نام داستان: باور کن دوستت دارم
قسمت 4:
تنها دلخوشیم رفتن به کلاس طراحی بود تا شاید فکرم یه کم آروم بشه ، استاد ( آقای کیان) طبق چند جلسه قبل تیپ جدیدی زده بود. بعد از کلاس جلوی میترا رو گرفته بود و داشت باهاش صحبت می کرد، اهمیتی ندادم و زدم بیرون. بوق ماشینی از عقب اومد برگشتم ، ماشین کلاس بالای جلوی در آموزشگاه نگه داشته بود ، اونکه پشت فرمان بود داد زد : هستی خانوم بفرمائید برسونمت. وقتی خوب نگاه کردم شناختمش امید بود، آخ که دیگه حوصله این یکی رو نداشتم ولی از ترس این که بی محلی منو به گوش بابام برسونه سوار شدم ، مدام می خندید و سعی می کرد منو به حرف بیاره.
- مامانم خیلی ازتون تعریف می کنه، می گه هستی هم زرنگه ، هم باهوش. داشت حالم بهم می خورد بچه ننه، هر حرفی می زد از طرف مادرش بود مثل اینکه خودش مهم نبود. ازم پرسید : چرا گرفته ای گفتم : یه کم خسته ام . گفت : به زودی سرت خلوت میشه. نمی دونم چرا از اینجور آدما خوشم نمیاد، اونایی که یه کی دیگه به جاشون زندگی می کنه و اسمشو محبت می ذاره. سر کوچه پیاده شدم ، خداحافظی کرد و رفت. پسره پررو به خودش اجازه می ده هر حرفی بزنه. وقتی یه جایی گیر می کنی احساس می کنی دنیا به آخر رسیده ، احساسی که الان ازش لبریزم. جلوی درخونه نگاهی به صندوق پست کردم ، نامه من نبود حتماً پست چی برده ولی به جاش یه نامه دیگه بود. نامه روهمون جا باز کردم : چی شده ، چرا اینقدر ناراحتید؟ لطفاً بگین . باید به عالم و آدم جواب پس بدی، کاغذ رو مچاله کردم و داخل کیفم انداختم.
هفته بعد خانم و آقای امیری به خونمون اومدن تا صحبت های اولیه رو بزنند مثل این که می خواستند چیزی رو معامله کنند. اصلاً از من نپرسیدن: راضی هستی یا نه. همه حرفها رو پدرم می زد و به نظرهم راضی بود. قرار شد یه عقد کنان ساده آخر ماه بگیرن و عقد کنان اصلی بمونه واسه وقتی که خواهر امید از خارج اومد. وقتی مهمونا رفتند به اتاقم رفتم . کاش امشب هیچ وقت صبح نشه تا من فراموش کنم که چی می خواد به سرم بیاد.
- دست تقدیر چقدر سرده که ما رو به بازی می گیره ، دلش به حال ما نمی سوزه. احساس می کنم گل آرزوهام دیگه پژمرده و کسی نیست تا صدای شکستن قلبمو بشنوه.. نامه رو فرستادم.
به اجبار میترا برای دیدن کارای آقای کیان به نمایشگاه رفتیم. حین تماشای تابلوها آقای کیان به طرفمون اومد و کفت : از تابلوها خوشتون آومد؟ میترا بی تامل گفت : حرف نداره ، دستتون درد نکنه. آقای کیان گفت: لطف دارید قابل شما را نداره. میترا گفت : ممنون. نمی دونم واسه چی حرف میترا رو گوش کردم و اومدم اینجا. به میترا گفتم : اصلاً ازش خوشم نمیاد فکر می کنم آدم دوروییه. میترا با دلخوری گفت : هستی تو به همه بدبین هستی ، اتفاقا مرد مهربان و رمانتیکیه. با کنایه گفتم : اینو از کجا فهمیدی؟ گفت: آخه اون روز منو به قهوه دعوت کرد. با تعجب پرسیدم : و تو رفتی ؟، گفت : چرا نرم اونم با آدم متشخصی مثل اون، خیلی به من لطف داره. گفتم : آره جون خودت آخه ساده لوح تر از تو پیدا نکرده، ساده لوح. میترا بدجوری بهش برخورد و با عصبانیت منو ترک کرد. اون روز به روز تو این جریان غرق میشد . ولی چیزی درچشم های آقای کیان بود که منو می ترسوند و بالاخره اون روز فرا رسید .
نام داستان : باور کن دوستت دارم
قسمت 6 :
نامه ای به دستم رسید شروع کردم به خوندنش :
الان باور دارم که شما در موقعیت سختی قرار دارید شما باید با پدرتون حرف بزنید، سکوت شما به نظراونا رضایت شماست درضمن همه افراد بد و مشکل دار نیستند امیدوارم مشکلتون حل بشه، برام بنویسید ، موفق باشید. آن شب بحث مفصلی بین من و پدرو مادرم صورت گرفت، بهشون گفتم که مادر امید نمی ذاره ما خوشبخت بشیم و امید عرضه زندگی مشترک رو نداره، من حاضر نیستم در این وسط قربانی بشم حتی به قیمت از بین رفتن دوستی قدیمی پدر و آقای امیری. پدرم حاضر نبود حرف منو قبول کنه مدام سعی می کرد منو قانع کنه، مادرم هم در این راه همراهش بود. من نمی خواستم کوتاه بیایم.
- امروز قراره مراسم عقد برگزار بشه ولی عروسی در کار نخواهد بود چون من تصمیم دارم در اون ساعت به نمایشگاه کتابی در خارج شهر برم حالا که اونا نمی خوان حرفمو قبول کنن پس من هم لزومی نمی بینم به حرف اونا گوش کنم.
