-
مادرم خواب دید که من درخت تاکم.
تنم سبز است و از هر سرانگشتم،
خوشه های سرخ انگور آویزان.
مادرم شاد شد از این خواب و آن را به آب گفت.
فردای آن روز، خواب مادرم تعبیر شد و من دیدم اینجا که منم
باغچه ای است و عمری ست که من ریشه در خاک دارم.
و ناگزیر دستهایم جوانه زد و تنم،
ترک خورد و پاهایم عمق را به جستجو رفت.
و از آن پس تاکی که همسایه ما بود، رفیقم شد.
و او بود که به من گفت:
همه عالم می روند و همه عالم می دوند،
پس تو هم رفتن و دویدن بیاموز.
من خندیدم و گفتم:
اما چگونه بدویم و چگونه برویم که ما درختیم و پاهایمان در بند!
او گفت:
هر کس اما به نوعی می دود.
آسمان به گونه ای می دود و کوه به گونه ای و درخت به نوعی.
تو هم باید از غورگی تا انگوری بدوی.
و ما از صبح تا غروب دویدیم.
از غروب تا شب دویدیم و از شب تا سحر.
زیر داغی آفتاب دویدیم و زیر خنکی ماه، دویدیم.
همه بهار را دویدیم و همه تابستان را.
وقتی دیگران خسته بودند، ما می دویدیم.
وقتی دیگران نشسته بودند، ما می دویدیم
و وقتی همه در خواب بودند، ما می دویدیم.
تب می کردیم و گُر می گرفتیم و می سوختیم و می دویدیم.
هیچ کس اما دویدن ما را نمی دید.
هیچ کس دویدن حبّه انگوری را برای رسیدن نمی بیند.
و سرانجام رسیدیم.
و سرانجام خامی سبز ما به سرخی پختگی رسید.
و سرانجام هر غوره، انگوری شد.
من از این رسیدن شاد بودم،
تاکِ همسایه اما شاد نبود و به من گفت:
تو نمی رسی مگر اینکه از این میوه های رسیده ات، بگذری.
و به دست نمی آوری مگر آنچه را به دست آورده ای، از دست بدهی.
و نصیبی به تو نمی رسد مگر آنکه نصیبت را ببخشی.
و ما از دست دادیم و گذشتیم و بخشیدیم؛
همه دار و ندار تابستان مان را.
***
مادرم خواب دید که من تاکم.
تنم زرد است و بی برگ و بار؛ با شاخه هایی لخت و عور.
مادرم اندوهگین شد و خوابش را به هیچ کس نگفت.
فردای آن روز اما خواب مادرم تعبیر شد
و من دیدم که درختی ام بی برگ و بی میوه.
و همان روز بود که پاییز آمد و بالاپوشی برایم آورد و آن را بر دوشم انداخت
و به نرمی گفت:
خدا سلام رساند و گفت:
مبارکت باد این شولای عریانی؛
که تو اکنون داراترین درختی.
و چه زیباست که هیچ کس نمی داند تو آن پادشاهی
که برای رسیدن به این همه بی چیزی تا کجاها دویدی!
-
پشتش سنگين بود و جاده هم طولاني.
آهسته آهسته مي خزيد, دشوار و كُند و دورهاهميشه دور بود.
سنگ پشت از تقديرش متنفر بود.
و سرنوشت را به اجبار بر دوش مي كشيد.
پرنده اي در آسمان پر زد.
سنگ پشت رو به خدا كرد و گفت:
« اين عدل نيست. اين عدل نيست.
كاش باري بر پشت نداشتم , رسيدن هيچ گاه نخواهد رسيد ...»
در لاك سنگي خود خزيد و مايوسانه ادامه داد.
پس او را از زمين بلند كردند و زمين را نشانش دادند .
كره اي كوچك بود, در فضايي نا متناهي.
به اوگفت:
نگاه كن. ابتدا و انتهايي نيست .
از رسيدن شروع نكن.
به رفتن بيانديش.
هر بار كه ميروي, رسيدي
و باور كن آنچه كه روي دوش توست تنها لاكي سنگي نيست.
تو پاره اي از هستي را بر دوش ميكشي.
پاره اي از مرا.
