دیری است ، پشت پنجره
بنشسته ام خموش
در برگ ریز باغ پر از خاطرات خویش
آوازه خوان کوچه پاییز
برگ زرد
گویی به گویش رهگذران دیار شب
خواند حدیث محنت و دلتنگی مرا
یک شاخه خزان زده ، از پشت پنجره
سر می کشد که باز
آرد به یاد قصه ی بی برگی مرا
باران پشت شیشه ، چه غمگین به بارش است
دست خیال ، با قلم اشک
بر رخم
گرم نگارش است
در سایه روشنی که گذر می کند ز دور
دل می شود ز شوق
پر از نغمه و سرور
هر شام تا به صبح
هر صبح تا به شام
این جمله بر زبان ، می آیدم مدام
هر چند درد خویش ز یاران نهفته ام
بس قصه ها
ز مهر و وفای تو گفته ام
رفتند همرهان و مرا جا گذاشتند
مرا در این خرابه
چه تنها گذاشتند