نامه را فرستادم ، نزدیکای ظهر بود که میترا تماس گرفت داشت گریه می کرد گفتم: چی شده ، گفت : آقای کیان به شهر خودشون برگشته و در نامه ای که برام گذاشته گفته که اصلا علاقه ای به من نداشته و از دخترای ساده ای مثل من بدش میاد. دلداریش دادم و گفتم : میترا خدا رو شکر کن که الان این اتفاق افتاده اگه وابستگی بیشتر می شد چیکار می کردی همان بهتر که رفت والا زندگیت نابود می شد. کمی آروم شد، درسته عاشقی خودش یه معادله مجهوله و رهایی از دستش خیلی کمه یا اصلا نیست ، ولی امروزه عشق دیگه یه دروغه و کسی که دم از عشق می زنه دروغگویست که حناش دیگه رنگ نداره . واسه همینه که از هر چی عشق و عاشقی بدم میاد و باورش ندارم . اون روز زدم بیرون و بی خبر به نمایشگاه رفتم. همش به پدر و مادرم فکر می کردم الان اونا چه حالی دارند و چیکار می کنند؟ ولی وقتی به یاد امید و مادرش می افتادم پاهام قوت می گرفت و عزم راسخ تر می شد. ساعت ها بدون هدف تو خیابونا راه می رفتم، بارون تندی هم می بارید . حالا دیگه شب شده بود، باید به خانه برمی گشتم ولی پدرمو چه کار می کردم ، حتماً خیلی عصبانییه. تو این فکر بودم که متوجه شدم کیفم نیست ، وای خدای من این یکی دیگه نه! تنم گر گرفته بود و دنیا دور سرم می چرخید، تو همین احوال ناگهان ماشینی جلوی پام ترمز کرد ، من که دیگه هیچ نیروی برام نمونده بود از حال رفتم...
نام داستان : باور کن دوستت دارم
قسمت بعدی داستان آماده است . در مورد PDF هم وقتی آماده شد تو تاپیک قرار می دم. اگه ایده ای در مورد بهتر شدن روال یا کیفیت داستان داشتید بهم بگید خوشحال میشم استفاده کنم تا سطحش بالا بره. (خصوصا ویرایش اون)
فصل دوم
قسمت 1 :
وقتی چشامو باز کردم داخل یه اتاق بزرگ و تو رختخواب بودم. به آرامی نگاهی به اطراف انداختم ، پرده های توری بلند و پرچین خود نمایی می کردند. آیینه بزرگی روی دیوار کنار در ورودی نصب شده بود. در انتهای اتاق هم چندین کمد قرار داشت ، کنار تخت هم میزی همراه با صندلی بود. از تخت بیرون اومدم ، لباس خواب راحتی تنم بود. به طرف پنجره رفتم تا دور دست همه جا پر از درختچه و گل و چمن بود. حوض بزرگی وسط حیاط بود ، منظره بیرون بسیار زیبا بود . خانه بیشتر شبیه یک قصر بود. من اینجا چیکار می کردم و این لباس دیگه چیه؟ با اینا نمی تونم از اتاق بیرون برم. صندلی رو به کنار پنجره بردم و همون جا نشستم . ماشین شیکی وارد حیاط شد و جلوی در خانه نگه داشت ، ندیدم چه کسی پیاده شد، ماشین درپارکینگ پارک شد و راننده رفت. مدتی بعد در اتاق زده شد، گفتم : بیان تو . در باز شد و خانم جوانی وارد شد، زود از جا بلند شدم. سلام داد و حالمو پرسید، گفتم : خوبم ، ولی ... گفت : وقتی به اینجا اومدید حالتون اصلا خوب نبود، سر تا پا خیس بودید، چند روزی تو رختخواب بودین تا بهوش بیان و امروزهم خدا رو شکر سر حال هستید، راستی من نیکی فرهمند هستم منشی آقای فرزین رئیس شرکت تی کی. در اینجا به کارهای اداری آقای فرزین بزرگ می رسم ، می تونم اسمتونو بپرسم؟ گفتم: من هستی آرام هستم ، آقای فرزین منو از کجا می شناسن؟ گفت : نمی دونم ولی آقای فرزین خیلی سفارش شما رو کرده ، راستی می تونید از لباس های تو کمد استفاده کنید ، من کمی بعد می یام تا شما رو به دیدن آقای فرزین ببرم. بعد از رفتن خانم فرهمند به طرف کمد لباس ها رفتم ، کمد پر بود از لباس های رنگارنگ، کفش های جورواجور وخلاصه هر چیزی که یه دختر جوان دوست داره. کمد رو به دنبال لباس مناسبی گشتم ، کت و دامنی پوشیدم ، موهامو بستم و روسری کوتاهی سرم کردم. مدتی بعد به همراه خانم منشی به اتاق آقای فرزین رفتیم در را زده و وارد شدیم. مرد تنومندی پشت به ما روبه روی پنجره ایستاده بود، منشی گفت : آقا ، خانوم آرام اومدند. آقای فرزین گفت : شما می تونید برید. خانم منشی رفت و من تنها شدم. آقای فرزین گفت : می تونید بشینید. روی صندلی کنار در نشستم. کتابخانه بزرگی تو اتاق بود با یه میز کار کنارش ، چند تا صندلی راحتی هم کنار پنجره بود. آقای فرزین به طرفم برگشت. مردی که روبه رویم ایستاده بود 50 سال به بالاداشت با ریش پرفسوری و چشمهای آبی رنگ. موهایش را به یک طرف شانه کرده بود و لباس موقری بر تن داشت. گفت : خانوم آرام در مدتی که شما مهمان ما بودید من سعی کردم با خانواده تون تماس بگیرم و اونا رو از حال شما باخبر کنم ولی ...