خدا سنگ پشت را روي زمين گذاشت.
ديگر نه بارش سنگين بود و نه راهها دور و بي انتها.
سنگ پشت به راه افتاد و گفت: « رفتن, رسيدن است»
بعد هم پاره اي از او را با عشق به دوش كشيد.
-
جوانمردی در صحرایی می گذشت .
سنگی را دید که به سان قطره های باران پیوسته ازو اشک همی چکید .
ساعتی در آن نظر می کرد ...
رب العالمین از کرامتِ آن دوست ٬سنگ را به آواز آورد .
سنگ گفت :
هزاران سال است که خداوند مرا بیافرید و از بیم قهر ِ او و سیاست خشم او
چنین می ترسم و اشک حسرت همی ریزم ...
آن جوانمرد گفت :
بار خدایا ! این سنگ را ایمن گردان .
جوانمرد برفت ، چون باز آمد همچنان قطره ها می ریخت .
در دل او افتاد که مگر ایمن نگشت از قهر ِ خدا !
سنگ به آواز آمد که :
ای جوانمرد !
مرا ایمن کرد ،
اما در اول اشک همی ریختم از حیرت و بیم عقوبت
و اکنون همی ریزم از ناز و رحمت...
-
روزی روزگاری شیطان به فکر سفر افتاد.
با خود عهد کرد تازمانی که انسانی نیابد که
بتواند او را به حیرت وا دارد، از این سفر بر نگردد.
نیم دو جین روح را در خورجین ریخت.
نان جویی بر داشت و به راه افتاد.
رفت و رفت و رفت.
هزاران فرسنگ راه رفت تا اینکه تردید در دلش جوانه بست
که شاید تصمیم غلطی گرفته باشد.
در هیچ کدام از جاده های دنیا به هیچ تنابنده ای
که توجه او را جلب کند ویا حتی کنجکاوی او را بر انگیزد، بر نخورد.
دیگر داشت خسته می شد.
تصمیم گرفت به مکان مقدسی سر بزند؛ ولی حتی آنجا هم،
که همیشه مبارزه ای ریشه دار از زمانهای دور، علیه او جریان داشت،
هیچ چیز نتوانست حیرت زده اش کند.
دلسرد و نا امید و افسرده در سایه درختی ایستاده بود
که رهگذری گرما زده با کیفی بر دوش کنار او ایستاد.
کمی که استراحت کرد خواست به رفتنش ادامه دهد.
مرد قبل از اینکه به راه خود ادامه دهد،
به او گفت:"تو شیطان هستی!"
ابلیس حیرت زده پرسید:"از کجا فهمیدی؟!"
" از روی تجربه ام گفتم.
ببین من فروشنده دوره گردم.
خیلی سفر می کنم و مردم را خوب می شناسم .
در نتیجه در همین ده دقیقه ای که اینجا هستیم، تو را شناختم.
چون:
مثل کنه به من نچسبیدی، پس مزاحم یا گدا نیستی !
از آب و هوا شکایت نکردی، پس احمق نیستی !
به من حمله نکردی، پس راهزن نیستی !
به من حتی سلام نکردی، پس شخص محترمی نیستی !
از من نپرسیدی داخل کیفم چه دارم، پس فضول هم نیستی !
حالا که نه مزاحمی، نه احمق، نه راهزن،
نه محترم، نه فضول پس آدمیزاد نیستی !
هیچ کس نیستی ! پس خود شیطانی !"
شیطان با شنیدن این حرفها کلاه ازسر برداشت و کله اش را خاراند.
مرد با دست به پاهایش زد و گفت:
"خوبه! تازه، شاخ هم که داری!"
-
در خبر است که در بنی اسرائیل مردی بود ،
گناه بسیار از وی در وجود آمده بود .
آن مرد ، پیغمبر آن زمانه را گفت :
گناه کرده ام . چه باشد که مرا شفیع باشی ؟
آن پیغمبر آن سخن را با حق سبحانه و تعالی بگفت .
گفت : بگوی او را که بیامرزیدم .
دیگر باره در گناه افتاد .
بار دیگر نیز پیش آن پیغمبر آمد و گفت :
بار دیگر در گناه افتادم .
دیگر باره بگفت .
خدای عز و جل گفت : بیامرزیدم .
