در آسمون دل من پرنده پر نمیزنه
به کلبه ی غم زده ام محبت سر نمیزنه
هر چی غمه ماله من
بدتر ز غم حاله منه
هر جا میرم این غصه ها چون سایه دنباله منه
Printable View
در آسمون دل من پرنده پر نمیزنه
به کلبه ی غم زده ام محبت سر نمیزنه
هر چی غمه ماله من
بدتر ز غم حاله منه
هر جا میرم این غصه ها چون سایه دنباله منه
هيج مي بيني؟
کودکان خانه همسايه ديگر همه غمگين و محزونند
چهره ها زرد است و پژمرده
چشمها بي حالت و مرده
کورسويي از اميد و زندگاني نيست
ردپايي از صفا و مهرباني نيست
اسکلتها بيرق فقرند
گوشتي بر استخواني نيست
از فرا دستان خود بگذر
بر فرو دستان و بر بيچارگان بنگر
جز صداي شوم جغد نکبت و ادبار
جز خرابي و تل آوار
زآنطرف آيا نصيبي هست؟
تورو با خودم غريبه از خودم جدا مي بينم
خودمو پر از ترانه تورو بيصدا مي بينم
من سرگردون ساده تو رو صادق ميدونستم
اين برام شکسته اما تو رو عاشق ميدونستم
اون هميشه با محبت براي من ديگه نيستي
نگو صادقي به عشقت آخه چشمات ميگه نيستي
من سرگردون ساده تو رو صادق ميدونستم
اين برام شکسته اما و رو عاشق ميدونستم...
مست نیاز من شدی ، پرده ی ناز پس زدی
از دل خود بر آمدی ، آمدن تو شد جهان
آه که می زند برون ، از سر و سینه موج خون
من چه کنم که از درون دست تو می کشد کمان
پیش وجودت از عدم زنده و مرده را چه غم ؟
کز نفس تو دم به دم می شنویم بوی جان
پیش تو ، جامه در برم نعره زند که بر درم
آمدمت که بنگرم گریه نمی دهد امان
نيست رنگي كه بگويد با من
اندكي صبر سحر نزديك است
هر دم اين بانگ بر ارم از دل
واي اين شب چقدر تاريك است...
تو از خورشيدها آمدهاي از سپيدهدمها آمدهاي
تو از آينهها و ابريشمها آمدهاي.
در خلئي که نه خدا بود و نه آتش، نگاه و اعتماد ِ تو را به دعائي
نوميدوار طلب کرده بودم.
جرياني جدي
در فاصلهي ِ دو مرگ
در تهيي ِ ميان ِ دو تنهائي
نگاه و اعتماد ِ تو بدينگونه است!
ترا آن به كه روي خود زمشتاقان بپوشاني
كه شادي جهانگيري غم لشكر نمي ارزد
چو حافظ در قناعت كوش وز ديني و دون بگذر
كه يك جو منت دونان دوصدمن زر نمي ارزد
دل زخمي دل تنها و تکيده
دل گريون من و هي دل گريون
متاسفم برات
کوله بار آرزوهات رو کي دزديد
دل ديوونه به گريه هات کي خنديد
عاشق و خسته و غمگين و پريشون
دل بي کس دلک بي سر و سامان
نقش مي بستم كه گيرم گوشه زان چشم مست
طاقت و صبر ازخم ابروش طاق افتاده بود
گرنكردي نصرت دين شاه يحيي از كرم
كار ملك و دين زنظم و اتساق افتاده بود
آوتار عوض ميكنيم!!!!
در سبقت عقربه ها از همنقل قول:
و در ميعاد احساساتم
به وعده ای دروغ باورت کردم
و در انجماد باورم
به هزاران خيال سرگردان سلام کردم
سلامي با وعده و فريب
سلامي به رنگ ریاء
پس تو را
و يادت را
و احساست را
براي با تو بودن
و براي دل خويش
و همه نايافته ها ترک کردم
و در سرانجامي نامعلوم غرق شدم
مبارک باشد اقا یزدان