سر شاخه هاي شكسته ام وزيد
و بذر آفتاب را
بر مزار دلم پاشيد
دلم آفتابي شد
شگفتم دراقليم عشق
زمستانم بهاري شد
غافل كه جام سرد تقدير
از گرماي عشق ترك خواهد خورد
بيادت هست ؟
من امير اقليم عشق بودم
چه با احساس مي گوييسرود عشق در گوشمبرايت بارها خواندمكه بي تو من چه خاموشمتو گفتي از نگاه منمن اما از حضور توتو از لبخند مي گفتيمن از گرمای شعر توچه شب ها بي حضورِ توسرودِ عشق سر دادمصداي آشناي تونخواهد رفت از يادماگر امروز غمگينماگر امروز خاموشمبيا و باز نجوا كنسرود عشق در گوشم.
بيا با من بشو همراهدر اين سرمايٍ بي مهري ِ اين دورانبيا و گرم كن دستان سردم رابپوشان بر تنم شولاي عشقت رامن اين جا بس تنهايمسرشك غم مي بارمنگاهت پر شرر باردبر اين سختي پا بر جانگاهت گرم مي سازدوجود سرد تنها راتو با گلواژه ي شعرتز درد و غم رهايم كنمرا گرم كنهوا سرد است و اين جا تنز بي مهري مي لرزدعبور لحظه هابر ساعتٍ تن سخت مي تازد....
از من نپرس که چرا تو خورشید شدی و من سایهاگر عمق فاصله ها زیاد است و دستهای تو دور،تقصیر من نیست...عزیز دل...از من نپرس که چرا همیشه آخر کوچه های پرسه و ترانه،من می مانم و یک جفت دست منتظریک جفت نگاه خسته....از من نپرس که چرا از این همه حرفهای نگفتنی لبریزم...من بی تقصیرم مرد رویاهای هر لحظه....بیهوده لگام تقصیر را به گردن تقدیر نینداز،اگر مناینجا بین حصار غربت و دوری ماندم و تو به آغوش فردا های نیامده پناه بردی....راستی هنوز که اردیبهشت خاطره هایمان را از یاد نبرده ای؟آن رز قرمزی که با شرمندگی تقدیمت کردم چطور؟یادت هست که گفتی برای همیشه پیشت نگاهت نگاهش می داری؟حالا هر وقت دل تنگ طنین تبسمت می شومهر وقت دلم هوای سادگی روز دیدارمان را می کندهمدمم همان یک تکه کاغذی می شود که من گفتم و تو نوشتی :"از صدای سخن عشق ندیدم خوشتر یادگاری که در این گنبد دوار بماند"
وقتی که بی دليل دوباره هوا گرفتباران گرفت و اشگ نگاه مرا گرفتيک لحظه خاطرات به ذهنم مرور شدباران بدون آمدن تو چرا گرفت؟با هم ميان کوچه قدم ميزديم ماآن دست بشکند که ز دستم تو را گرفتبا يک نگاه گنگ که معنای تلخ داشترفت و غمی بزرگ دلم را فرا گرفتميخواستم بگويمت ای خوب من نرواما درون حنجره من صدا گرفتاو بی دليل رفت و قضا را بهانه کرددر دل اميد داشتم اما قضا گرفت
چشمم بر این جاده خشک آمد و تو نیامدی
این بغض سا لها تو را خواند و تو نیامدی
دل پر ز آه و فغان بود و درد ...
بر حرمت ستاره ها قسمت داد و نیامدی
از بس که به یاد تو بر این خاک گریستم
اشکم به خاک ثمر داد و تو نیامدی
بر جاده گفتم دل و عقلم فدای توست
این جاده نیز گریه کرد و تو را خواند و تو نیامدی
گفتم که به خاک سپارم یاد تو را
جانم به خاک پای یاد توافتاد و تو نیامدی
صد بار دلم اسیر تردید شد که شاید نگاه تو
بر یک نگاه غریبه گره خورد و تو نیامدی
لیک همه جانم به فریاد آمد که بمان
همه تردید ز دل خویش راند و تو نیامدی
سالهاست بر این جاده منتظر نشسته ام
آشنای هر رهگذر شدم ای داد و تو نیامدی
من پيرهمه جاده های انتظار توام
این دل ز غم به فریاد آمد و تو نیامدی
من که زبان به شکوه باز نمی کنم
این نیز نوشتم ودادم به دست باد و
تو نیامدی.......:40::11:
..
