تاريخ ساز است قلب من اگر عاشق شود×××اين دل تمنايي به جز عاشق شدن ندارد...تاريخي پر از عشق خدا...
Printable View
تاريخ ساز است قلب من اگر عاشق شود×××اين دل تمنايي به جز عاشق شدن ندارد...تاريخي پر از عشق خدا...
دانمه مورام بزه سگه سرم نی وان بینه
هچینی سنگان سر تی چاقو ساباَ دینمه
برگردان به فارسي :
او می گوید میدانم چاقوی زنگاربسته ات سرِ سگ را هم نخواهد بُرید
تنها سائیدنش را روی سنگها می بینم
هم راز غمم عاشق يار×××خدايا نظر كن به حال اين يار...
روحش را داد به باد
جانش اینجا بیجان
ز چه رو اکنون رفت
جان بی جان را نیز
کاش با خود میبرد !
داده به ما هوش و ذكاوت همي×××حال ببين ما به خود دل چها كرده ايم...
ما را تو ای بی وفا دوست
ما را تو ای نازنین یار
دیگر فراموش کردی و رفتی
ناگه چراغ دلم را در سینه خاموش کردی...
يه يا ابوالفضل دلامون برده×××خدا ماهارو به تو سپرده...
هفت شهر عشق را عطار گشت ما هنوز اندر خم 1 كوچه ايم
میزند تنگ دلم ، تک تک نجوایم را
با صدای طرب و ناز و شکایت در خویش
شكسته دل آمد بر خواجه باز
عيان كرده اشكش بديباچه راز
زیور روی دلبرم دیروز
خطی و خمی و کمانی جان سوز
حسرت که از آن روز تا امروز
زیور که دگر نیستش اما
من آنیم که دیروز بودم ، امروز !
زندگي شايد
يک خيابان درازست که هر روز زني با زنبيلي از آن ميگذرد
زندگي شايد
ريسمانيست که مردي با آن خود را از شاخه مي آويزد
زندگي شايد طفليست که از مدرسه بر مي گردد
زندگي شايد افروختن سيگاري باشد ، در فاصله ي رخوتناک دو
همآغوشي
يا عبور گيج رهگذري باشد
که کلاه از سر بر ميدارد
و به يک رهگذر ديگر با لبخندي بي معني مي گويد " صبح بخير "
روح پاک کودکی معصوم شاید نیز . . .
زندگی جریان گل سرخ در وجود سهراب
زندگی مهربانی نامادری مهربان است
که در آغوش میگیرد کودکی پدر فردا را .
آن کلاغي که پريد
از فراز سر ما
و فرو رفت در انديشه ي آشفته ي ابري ولگرد
و صدايش همچون نيزه ي کوتاهي . پهناي افق را پيمود
خبر ما را با خود خواهد برد به شهر
راه آن شهر از سویی دگر است اما
آن کلاغ خوش یمن
مخبر ناز نگاه است هنوز
که در این بیراهی
خبر خویش به منزل برساند .
در کوچه باد مي آيد
کلاغهاي منفرد انزوا
در باغهاي پير کسالت ميچرخند
و نردبام
چه ارتفاع حقيري دارد .
دخترک در کوچه ی تنهایی ، تنها
داد میزد
و صدایش تا دور دورترها رسید
اما دریغ
از صدای غریبی
آشنایی
تنهایی
بیکسی حتی ! !
که به دادش برسد .
در دست من فریاد کن
از غمم در هر کجا بیداد کن
ای قلم ای شاهد این آه من
بشکن آخر از غم جانکاه من
نون و نمك خورديم نمكدونو شكستيم...بي حور عشق سرور همه كاسه كوزه رو شكستيم...
اومد دوستان ميبينم كه فعال شديد...راستي سامان جان ما هم شما رو دوست داريم خيلي زياد...يادت باش كه بهترين دوست كسي هستش كه عيبهاتو به خودت بگه...
مرا ، آتش صدا كن تا بسوزانم سراپايت
مرا باران صلا ده تا ببارم بر عطش هايت
مرا اندوه بشناس و كمك كن تا بياميزم
مثال سرنوشتم با سرشت چشم زيبايت
مرا روي بدان و ياري ام كن تا در آويزم
به شوق جذبه وارت تا فرو ريزم به دريايت
كمك كن يك شبح باشم مه آلود و گم اندرگم
كنار سايه ي قنديل ها در غار رؤيايت
خيالي ، وعده اي ،وهمي ، اميدي ،مژده اي ،يادي
به هر نامه كه خوش داري تو ، بارم ده به دنيايت
اگر بايد زني همچون زنان قصه ها باشي
نه عذرا را دوستت دارم نه شيرين و نه ليلايت
كه من با پاكبازي هاي ويس و شور رودابه
خوشت مي دارم و ديوانگي هاي زليخايت
اگر در من هنوز آلايشي از مار مي بيني
كمك كن تا از اين پيروزتر باشم در اغوايت
كمك كن مثل ابليسي كه آتشوار مي تازد
شبيخون آورم يك روز يا يك شب به پروايت
كمك كن تا به دستي سيب و دستي خوشه ي گندم
رسيدن را و چيدن را بياموزم به حوايت
مرا آن نيمه ي ديگر بدان آن روح سرگردان
كه كامل مي شود با نيمه ي خود ، روح تنهايت
...
