تر نگردد از زر قلبی که در کارش کنند
یوسف بیطالع ما گرگ باراندیده است
در دل ما آرزوی دولت بیدار نیست
چشم ما بسیار ازین خواب پریشان دیده است
Printable View
تر نگردد از زر قلبی که در کارش کنند
یوسف بیطالع ما گرگ باراندیده است
در دل ما آرزوی دولت بیدار نیست
چشم ما بسیار ازین خواب پریشان دیده است
تو را من به اندازه ی آسمان دوست دارم
تو را به اندازه ی بيکران دوست دارم
تو خود آسمانی، تو خود بيکرانی، عظيمی
تو را من به قدر خودت در جهان دوست دارم
تو را مثل آن دختر شاه پريان، که قصرش
بنا گشته در عمق يک داستان دوست دارم
تو جاری شدی در رگم، در تمام وجودم
تو آبی، تو را چون نهالی جوان دوست دارم
تو روح منی، بی تو من مرده ام، هيچ هيچم
تو جانی، ولی من تو را بيش از آن دوست دارم
تو را با اميدی که مرغابی بی پناهی
پرد سوی درياچه ای بی نشان دوست دارم
تو سرشار عطری، تو شور آفرينی، تو سبزی
تو را چون گذرگاه پروانگان دوست دارم
می نهاد آن جا سر انگشت را
تا شود استاره ی آتش فنا
مولانا
به هم انباشتن تا به آخر چون رعد
و آن گاه با صلابت فروریختن
هنگام که هر آفرینه ای نهان شده است-
این است شعر:
یا عشق-که این دو همزاد آمدند
هیچ یک را بی دیگری نمی یابیم-
هر یک را می چشیم – می سوزیم
چرا که خدا را نمی توان دید و جان نسپرد.
در حدیث آمد که تسبیح از ریا
همچو سبزه ی گولخن دان ای کیا
پس بدان که صورت خوب و نکو
با خصال بد نیرزد یک تَسو
مولانا
واعظان کاین جلوه در محراب و منبر می کنند
چون به خلوت می روند آن کار دیگر می کنند
در سر خود پیچ هل خیره سری
رو در دل زن چرت بر هر دری
مولانا
يك لحظــه با تو بـودن وبا غيـــــر ديدنت
با صـــد هـــزار ســـال ، جــدائي برابـرست
محتشم كاشاني
تو روا داری که این نامه ی مهین
بگذرد از چپ در آید در یمین
نيست در شهر نگاري كه دل ما ببرد
بختم ار يار شود رختم از از اين جا ببرد