خیلی فقیر نیستم
فقط
دو سال از من بزرگترند لباسهایم
و من دو سال
از برادرم کوچکتر
..
نمي رنجم اگر باور نداري عشق نابم را
كه عاشق از عيار افتاده در اين عصر عياّر
صدايي از صداي عشق خوشتر نيست
حافظ گفت......
اگر چه بر صدايش زخم ها زد تيغ تاتاري
اينجا براي از نوشتن هوا كم است
دنيا براي از تو نوشتن مرا كم است
اكسير من نه اينكه مرا شعر تازه نيست
من از تو مينويسم اين كيميا كم است
سر شارم از خيال ولي كفاف نيست
در شعر من حقيقت يك ماجرا كم است
تا اين غزل شبيه غزل هاي من شود
چيزي شبيه عطر حضور شما كم است
گاهي تو را كنار خود احساس ميكنم
اما چقدر دلخوشي خوابها كم است
خون هر آن غزل كه نگفتم به پاي توست
آيا هنوز آمدنت را بها كم است؟
حاصلم هیچ نیست جز حسرت
عیش در خواب دیده را مانم
می چکد اشکم از جدایی ها
شاخ تاک بریده را مانم
تپش دل بود سراپایم
قطره ی نا چکیده را مانم
تو از کجا آمده ای از کجا
مست و خراب آمده ای از کجا
سر کش و مات آمده ای از کجا
دیدن ما آمده ای از کجا
بین که کجا آمده ای از کجا
تو به سراب آمده ای از کجا
شب چه خراب آمده ای از کجا
تارو سیاه آمده ای از کجا
می روم آخر ره بیراهه را
مقصد این راه کجاست در کجا
حاصل این عمر بود در کجا
می رود این قافیه ها در کجا
در خس و خاشاک رود تا کجا
یا که به افلاک رود تا کجا
فرو روم در این مهن تا کجا
در غم و ماتم و ستم تا کجا
سر بکشم جام می از سوی دوست
می کشدم سلسله موی دوست
با خیالت تا قیامت سر کنم
با دل نامهربانت سر کنم
ناله از هجرو فغانت سرکنم
با ستیز دشمنانت سر کنم
شعله آتش از زبانم می کشد
خاطرت تیغ از نیامم می کشد
* حجت عرب *
به گلبرگ شبنمی چون مرحمی از غم نشسته
بنازم قامتش که شاخه اش از غم شکسته
کبوتر بچه ای بر شاخه ای زد لانه ای با حال خسته
بنازم همتش پر کوچکش یک جا نشسته
نشسته بلبلی بر سنبلی خواند ز احساس
که تنها مانده ام جا مانده ام کو یک گل یاس
بپیچد خاطره دور وجودم همچو پیچک
که از چه کرده ای بد کرده ای با من تو ای شک
بتازد بر تنم آه ای تنم سم های اسبی
تو از چه آمدی آه آمدی من را شکستی
گریزم از تو آه از تو ای بخت سیاهم
بکارم دانه امید در گلدان ز آهم
دهم آبش ز خون دیده و دل و تباهی
بروید عاقبت باز عاقبت بخت سیاهی
* حجت عرب *
الهی سینه ای ده آتش افروز
در آن سینه دلی و آن دل همه سوز
هر آن دل را که سوزی نیست دل نیست
دل افسرده غیر از آب و گل نیست
دلم پر شعله گردان سینه پر درد
زبانم کن به گفتن آتش آلود
کرامت کن درونی درد پرورد
دلی در وی درون درد و برون درد
دلم را داغ عشقی بر جبین نه
زبانم را بیانی آتشین ده
دلی افسرده دارم سخت بی نور
چراغی زو بغایت روشنی دور
بده گرمی دل افسرده ام را
فروزان کن چراغ مرده ام را
اگر لطف تو نبود پرتو انداز
کجا فکر و کجا گنجینه ی راز
به راه این امید پیچ در پیچ
مرا لطف تو می باید دگر هیچ
(وحشی بافقی)
از پير عشق و سماع مولانا بشنويد صداي سخن عشق را
هرچه گويم عشق را شرح و بيان
چون به عشق آيم خجل گردم از آن
گرچه تفسير زبان روشن گر است
ليك عشق بي زبان روشن تر است
