رستني ها كم نيست
من و تو كم بوديم
خشك و پژمرده و تا روي زمين خم بوديم
گفتني ها كم نيست
من و تو كم گفتيم
مثل هذيان دم مرگ از آغاز چنين درهم و بر هم گفتيم
ديدني ها كم نيست
من و تو كم ديديم
بي سبب از پائيز جاي ميلاد اقاقي ها را پرسيديم
Printable View
رستني ها كم نيست
من و تو كم بوديم
خشك و پژمرده و تا روي زمين خم بوديم
گفتني ها كم نيست
من و تو كم گفتيم
مثل هذيان دم مرگ از آغاز چنين درهم و بر هم گفتيم
ديدني ها كم نيست
من و تو كم ديديم
بي سبب از پائيز جاي ميلاد اقاقي ها را پرسيديم
من که می دانستم شبی عمرم به پایان می رسد
نوبت خاموشی من سهل و آسان می رسد
من که می دانستم که تا سرگرم بزم و مستی ام
مرگ ویرانگر چه بی رحم وشتابان می رسد
پس چرا عاشق نباشم
من نه خوش بینم نه بد بینم
من همان شد و هست و شود بینم
عشق را عاشق شناسد زندگی را من
من که عمری دیده ام پایین و بالایش
تف بر صورتش لعنت به معنایش
شكل ديوار ، سنگين و خاموش
درهم فتاد دندانه ي كوه
سيل برداشت ناگاه فرياد
فاخته كرد گم آشيانه
ماند توكا به ويرانه آباد
رفت از يادش انديشه ي جفت
كه تواند مرا دوست دارد
وندر آن بهره ي خود نجويد ؟
دروغ نمی گم بهتون ولا شدم عاشقتون
شاه پری . شعر و جنون !قدر من تو خوب بدون
عاشق شدی و خبر نداری
دیگه تو بی قراری ! آروم قرار نداری
یاس مثل عطر پاک نیت است
یاس استنشاق معصومیت است
یاس را آیینه ها رو کرده اند
یاس را پیغمبران بو کرده اند
دمي با غم به سر بردن جهان يك سر نمي ارزد
بمي بفروش دلق ما كزين بهتر نمي ارزد
بكوي مي فروشانش بجامي برنميگيرند
زهي سجاده تقوي كه يك ساغر نمي ارزد
رقيبم سرزنشها كرد كزاين باب رخ برتاب
چه افتاد اين سرمارا كه خاك در نمي ارزد
شكوه تاج سلطاني كه بيم جان درو درجست
كلاهي دلكش است اما بترك سر نمي ارزد
چه آسان مينمود اول غم دريا به بوي سود
غلط كردم كه اين طوفان به صد گوهر نمي ارزد
ترا آن به كه روي خود زمشتاقان بپوشاني
كه شادي جهانگيري غم لشكر نمي ارزد
چو حافظ در قناعت كوش وز ديني و دون بگذر
كه يك جو منت دونان دوصدمن زر نمي ارزد
---------------------------------------------
دریغا ...عشق بی محتوا شده است
مثل مترسکی که ادم نما شده است
گر از اين منزل ويران بسوي خانه روم
دگر آنجا كه روم عاقل و فرزانه روم
زين سفر گر به سلامت بوطن باز رِسم
نذر كردم كه همْ از راه به ميخانه روم
تا بگويم كه چه كشفم شد از اين سير و سلوك
بدر صومعه با بربط و پيمانه روم
آشنايان ره عشق گَرم خون بخورند
ناكَسم گر به شكايت سوي بيگانه روم
بعد از اين دست من و زلف چو زنجير نگار
چند و چند از پي كام دل ديوانه روم
گر ببينم خم ابروي چو محرابش باز
سجده شكر كنم وز پي شكرانه روم
خرم آن دم كه چو حافظ بتولاّي وزير
سرخوش از ميكده با دوست بكاشانه روم