من از زمانی که سقوط کرده ام
نام هر بلندایی را
گذاشته ام
دلتنگی
Printable View
من از زمانی که سقوط کرده ام
نام هر بلندایی را
گذاشته ام
دلتنگی
کسی در خواهد زد
کسی در راه است
دارد می آید
و در خواهد زد
کسی در می زند
ولی بگویید
من دارم می روم…
بعضي
پير كه ميشوند
عشقشان ميميرد
بعضي
عشاق را در جواني ميكشند
آزادم
مثل یک اسب با یالهای رها و رام نشدنی
میان چنگلهای کاج و برف
با دعا و دندان خرس
به دست رییس قبیله
متبرک شده ام من
با دود چپقهای صلح و دوستی .
از خواب یک سرخ پوست بیرون پریده ام
بگذاز آزادانه دوستت داشه باشم.
هیکلی هستی و پر گوشت
مثل کلوچه ی زنجبیلی نرم
ترا در دهان میگذاشتم و تو از لبانم
میچکیدی
لطیف هستی مثل خمیرهایی که
همیشه مادرم در آشپزخانه ورز می داد
ساق پاهایت چون وردنه ی آشپزخانه
سفت و محکم
....
سینه هایت به گرمیه
تنورهای داغ نانوایی
شکمت چون آرزوهای من بزرگ
و من در فکر مانکن فرانسویی هستم
که دور از چشم تو
بوسیدمش
آنتوان موسونکوف
چاقو را برمی دارم
رگ جهان می زنم
می دانم
خون پاشیده میشود
روی اما و اگرها
لحظه ای غفلت ...
دل می بـَـری .
نگاه می کنم
نه تو هستی
نه دل ....
م . محمدی مهر
تقاطع میرداماد ـ ولی عصر
کنار شیر آتشنشانی
زود رسیدم
سر قرار
به شیر چهارشانه و جدی نگاه کردم
ـ چند وقت است منتظری ؟
ـ ده سال
ترجیج میدهم
منتظر بمانم
جایی آتش نگیرد
به قرار ما
پنج دقیقه مانده
بروم یا بمانم ؟
سارا محمدی
هنوز نمی دانم
چگونه از این لحظه ها گذشتی
و زمین را پیمودی
و به قلبم بخشیدی
بهار را...
هنوز نمی دانم
چگونه آرام عبور کردی از من
و رد پای روحت بر جسمم باقی ماند
و تو راه را...
انگار هوس چیدن سیبی
تو را کشاند
به خراشیدن قلبم
که سال ها
در انتهای انبار چوبی ذهن
حتی نداشت هوا را...
یا جستجوی لیوانی نور
تو را کشاند به تاریکی درون من
تا روشن سازی
اتاقک آبی قلبم را
صدا کن مرا...
تلخترین خاطرهی فرهاد٬
شیرین است.
بیهوده نگرد.
زیر این خاکستر٬
هیـــــــــــچ شعلهای پنهان نیست!
در گرمای ۴۰ درجه فقط میتوان تب کرد٬
برای کسی که روزی هزار بار برایت میمیرد
فاصله
فاصله را تو یادم دادی٬
وقتی با لبخند
دور شدی از من!
عکّاس بهتر از ما فاصله را میفهمید٬
تو در عکس نیستی
فاصله یعنی تو!
آرزویم مردن در صدای تو بود
یا رفتن با صدایت
یا خاموش شدن در صدایت
صدای تو چون باد گذشت
و من به دامن تاریکی
آویخته ام
بیژن جلالی
به آسمان که چشم می دوزم
آسمان است
و در پشت آن چیزی را
نمی جویم
زیرا آسمان در آسمان
است
و من فقط چشم به آسمان
دوخته ام
بیژن جلالی
و بعد ... ناگهان باران باريد من خيس شدم
خيس
خيس
خيس
و کوچهای که به انتها نرسيد ...
چون دوستت می دارم
حتا آفتاب هم که بر پوستت بگذرد
من می سوزم
پاییز از حوالی حوصلهات که بگذرد
من زرد می شوم
روسری زردت که از کوچه عبور میکند
عاشق می شوم
و تا کفش های رفتنت جفت می شوند
غریب میمانم
و تنها وقتی گریه ای گمان نمی برم در تو
من سبز میمانم...
که نیلوفرانه دوستت می دارم
نه مانندهی مردمانی که دوست داشتن را
به عادتی که ارث بردهاند
با طعم غریزه نشخوار می کنند
من درست مثل خودم
هنوز و همیشه دوستت می دارم
تمام حرفم این هست:
من عشق را به نام تو آغازکردم،
در هر کجای عشق که هستی ، آغاز کن مرا...
اي كاش
هزار تيغ برهنه
بر اندوه تو مي نشست
تا بتوانم
بشارت روشني فردا را
بر فراز پلك هايت
نگاه كنم
اينك
صداي آن يار بي دريغ
گل مي كند در سبزترين سكوت
و گلهاي هرزه را
در بارش مداوم خويش
درو مي كند
جنگل
در انديشه هاي سبز تو
جاري ست
رفتم بیاورمت رفتی
صبر از دستم رفت
رفتیم بمانیم رفتید
بیحوصله از کنارمان رفتند
دیگر برای آمدن کسی فال نمیگیرم
گیرم که آمدی
با رفتن من٬
ماندن تو صرف نمیکند!
فرض اوّل: (تو رفتهای)
تو هم که نباشی
این شعر ادامه مییابد
و رنگ پیراهنت
بر این صندلی
مرا امید میبخشد.
فرض دوم: (تو برگشتهای)
پرده را کنار میزنی
پنجره را باز میکنی
مرا نمیبینی
مرا که روی این صندلی سنگ شدهام.