چون قلم اندر نوشتن مي شتافت
چون به عشق آمد قلم بر خود شكافت
چون قلم در وصف اين حالت رسيد
هم قلم شكست و هم كاغذ دريد
عقل در شرحش چو خر در گل بخفت
شرح عشق و عاشقي هم عشق گفت
آفتاب آمد دليل آفتاب
گر دليلت بايد از وي رو متاب
عشق از نگاه عارف آينه و آب سهراب عزيز اين چنين است : ا
مسافر
چرا دلت گرفته مثل آنكه تنهايي
چقدر هم تنها
خيال مي كنم
دچار آن رگ پنهان رنگها هستي
دچار يعني
عاشق
و فكر كن كه چه تنهاست
اگر كه ماهي كوچك ، دچار آبي درياي بي كران باشد
چه فكر نازك و غمناكي
و غم تبسم پوشيده نگاه گياه است
و غم اشاره محوي به رد وحدت اشياست
خوشا به حال گياهان كه عاشق نورند
و دست منبسط نور روي شانه آنهاست
نه ! وصل ممكن نيست
هميشه فاصله هست
اگر چه منحني آب بالش خوبي است
براي خواب دل آويز و ترد نيلوفر
هميشه فاصله هست
دچار بايد بود
وگر نه زمزمه حيرت ميان دو حرف
حرام خواهد شد
وعشق ،سفر به رشني خلوت اشياست
و عشق
صداي فاصله هاست
صداي فاصله هايي كه غرق ابهامند
نه
صداي فاصله هايي كه مثل نقره تميزند
و با شنيدن يك هيچ مشوند كدر
هميشه عاشق تنهاست
و اما عشق از نگاه عارف قرن جبران خليل جبران چنين است
عشق
شما را همچون بافه هاي گندم براي خود دسته مي كند
مي كوبد تان تا برهنه تان كند
سپس غربالتان مي كند تا از كاه جداتان كند
آسيابتان مي كند تا سپيد شويد
آنگاه شما را به آتش مقدس خود مي سپارد تا براي ضيافت مقدس خدا ، ناني مقدس شويد
عشق
رازي است مقدس
براي كساني كه عاشقند ، عشق براي هميشه بي كلام مي ماند
و چند جمله زيبا از طنين خوش آهنگ وجدان بشر رابيندرانات تاگور
in love , i pray my endless debt to thee for what thou art
در عشق زير دين بي پايان تو هستم ، به خاطر آنچه كه توهستي
love is a endless mystery , for it has nothing else to explain it
عشق رازي است بيكران ، زيرا جز عشق چيزي ندارد تا با آن عشق را توصيف كند
while the rose said to the sun ," I shall ever remember thee " her petals fell to the dust
در همان هنگام كه گل سرخ به خورشيد گفت : " هميشه در يادم خواهي ماند" گلبرگ هايش يكي يكي بر خاك افتادند
به خاطر ياسين جان دوست عزيزم
.................................................. .................................................. ......................
زندگي صحنه ي يکتاي هنرمندي ماست هر کسي نغمه ي خود خواند و از صحنه رود صحنه پيوسته به جاست خرِِم آن نغمه که مردم بسپارند به ياد
يادم باشد حرفي نزنم که به کسي بر بخورد
نگاهي نکنم که دل کسي بلرزد
خطي ننويسم که آزار دهد کسي را
يادم باشد که روز و روزگار خوش
است وتنها دل ما دل نيست
يادم باشد جواب کينه را با کمتر
از مهر و جواب دورنگي را با کمتر از
صداقت ندهم
يادم باشد بايد در برابر
فريادها سکوت کنم و براي سياهي ها
نور بپاشم
يادم باشد از چشمه درسِِ خروش
بگيرم و از آسمان درسِ پـاک زيستن
يادم باشد سنگ خيلي تنهاست ...
يادم باشد بايد با سنگ هم لطيف
رفتار کنم مبادا دل تنگش بشکند
يادم باشد براي درس گرفتن و درس
دادن به دنيا آمده ام ...
