تو وقتي كه دور از منستي
خيال تو از خلوت من
ازين شامگاه زمستاني غربت من
مرا مي برد تا دياري
كه در آن طلوعي طلايي است آري
طنين
قدم هاي تو در دل شب
تپش هاي قلبي است در آستان تولد
عبور درختي ز مرز شكفتن
تو چون در شب تيره ، رخ مي نمايي
دري بر من از روشني مي گشايي