زمین
از آن شما که می خندید
و فرشتگانی که به شما می خندند
از من چیزی نخواهید
دلقکی که شما را می خنداند
من نیستم
Printable View
زمین
از آن شما که می خندید
و فرشتگانی که به شما می خندند
از من چیزی نخواهید
دلقکی که شما را می خنداند
من نیستم
زیبایی را
از پیامبران
به ارث برده ای
همان طور مقدس
مهربانی را از گل سرخ
-که بی دریغ زیباست-
ای دختر زیبا و دوست داشتنی!
قصه یی دیگر باش
این قصه
فراتر از رویاهای ماست
قصه یی باش در اندازه ی ما
ما آدم هستیم
با تمام پستی هایش
بدون تو
كلمات ديگر تاب در كنار هم بودن را ندارند
من چگونه آنها را مجبور كنم
تا در كنار هم قرار گيرند و شعري بسازند
آنها هم بي قرار تو اند
آنقدر آرزوهایــــم را
به گور برده ام نازنین
که دیگر جایی
برای جسدم نیست !
خانه که نیستم
کلید را همان دم در زیر
گلدان همیشگی مان گذاشتم !
تا رویایت اگر آمد
پشت در نماند ...
از ظرافت انگشتهاي تو مي بارد
باران،
وقتِ خيمه شب بازي ابرها ...
عجيب نيست كه يادت
از خودت
با معرفت تر است
تو رفتي
اما او هنوز
در گوشه تنهاي ام مرا غافلگير مي كند
چه بیهوده
در این همه فاصله
نقطه های اشتراک را می جستیم
دو راهی اول ...
می توانست بهتر باشد!
چه زود دستمان رو میشود
وقتی که تظاهر می کنیم!
شاید تنها اشتراکمان
همان نشستن در یک کوپه بود!
سکوت که میکنم ...
میگویی خداحافظ
سکوت هایم را تفسیر نکن!
اگر می توانستی
که کارمان به اینجا نمیک...!
خداحافظ!
برگ را
از درخت
پیراهن آبی ام را
از بند رخت
جدا کرد
آخرین باد پاییزی
آه
سایهٔ عزیز
میدانی
در روزهای ابری چقدر تنها میشوم.
مینشینم کنار میزتان
و آنقدر شیطنت میکنم
که صدای همه چیز در بیاید
صدای جاقلمی و قلمها
صدای خودنویس توی دستتان
صدای کاغذها
صدای میز
صدای هوا
...
آن وقتی که رسیده باشم توی بغلت
صدای خدا هم در آمده
عباس معروفی
شده روشن قدم برداری
بی سوت زدن
بی واهمه
راه را بشناسی در شبی تاريک؟
میخواهم
اندامت را
به حافظهی دستانم بسپارم.
عباس معروفی
آهای کودک خوشحال
این گونه زندگی بس سخت و طاقت فرساست
و کودک بی توجه به نصیحتم
هم چنان
سرسره را برعکس بالا می رود
سحر سخایی
غبار بود یا مه
چه فرق می کند
تو
گم شدی
مدتها بود كه ميخواستم بنويسم
فرق بين دريا و پرنده را فهميدهام
دريا در اعماق تاريك خود همواره چيزي براي پنهان كردن دارد
اما پرنده بر فراز روشن آسمان همواره چيزي براي كشف مييابد
حال كه تو دريا بودن را انتخاب كردهاي
من عكس پنهان كردههايت را بايد در آسمان ببينم
می خواستم به دریا رو کنم
ساحل مرا در خود نشاند
آن هم پشت به ژرفای تو
چه فرقی می کند که دریا باشی یا آدم
توفان از سر هر دو می گذرد
روزی سر از تابوت بر می دارم
و برای شما که مهربان نبودید
دستی تکان می دهم
سفر که گریه ندارد.
پس از انتظاری طولانی
باران نبارید
در آستانه ی مهمان خانه
یک دیگر را ملاقات کردند
به تلخی لبخند زدند
و دور شدند از هم
هر کدام
با جسد دیگری بر دوش
می گویی باغ دلم بزرگ است
تنها گلی چون تو را در آن کاشته ام
ولی اکنون
من تنها گلی در آن باغ بوده ام
که خشکیده است !
مراقب گل های دیگر باش .
"خودم"
در زندگی با دروغ هایت فریبم دادی
یادم باشد بگویم
در کتاب فارسی به جای داستان چوپان دروغگو
نقل داستان ما کنند !
"خودم"
کودکی ام را
پی خدا فرستادم،
با توپی در دست
خندان برگشت!
زندگی ام را
پی خدا فرستادم،
بر دوش زمان
حیران برگشت!
وجدانم را
پی خدا فرستادم،
دست در دست من
گریان برگشت.
سونا خواجه سری
کودکی هستم چند ده ساله
که پا به پای باد می دوم،
اما
چرا فرفره ام نمی چرخد؟
سونا خواجه سری
از فردا که می گویی
بهانه می گیرم
بهانه ی راه دور و کیف و کفش و خانه.
سرت را بر می گردانی
طوفانی می شود دیروز
من میان هیاهو گم می شوم.