تمنا ميكنم اي حق مرا همراه خود بر×××كه گر حقي به گردن دارمت بگذارم از بر...
ســـــالها رفت و هنـــــوز
يك نفــــر نيست بپرســــد از من
كه تو از پنجره ي عشــق چه ها مي خواهي؟؟
صبح تا نيمه ي شـــــب منتظري!!!
همه جــــــا مي نگري....
گاه با مـــــاه سخن مي گويي!!!
گــــاه از رهگذران...
خبر گمشـــــده اي مي جويي!!
راستي گمشـــده ات كيست؟؟؟كجاست؟؟
صدفي در دريـــــاست؟؟؟
نوري از روزنه ي فــــرداهاست؟؟؟!!
يا خدائيســـــت كه از روز ازل پنهانست!!؟؟
بار ها آمــــد و رفت...
بارهــا انســــان شد....
و بشـــــر هيچ ندانست كه بود...!!
خود او هم به يقين آگــــه نيست...
چون نمي داند كيســـــت...
چون ندانســـــت كجاست...!!
چون ندارد خبر از خود كه خداســـــت....!!!
تب كرده از اين عشق دلم×××آتش بگرفته حرم يار كجاست؟...
قسم به هر آن چه به باور توست
من هنوز شب پره ی کوچک سوسوی چشم هایت هستم.
من هنوز در به در دیدنت به خواب ....
تو هنوز گاه گاهی نوازشت لا به لای موهایم
جا می ماند.
گوش ات با من است؟
مگر نه آنکه دست من بی قرارترین راز بود در دست تو؟
تو گمانم نرمی رویای پرنده را ندیده ، رفتی...
تو گمانم نمی دانستی
پس از تو شاعر می شوم ،
کولی کوچک هزار ترانه ی تکراری
گوشت با من است؟
من تو را با خودم کوچه به کوچه مثل نفس کشیده ام تا امروز.
...
زمزم من آب نيست اما مزه دارد×××عشق حق در سينه باشد مزه دارد...
در انتظار چشم خسته، چشم بسته
مردي كه در بهت اقاقي ها شكسته
انگار كن در ناپديدي تو پيدا
يك دل كه در حجم نشاني ها نشسته
يك كاروان سيب است نه گندم نه انگور
كه قيمت لب هاي سرخت را شكسته
چشم و لب و انگور و سيب و يك دو رويا
در انتظار دست مرد پينه بسته
حالا دوباره غم براي كشوري كه
در عمق چشمت امپراتورش شكسته
هر زمان عشق بود كليد راه حل×××مارا بس بود عشق تا ابد...
دیر گاهی است که دگر باد صبا گوشش بدهکارم نیست
یا اگر هست دگر جامه ی تکرارم نیست
حذر از سخنت نیست در طاقت من
لیکن امروز یاد تو را نیز دگر کارم نیست !
ترسم كه به كعبه نرسي اعرابي×××كين ره كه تو ميروي به تركستان است...
تارک باز ره است که به تو مینماید
آخر راهی که در آنی به کدامین سوی است ! !
تو آن پريزاني كه دلخواه مني×××ز ديده پنهاني مگر آه مني...
یا همانم که تو میخواهی
یا زمانش نیست بر تو بنمایم
هستی مستانه ی خویش !
شب و باران و نماز است هماواز قنوت×××باقی مثنوی ام را بسرایم به سکوت...
تنور این معرکه جان است
آتش بزن
ثمرش نیز همان نان است
آتش بزن ! !
نمونده تو خیمه ما یه آبی×××که اصغرم چشیده باشی آیی...
یاد آن روز مرا و تو را
آنقدر بس که دگر ناله ی شبگیر
همه دم تا به دم صبح روایت دارد .
اي آدم خاكي دم ازين عشق مزن×××تو كه با عشق سراغي نداري دم نزن...
نومید مشو زان نوحه ی نومید کننده
آن ساحره ی بد یمن بد افروز
تا هر چه تواند ره جان را نگشاید .
دعوي خدايي كند انسان خاكي×××چه انساني كه بايد شدش از آب وخاكي...
یادمان باشد اگر آدم نبود
مرشد ما تا ابد در پرده ابهام میماند .
زان که ابلیس ، آن پیر بزرگ
تا همانجا که تو هم در آن نادانی
رهرو تک تک راه آن عالم بود .