چون دیگر باره گناه کرده آمد ،
خود به صحرا بیرون آمد و گفت :
ای بار خدای ! شرم می دارم که نیز عذر خواهم ،
تا عمر باشد همین خواهم کرد که پیشه من است .
ندایی شنید که گفت :
چون پیشه تو گناه کردن است و پیشه من گناه آمرزیدن است
و چون تو از پیشه خود توبه نمی کنی من با خدایی خود ،
کی روا دارم که پیشه خویش بگذارم .
تو گناه می کنی و من می آمرزم و می آمرزم...
ماخذ "روضه المذنبین"
-
روزی،
ازچراغ راهنمایی ای که در میلان و در میدان کلیسای جامع شهر قرار دارد،
کار عجیبی سر زد.
ناگهان تمام چراغهایش آبی شدند و مردم دیگر نمی دانستند چه کار باید بکنند.
"عبور کنیم یا نکنیم؟ بمانیم یا برویم؟"
از تمام چشم های چراغ راهنمایی و در تمام جهات،
نور آبی غیر عادی ای پخش می شد.
نور چنان آبی بود که آسمان میلان هم هرگز چنان رنگی را ندیده بود.
رانندگان ماشین های سواری فریاد می کشیدند، بوق می زدند،
موتور سوارها با اگزوزهایشان سرو صدا راه انداخته بودند.
پیاده های پیر و پول دارتر فریاد می زدند:
" شما می دانید با چه کسی طرف اید؟
"خلاصه همه کلافه شده بودند و کسی از چیزی سر در نمی آورد.
آنهایی که حال و حوصله ی لودگی داشتند،می گفتند:
"حتما افسر راهنمایی چراغ سبز را بالا کشیده تا با آن
ویلای کوچولوی سر سبزی در خارج از شهر بسازد."
"حتما با چراغ قرمز ماهی های پارک را رنگ کرده اند."
"می دانید با رنگ زرد چه کار می کنند؟
قاطی روغن زیتون می کنند تا زیاد شود"
تا اینکه ماموری از راه رسید.
وسط چهار راه ایستاد تا گره ترافیک را باز کند.
مامور دیگری هم دنبال جعبه ی فرمان چراغ راهنمایی می گشت
تا اشکالش را بر طرف کند.
به همین خاطر جریان برق را قطع کرد تا کارش را انجام دهد.
چراغ راهنمایی، قبل از خاموش شدن با تعجب پیش خود گفت:
"من که به آنها علامت دادم راه آسمان باز است و می توانید بروید.!
چرا نفهمیدند چه می گویم؟!
بیچاره ها !
اگر منظورمرا می فهمیدند،
همگی می توانستند پرواز کنند.
خب شاید هم این کار شهامت می خواست که آنها نیافتند."
-
پیامبری و درختی و جوانی کنار هم بودند.
پیامبر ، نامش یوشع بود.
درخت، نامش سرو و جوان ، نامی نداشت. او شهیدی گمنام بود.
پیرزنی دوان دوان به سمتشان آمد.
سراسیمه خودش را روی مزار پیامبر انداخت (بی آنکه او را بشناسد) و به زاری گفت:
پسرم را از تو می خواهم شفایش را.
و به شتاب آبی روی سنگ شهید پاشید(بی آنکه نامش را بداند) و به گریه گفت: پسرم را.
و به چشم بر هم زدنی دستمالی بر دست درخت بست(بی آنکه بداند چرا) و به التماس گفت: شفایش را.
پیرزن با همان شتابی که آمده بود رفت.
او می دانست که فرصت چقدر اندک است.
پیرزن در جستجوی استجابت دعا می دوید.
پیرزن دور شد و پیامبر و درخت و شهید او را می نگریستند.
درخت به پیامبر گفت:
چقدر بی قرار بود ! دعایی کن ای پیامبر پسرش را و شفایش را.
وپیامبر به شهید گفت:
چقدر عاشق بود ! دعایی کن ای شهید پسرش را و شفایش را.
و هر سه به خدا گفتند:
چقدر مادر بود! اجابتی کن ای خدا دعایمان را و پسرش را و شفایش را.
فردای آن روز پیرزنی را بر روی دست می بردند، مردم.
