این داستان رو بعد از خودکشی یکی از دوستام نوشتم ، اون نمرد ، ولی گفت میخواد تو داستان بمیره ...
-----------------------------------------------------
دستانش میلرزید ، نمیدانست چرا ، سوال او زیاد پیچیده نبود ولی جوابش را خدا هم نمیدانست . چرا اینگونه ؟
روزگاری را در ذهن میگذراند که نبود ، دنیایی در ذهن داشت که وجود نداشت، و ... و دلیلی برای زندگی داشت که حالا دیگر نبود ...
در دنیا چیزی را بیش از سیگارهایش دوست نداشت ، از همه چیز گذشته بود الی همین سیگارها ...
داستان ساده ای داشت : یکی را دوست میداشت و او ، دیگری را برگزید ...
خوب و بد معنی نداشت ، دوستانش ، مادر ، پدر،اجتماع ...
همه کلمانی بی انتها بودند در دریچه هوشیاری او ، کلماتی زجر آور که در میانشان اسمی به او دهن کجی میکرد ...و او خسته بود ، میخواست بخوابد ، به اندازه ابد خسته بود و میل داشت به اندازه خستگیش بخوابد .
میخواست دریچه را ببندد، آرام دراز بکشد ، آرام بخوابد ، آرام بمیرد ...
دنیا را دوست نداشت، و حق داشت ، اگر او گاه گاهی مست بود ، دنیا همیشه بد مستی میکرد .
همه دنیا را میستودند و او دوباره نمیدانست چرا؟
راهی ساده تر از داستانش برگزیده بود، مرگ ... و چه راه سختی !
هزاران بار خیالش را در ذهن پروانده بود ، کار آسانی مینمود ولی کاری بس دشوار بود ...
اینبار خود را آماده کرده بود ، شاید خود را آرامتر میافت اگر ...
به هر سختی که بود ، او قرص خرید ، از همین فرص های آرام بخش ، و چون میخواست تا ابد آرام باشد ، تا توانست قرص خرید...
در خانه تنها بود ، تنها ترین لحظات تنهاییش را میگذراند ، شاید گریه میکرد و شاید میخندید . چه فرقی برای او داشت ، گریه و خنده برای او یک طعم داشت ، تلخ ...
دوباره به عشقش تلفن زد، و دوباره اشتباه کرد ؛ دوباره همان حرف ها ، دوباره زجر ، دیگر تحمل نداشت ، لبخند زد و او را به خدا سپرد ، او را ترک کرد ، قبل از آن عشقش را به خدا هم نمیسپرد ...
وقت آن رسیده بود که خودش را هم ترک کند ... در را از پشت فقل کرد ، نمیخواست مهمانی ناخوانده خلوت ابدیش را به هم بزند ، ایستاد ، به بلندی خدا ، لبخندی زد به تلخی دنیا ...
قرص ها را از زر ورق هاشان در آورد و در آب حل کرد ، آخرین شربت عمرش ، شیرین ترین شربت شاید!
بی تردید ترین لحظات عمر ، عمری کوتاه ، چشمانش را بست و سرکشید .
روی صندلی نشست و سیگاری روشن کرد ، کم کم سرش گیج میرفت . احساس کرد که باید به موسیقی مرگش گوش فرا دهد ، پس ساکت بود ...
حالت رنج آوری داشت ، رنج پایانی و چه رنج خوشایندی بود ...
سیگار به پایان رسید ، سرش گیج میرفت ، سیگار بعدی ، سیگاری بعدی ...
وقت آن بود که با محبوب ترینش وداع کند ، پس سیگار آخر را روشن نکرد ، با او وداع کرد .
به سختی خود را به سمت رخت خواب میکشاند ، وقت خواب بود ، لالایی های مادرش در گوشش تکرار میشد ، خوابی عجیب و رعب آور به سراغش آمده بود ، با خود اندیشید شاید عزرائیل همین خوابست ...
به رخت خواب رفت ، یاد مادرش افتاد ، احساس کرد مادر بالای سرش در حال لالایی خواندن است ، ناخود آگاه اشک از چشمانش سرازیر شد ...
" آه مادر کاش بودی و میدیدی مرا؛ که چگونه کودکت آرام میخوابد ، آرام تر از همیشه دوران ... "
احساس کرختی سنگینی وجود نه چندان تنومند او را فرا گرفته بود ، آرام بود ، آرام تر از همیشه ، سکوتی سنگین تر از همیشه ، سکوتی که همه انسان ها آن را میشناسند ، سکوت مرگ ...
خواب همه وجودش را فرا گرفته بود ، پیامی را که از قبل آماده کرده بود فرستاد ، سلام فلانی ، هم اکنون که این پیام را میخوانی من مرده ام ... آخرین حرکت ، فشاری بر دکمه تلفن همراه ...
پیام به او رسید ، بر خود لرزید ، هرطوری که بود همه را خبر کرد ، دیگر دیر شده بود ، مرد آرام بود ، به آرامی مرگ... و او در سکوت ابدیش عشقش را در آغوش گرفته بود ...
مهرداد - اردیبهشت ماه 1387