تقدیم به آنکه دارمش دوست
تقدیم به آنکه قلبم از اوست
اگر مهتاب از تن بر کند پوست
جدا هرگز نگردد یادم از دوست
Printable View
تقدیم به آنکه دارمش دوست
تقدیم به آنکه قلبم از اوست
اگر مهتاب از تن بر کند پوست
جدا هرگز نگردد یادم از دوست
تنگ غروب بود
و آفتاب روز
با آخرين ذخيره ي خود
نور مي دميد
نوري كه رفته رفته
سرخي خود را
از دست مي داد
انگار پيه سوزي بدون پيه مي سوخت
و دود مي كرد
و لايه ي كبود از دوده هاي آن
بر شيشه مي چسبيد
مي خورد نور را
اين طور خورشيد
آهسته آهسته عقب مي رفت
ترسم کز اين چمن نبری آستين گل
کز گلشنش تحمل خاری نمیکنی
در آستين جان تو صد نافه مدرج است
وان را فدای طره ياری نمیکنی
اشتباه شد تکراری
دور گردون گر دو روزی بر مراد ما نرفت
دایما یکسان نباشد حال دوران غم مخور
گر بهار عمر باشد باز بر تخت چمن
چتر گل در کشی ای مرغ خوشخوان غم مخور
راستی یه ساله تو خونه زخم زبون زیاد شده
اسمتو دیگه نمی گم واژه ی اون زیاد شده
همش می گن اون که می گفت دیوونته ، عاشقته
بمیری ام سراغتو نمی گیره بگه چته
هر دم از درد به نالم که فلک هر ساعت
کندم قصد دل ریش به آزار دگر
باز گویم نه در این واقعه حافظه تنهاست
غرقه گشتند در این بادیه بسیار دگر
روز و شب فکر من این است و همه شب سخنم
که چرا فارق از احوال دل خویشتنم
زلف بر باد مده تا ندهي بر بادم
ناز بنياد مكن تا نكني بنيادم
مي مخور با همه كس تا نخورم خون جگر
سر مكش تا نكشد سر به فلك فريادم
زلف را حلقه مكن تا نكني در بندم
طره را تاب مده تا ندهي بر بادم
يار بيگانه مشو تا نبري از خويشم
غم اغيار مخور تا نكني ناشادم
رخ برافروز كه فارغ كني از برگ گلم
قد برافراز كه از سرو كني آزادم
شمع هر جمع مشو ور نه بسوزي مارا
ياد هر قوم مكن تا نروي از يادم
شهره شهر مشو تا ننهم سر در كوه
شور شيرين منما تا نكني فرهادم
رحم كن بر من مسكين و به فريادم رس
تا به خاك در آصف نرسد فريادم
حافظ از جور تو حاشا كه بگرداند روي
من از آن روز كه در بند توام آزادم
من دلم سخت گرفته است از این
میهمان خانۀ مهمان کش روزش تاریک
که به جان هم نشناخته . انداخته است
چند تن خواب آلود . چند تن ناهموار
چند تن نا هشیار
شاعر: نیما یوشیج