با گام هایی شمرده ، بی هیچ شتابی.
و آن سوتر پسری آرام دستمالی را از دست درختی باز می کرد ،
سنگ قبر شهیدی را با گلاب می شست و خاک روی مزار پیامبری را پاک می کرد.
پسر اما نمی دانست چه کسی دستمال را بر دست درخت بسته است
و نمی دانست چرا سنگ شهید خیس است
و نمی دانست این جای پنج انگشت کیست که بر مزار پیامبر مانده است.
پسر رفت و هرگز ندانست که درخت و پیامبر شهید برایش چه کرده اند.
پسر رفت و هرگز ندانست که مادرش برای شفایش تا کجاها دویده بود.
-
غنچه ی کوچک
غنچه کوچک تازه متولد شده بود.... قامت کوچکش در بلندای گل های مجاور پنهان بود... چقدر در مقابل دنیا کوچک به نظر می رسید!
با خود می اندیشید: "این آبی بی نهایت دور چیست که سقف این خانه را تشکیل می دهد؟"
و با خود گفت: "اگر روزی بسان گل ها ببالم و رشد کنم حتما آن آبی دلنشین را لمس خواهم کرد." و این، چه رویای شیرینی بود!
روز تمام شد و تاریکی شب فرا رسید. حال تنها سوسوی اندکی از نور بود که تن غنچه را نوازش می کرد، با خود اندیشید: "حتما آبی من چشمانش را بسته است که همه جا را تاریکی فرا گرفته. حال آنقدر منتظر می مانم تا بیدار شود، چشمانش را بگشاید و دوباره به من لبخند بزند. نور آن زیبایی، از نور چشمان زیبای اوست که مرا به وجد می آورد و این چنین در رویای شیرین نزدیک شدن به آبیش، به خواب فرو رفت."
روزها از پی هم می گذشتند و غنچه کوچک تبدیل به گل جوانی می شد که خود را هر لحظه به آبی دوست داشتنیش نزدیکتر می یافت. چه شور عجیب و احساس دلنشینی بود! احساس نزدیک شدن به معشوق، به او که وجودت را وابسته به وجودش می دانی!
روزها از پی هم می گذشتند تا روز موعود فرا رسید. گل زیبا و جوان چشمانش را گشود تا روز دیگری را در انتظار پر از عشقش آغاز کند، گویی نمی دانست که عمر انتظار پایان یافته است
نگاهی به اطراف انداخت، امروز او بود که بدون واسطه و بالاتر از همه آبی دوست داشتنیش را نظاره می کرد. آبی کوچکی که طولی به اندازه بی نهایت و و سعتی بیکران یافته بود! گویی دنیا چیزی جز وجود آن آبی بیکران نبود! غرق در شکوه و عظمت آسمان، مست در نگاه او، به بیکران دلنشین، چشم دوخته بود و به چشمان کوچک و دل کوچکترش می اندیشید که چگونه این بی کران را، آبی کوچک و محدودی در حد کوچکی دید خود، می پنداشت!
آن گاه که عاشقانه سر می چرخاند تا تمام وسعت محبوبش را لمس کند، تلالو طلایی گونه ای چشمانش را خیره ساخت. شگفتا! آنچه را می دید باور نمی کرد، گوی درخشان و نورانی خورشید چنان مجذوبش ساخت که دیگر جز انوار گرم و نورانیش، هیچ نمی دید. آن گاه، آسمان لبخند زد، گل زیبا را در آغوش کشید و آرام گفت: "گل من، آنچه را که تو تا کنون از دریچه ی دل عاشقت، روشنی چشم من می پنداشتی، تنها ذره ای از بیکران تلالو، این منبع نور بود!"
گل لبخندی زد و در آغوش آسمان و حضور گرم خورشید تنها هدیه زندگیش، گلبرگ هایش، را تقدیم کرد و برای همیشه، آرام گرفت. آسمان نیز به پاس عشق پاکش رنگین کمانی از گلبرگ ها پدیدار آورد تا یاد گل عاشق هیچ گاه فراموش نشود...
شگفتا که کوچکیم و کوچک می بینیم، اما بزرگ می پنداریم! چه بسا! وجود هزاران خورشیدی که ما تنها آن ها را یکی می دانیم ...