شیدا محمدی
چه غم ناک است
صدای عقربه های ساعت
در صندوقی کهنه
که کلید قفلش را
مادربزرگ در جیب گذاشت
و با خود برد
ايستگاه آخر دردهاي جهان
بوي خوش تمام گيلاس هاي دوقلو
عطر زنانه ي ليمو
و مرگي
كه دوست دارم آن جا به سراغم بيايد
جائي،
حوالي آغوش مادرم
دلم مي خواست با تو بگريم
از تو گريستم.
دلم مي خواست با تو بگويم
از تو گفتم.
دلم مي خواست تو را بخواهم
از تو خواستم.
دلم مي خواست با تو بميرم
از تو مردم.
فالگیری پیر تو را در فنجانم یافته بود
گفت:
اولین برف که ببارد او می رود و دیگر از او خبری نخواهی یافت
اما...
برف که آمد رد پاهایت روی دلم جان گرفت
و تو ماندی
نه فقط برای این زمستان
برای زنده ماندنم در همه ی زمستان ها
آن هم بی تو
میخواستم فیزیکدان شوم
بوسههای تو مرا شاعر کرد.
پیش از آن
دو دستگاه بیسیم ساخته بودم
میدانستم که امواج صدایت
با چه سرعتی حرکت میکنند
چطور در گوشی من تکثیر میشوند
و نسخههای صدایت را در چه فاصلهای میتوان شنید.
قرار بود قاعدهای کشف کنم
که انرژیهای پراکندهی تو را از فضا گرد بیاورم
از آنها جسم تو را بیافرینم
با لبخند، با اشک.
درآغوشت
ضریب اصطکاک پوست بر پوست، سیال در سیال را
اندازه میگرفتم،
ضریب جاذبهی زمین را
و مکان دقیق سقوط را در حرکت دورانی.
نمیدانستم فرکانس بوسههای تو را چگونه حساب کنم
کدام سرعت را بر فاصلهی میانمان تقسیم کنم.
در آغوش تو
هر بار با سرعت نور به میان ستارگان پرتاب میشدم
و هر بار جوانتر میشدی.
حالا
با همهی دانش فیزیکم
تنها میتوانم جرم سیاهچالهای را اندازه بگیرم
که هر جسم زندهای را
به انرژیهای سکوت
تبدیل میکند.
من که چیز زیادی نخواسته ام
تنها آسمان را خواسته ام
و گاهی تو را
که اگر ماه نباشد
روشنایی شب هایم شوی !
خیابان های خیس
کوبش باران بر خاطرات…
تو
در کنارم
دستهامان
در تلاش کلام آخر
دستم می لرزد
چشم می گشایم
دستت نیست.
سنگی که در دست توست
شبیه سنگ نیست
اما قلبم را می شکند
چیزی که در قلب توست
شبیه خط فاصله ای است بین من و تو
طنابی از دستت به قلبم آویزان می کنی
که هیچ وقت نیفتی
ناگهان دستت شبیه قلب من می شود
و سنگ از دستت می افتد
همین یک چتر مانده است
در این ته مانده ی شب بارانی
دیگر
هیچ کس
تنهایی نمناکش را به دوش نمی کشد
مادرم خياط است
او همه چيز می دوزد
انگشتان اش را هم به روزگار دوخته است
و شانه هايش را به بار آن.
آفتاب بر صندلی نشست
اما شب می رسد
از جا بلنداش خواهد کرد
اعتبار ما بيش تر از آفتاب نيست
ما را هم از صندلی بلند خواهد کرد
شبی که از روی برنامه ی جهان می رسد
از هر طرف که سر بجنبانی
آوازهای نیمه تمام کسی است
که دنیا را
بیراهه آمده است
تنها
قرچ قروچ صدای درد می آید
از شکسته شکسته ی این دل
جهان
افتادن از خواب هایی هول آور است
و زندگی
زلزله ای که گاه گاهی می آید
اما نمی رود .
تمام پرندگان شهر
از راز ما خبر دارند
از روي سيم هاي تلفن
جم نميخورند.
گوشي را كه بر مي داري
سيم ها گرم مي شوند،
صداي تو كه مي پيچد
به خط مي شوند،
همديگر را مي بوسند.
زمستان همیشه
با طرح لبخند تو
گرم می گذرد!
جهان
آنقدرها ها هم که فکر می کنی
پیچیده نیست.
بگذار فیلسوف ها
آنقدر فلسفه ببافند
تا نخ نما شوند!
زندگی...
آنقدر بی معناست
که به معنای آن فکر نکنیم
- بهتر است...
حالا سخت نگیر و کمی بخند
که دارد برف می بارد!
نگاهت
این روزها
طعمِ گسِ خرمالوهایِ
تابستانِ اولین سلام را می دهد!
دلچسب نیست
طعم میو ه ی چشمانت
- وقتی هنوز -
دستانت
آفتابِ مردادماهِ
همان تابستان است!
برای پیدا کردن مقصر
کمی دیر شده است
...شاید تقصیر تو نبود
گنجشگهایند
که ساده می میرند
در بازی با سنگها ...!