هزار خویش که بیگانه از خدا باشد............فدای تکین بیگانه که آشنا باشد
Printable View
هزار خویش که بیگانه از خدا باشد............فدای تکین بیگانه که آشنا باشد
دیدار یار غائب دانی چه ذوق دارد......................ابری که در بیابان بر تشنه ای ببارد
دست من گیرد و سویی کشدم دل , که : چه مانی ؟
عقل بر دامنم اویزد و غرد که (( چه پویی ))
گویدم دل که : چو بینش بگویی غم ما را
تا که بینم بر آشوبد آن یک که (( نگویی ))!
یاد باد آن صحبت شبها که با نوشین لبان
بحث سر عشق و ذکر حلقه عشاق بود
در آن خلوتگه تاريک و خاموش
پريشان در کنار او نشستم
لبش بر روی لبهايم هوس ريخت
ز اندوه دل ديوانه رستم
فروخواندم به گوشش قصه عشق :
ترا می خواهم ای جانانه ی من
ترا می خواهم ای آغوش جان بخش
ترا ، ای عاشق ديوانه ی من.
نشنو از نی نی نوای بی نواست
بشنو از دل دل حریم کبریاست
تو همینو دلت می خواس ، حالا دیدی شکستنو ؟
چرا می خواستی بشکنی رؤیاهای ترد منو ؟
درسته دنیا بی وفاس ، اما بدون خدا داره
کلی مجازات واسه ی آدم بی وفا داره
اگر که راست گفته باشن آدمای دور و برم
دلم می خواد برم یه جا ، لحظه ی مرگو بخرم
ماهم اين هفته برون رفت و به چشمم سالي است
حال هجران تو چه داني كه چه مشكل حالي است...
تو را آتش عشق اگر پر بسوخت
مرا بين که از پای تا سر بسوخت
تو را طاقت نباشد از شنیدن
شنیدن کی بود مانند دیدن