-
پسرک با خودش میگفت: خدایا کمکم کن چرا هر وقت میبینمش نمیتونم حرفهامو بهش بگم. سپس با خودش میگفت فردا حتما بهش میگم و این قولی بود که هر شب به خودش میداد ولی فردا که باهاش روبرو میشد طبق معمول قلبش شروع میکرد به تپیدن و نمیتوانست در برابرش سرشو بالا بگیره و تو چشماش نگاه کنه و حرفشو بزنه وقتی کنارش بود تو قلبش داد میزد که دوستت دارم و با خودش میگفت کاش او هم میشنید.دخترک او را پسری مودب و سر به زیر میدانست با هم دوستای صمیمی بودن و دخترک همیشه او را برادر میخواند و این کلمه برای پسر همانند خنجری بود بر قلبش همیشه با خودش میگفت کاش مرا برادر نمیخواند در این صورت راحتتر میتوانستم بگویم چه احساسی نسبت بهش دارم.پسرک در عشق دخترک میسوخت و میساخت .یه روز دخترک با او تماس گرفت و او را به جشن عروشیس دعوت کرد و از او خو است شاهد عقدش باشد پسرک داشت دیوانه میشد اگه بهش گفته بود الان اوضاع جور دیگری بود میخواست نرود ولی دخترک او را به عنوان برادر و شاهد عقدش دعوت کرده بود.پسرک رفت و شاهد عقد عشقش شد. پسرک گاه گاهی او را میدید و همیشه به خاطر این که کوتاهی کرده و باعث شده بود عشقشو از دست بده ناراحت بود . روزگار گذشت دخترک از شوهرش جدا شد وبعد از جدایی بیشتر همدیگر رو میدیدن دخترک با او به عنوان یک برادر درد دل میکرد.و این کار او را سختتر کرده بود چون میبایست به عنوان یک برادر رفتار کند.دخترک دیگر ازدواج نکرد و پسرک هم به دیدن او راضی بود وقتی دخترک از او در مورد ازدواج میپرسید پسرک چیزی نمیگفت و دخترک با خودش میگفت حتما به خاطر کسی که دوستش داره تا حالا صبر کرده و چیزی نمیگفت.حالا هر دو به سن میانسالی رسیده بودن روزی به پسرک خبر دادند که دخترک در اثر بیماری که داشته مرده است.پسرک این بار به مراسم تشیع جنازه عشقش رفت و با دستان خودش عشقش را برای همیشه خاک کرد.بعد از مرگ عشقش دیگر کاملا تنها شده بود و روزگار را با یاد و خاطره او میگذراند .روزی در خانه نشسته بود در زدند ،در را که باز کرد پستچی بود جعبه ای به او داد روی جعبه نوشته شده بود )به دست برادرم برسد) جعبه را که باز کرد وسایل دخترک بود که وصیت کرده بود به پسرک بدهند.در بین وسایل دخترک ، پسرک دفتر خاطرات دخترک را یافت آن را باز کرد در اولین صفحه آن که مربوط به زمان جوانی اش بود چنین نوشته شده بود:خیلی دوستش دارم احساس میکنم نمیتوانم بدون او زندگی کنم کاش او مرا دوست داشت و مرا خواهر خود نمی پنداشت....
-
رهایی
کشاورزی الاغ پيری داشت که روزی به درون چاه بدون آبی افتاد. کشاورز هر چه سعی کرد نتوانست الاغ را از چاه بيرون بياورد. براي اين که حيوان بيچاره زياد زجر نکشد کشاورز و مردم روستا تصميم گرفتند چاه را با خاک پر کنند تا الاغ زودتر بميرد و زياد زجر نکشد. مردم با سطل روی سر الاغ خاک مي ريختند اما الاغ هر بار خاک های روی بدنش را مي تکاند و زير پایش می ريخت و هنگامی که خاک زير پایش بالا می آمد سعی ميکرد بر روی خاک ها بایستد. روستايی ها به زنده به گور کردن الاغ بيچاره ادامه می دادند و الاغ هم به همین شیوه به بالا آمدن ادامه می داد، تا اين که به لبه ی چاه رسيد و بيرون آمد.