نه براي تکرار اشتباهات گذشتگان
يادم باشد زندگي را دوست دارم
يادم باشد هر گاه ارزش زندگي
يادم رفت در چشمان حيوان بيزباني
که به سوي قربانگاه مي رود زل بزنم
تا به مفهوم بودن پي ببرم
يادم باشد مي توان با گوش سپردن
به آواز شبانه ي دوره گردي که از
سازَش عشق مي بارد به اسرارعشق پي
بُرد و زنده شد
يادم باشد معجزه قاصدکها را
باور داشته باشم
يادم باشد گره تنهايي و دلتنگي
هر کس فقط به دست دل خودش باز
ميشود
يادم باشد هيچگاه لرزيدن دلم
را پنهان نکنم تا تنها نمانم
يادم باشد هيچگاه از راستي
نترسم و نترسانم
يادم باشد از بچه ها ميتوان
خيلي چيزها آموخت
يادم باشد پاکي کودکيم را از
دست ندهم
يادم باشد زمان بهترين استاد است
يادم باشد قبل از هر کار با
انگشت به پيشانيم بزنم تا بعدا با
مشت برفرقم نکوبم
يادم باشد با کسي آنقدر صميمي
نشوم شايد روزي دشمنم شود
يادم باشد با کسي دشمني نکنم
شايد روزي دوستم شود
يادم باشد قلب کسي را نشکنم
يادم باشد زندگي ارزش غصه خوردن ندارد
يادم باشد پلهاي پشت سرم را ويران نکنم
يادم باشد اميد کسي را از او
نگيرم شايد تنها چيزيست که دارد
يادم باشد که عشق کيمياي زندگيست
يادم باشد که آدمها همه
ارزشمندند و همه مي توانند مهربان
و دلسوز باشند
يادم باشد زندهام و اشرف مخلوقات
بياييد همگي يادمان باشد و به هم يادآوري کنيم
تسلیم عشق
الهی به عشاق دیوانه ات
به مجنون صفاتان ِ فرزانه ات
به فریاد مخمور ِ صهبای ِعشق
به دیوانه ی سر به صحرای ِعشق
به جانی که مدهوش و حیران ِتوست
به آن دل، که دایم پریشان توست
به تار دو گیسویِ مشکین ِیار
به ناز ِ دو چشم ِ جهان بین ِ یار
به مُشک خُتن، خال هندوی او
به شکّر لب ِ لعل ِ دلجوی او
به اسرار ِ ناز ِ دو ابروی دوست
به الطاف ِ زلف ِ سَمن بوی دوست
به کشور گشایان ِ اقلیم ِ عشق
به فرمانروایان ِ تسلیم ِ عشق
به مستان ِهم صحبت ِ عقل ِ کل
به افغان ِ بلبل، زهجران ِ گل
به خاصان ِ در گاه ِ عزّ و جلال
که پیوسته سر مست ِ وجدند و حال
به پیمانه نوشان ِ روز ِ الست
به تسبیح گویان ِ هشیار و مست
به هشیاری ِ نرگس ِ مستشان
که حور بهشت ست، پابستشان
به قلب من و، لاله ی باغ عشق
که بشکفته این هر دو، با داغ عشق
به روشن دلان، ز آتش مهر دوست
که شادند، با لطف و با قهر دوست
به راز ِ هو الله، به سرّ احد
به دانای علم ِ ازل، تا ابد
به احمد، بهین شاهد ِعرشیان
به عَنقای قدس ِبلند آشیان
به خورشید ایمان رُخ ِ مرتضی
نگارنده ی سرّ ِلوح قضا
که در کوی وصلت، مرا راه دِه
دل ِ روشن از مهرت، ای ماه دِه
(الهی قمشه ای)
:10:
من نمـی خـوام بگم کـه چشات خـود ستـارس
چشـات اگـه نبــاشه ستــاره بی اشـارست
تو مثل راز پائيزي و من رنگ زمستانم.
چگونه دل اسيرت شد قسم به شب نميدانم.
تو مثل لحظه اي هستي كه باران تازه ميگيرد.
و من مرغي كه از عشقت فقط بيتاب و حيرانم.