فرض سوم: (من نیستم)
حقیقت دارد
من هیچوقت کنار تو نبودهام
و این صندلی چوبی
مثل دروغی وسط این شعر افتاده است.
فکر کردی من مرد جادهام
و عاشقم شدی.
من مرد جاده نیستم٬
من گم شده بودم!
ردیفی سپیدار با برگهای درخشان٬
جادهای تا بینهایت
و چکهای مهتاب
برای من بس است٬
حتا اگر تو هم نباشی.
به هزار وعده ی تو،
من فقط
يک دل دادم
و تمام
...
پای کدام چشمه
یک لاقبایِ شعرم جا ماند؟
حالا چطور صدا کنم تو را؟
...
تقصیر من نیست که چشمهایم نوک انگشتهایم اند
تقصیر ماه نیست
تقصیر تو بود که گفتی: تماشا کن!
تو آئینه را می زنی می شکنی
من دلگیر می شوم ...
تو در همین خرده آئینه ها تکرار می شوی !
من می خندم
می گویم :
" تو همیشه ناشیانه ماهرانه ترین کارها را انجام می دهی ! "
می خندی ....
من عاشق خندیدنت می شوم
من اشتباه نمی کنم که آئینه را دست تو می سپارم
یا دل به تو می بندم ....
ذره ذره خودی نشان می دهد
وقتی تو آن قدر کم پیدایی که
سنگینی روزگارم را
مورچه ها به کول می کشند و
من تماشایشان می کنم!
حضور مبهمت
لکه ی سیاهیست
بر خاطرات سپیدم
یا شاید
تنها تو سپیدی
در سیاهی من ...
به هر حال
رنگمان بهم نمیخورد!
لباس هایم تنگ میشد
میبخشیدم...
دل تنگم را حالا
چه کسي مي خواهد ؟
اگر برای تو شعری عاشقانه بخوانم
این شعر تا ابد با تو خواهد زیست
حتی وقتی که من دیگر نباشم
یا وقتی که دیگر میان ما عشقی نباشد
نه
دستفروش!
این همه چسب و باند
حریف زخمهای دست من نمیشود
دستم را بفروش.
به همخانه فکر می کرد
مردی که
خانه نداشت.
از پشت کوه آمده بود
ونام زنانهاش
اصلاً ربطی به طعم سیب نداشت
مثل روز روشن بود امّا
شب را از بخت کسی دزدید
که نام مردانهاش
اصلاً ربطی به عاشقی نداشت
شغل من نگاه نكردن به خونريزيست
شغل من اين است كه روزنامه نميخوانم
شبها
دود ميرقصد
در زيرسيگاري روي ميز
پرده ميآيد تا نيمههاي اتاق
يعني باد پرده را تكان ميدهد
همين باد كه از دريا تا من آمده است
داشتم ميگفتم
شغل من
خاموش كردن راديوست
بستن تلويزيون
در تمام ساعات پخش خبر.
کلبه ای جنگلی
ویلایی ساحلی
دوبلکسی آبی
یا آپارتمانی چهل و چند متری
چه فرق می کند
تنهایی ات را
کجا بگذرانی…
مقصر نبودي
عاشقي ياد گرفتني نيست
هيچ مادري گريه را به كودكش ياد نمي دهد
عاشق كه بودي
دستِ كم
تَشَري كه با نگاهت مي زدي
دل آدم را پاره نمي كرد
مهم نيست
من كه براي معامله نيامده ام
اصل مهم اين است
كه هنوز تمام راه ها به تو ختم مي شوند
وتو در جيب هايت تكه هايي از بهشت را پنهان كرده اي
نوشتن
فقط بهانه اي است كه با تو باشم
اگر چه
اين واژه هاي نخ نما قابل تو را ندارند...
دلم تنگ است
دلم تنگ است
دلم اندازه ی حجم قفس تنگ است
سکوت از کوچه لبریز است
صدایم خیس و بارانی ست
نمی دانم چرا در قلب من
پاییز طولانی ست...
همه چیز آماده ی رفتن است؛ جز دلم...
آن را که چشمانت پس بدهد
می بینی
سالهاست که رفته ام...
هر شعر
گریز از یک گناه بود
هر فریاد
گریز از یک درد
و هر عشق
گریز از یک تنهایی عمیق
افسوس که تو
هیچ گریزگاهی نداشتی...!
خانه ام آتش گرفته ست ، آتشي جانسوز
هر طرف مي سوزد اين آتش
پرده ها و فرشها را ، تارشان با پود
من به هر سو مي دوم گريان
در لهيب آتش پر دود
وز ميان خنده هايم تلخ
و خروش گريه ام ناشاد
از دورن خسته ي سوزان
مي كنم فرياد ، اي فرياد ! ي فرياد
خانه ام آتش گرفته ست ، آتشي بي رحم
همچنان مي سوزد اين آتش
نقشهايي را كه من بستم به خون دل
بر سر و چشم در و ديوار
در شب رسواي بي ساحل
واي بر من ، سوزد و سوزد
غنچه هايي را كه پروردم به دشواري
در دهان گود گلدانها
روزهاي سخت بيماري
از فراز بامهاشان ، شاد
دشمنانم موذيانه خنده هاي فتحشان بر لب
بر من آتش به جان ناظر
در پناه اين مشبك شب
من به هر سو مي دوم ، گ
گريان ازين بيداد
مي كنم فرياد ، اي فرياد ! اي فرياد
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
ساکنان دریا
پس از مدتی
صدای امواج را نمی شنوند
چه تلخ است
قصه ی عادت…