[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
Printable View
به لبتبه گیسوانت. . . .به کمون ابروانت. . . .به سوی دیدگانت. . . .که تو را ز جان پرستمبه همونه ای دو رنگت. . . .به نوای سازو چنگت. . . .که تو را ز جان پرستمبه قطار کاوانها. . . .به مسیر ساروانها. . . .به شفق به اب دریا. . . .به سپیده سپیده. . . .که تو را زجان پرستمبه خدا اگر بمیرم. . .به خدا اگر نمیرم. . .توئی اخرین امیدم. . . که تو را ز جان پرستمبه خدا اگر بگیرم. . .
بازوانت را به مستی حلقه کن بر گردنم
تا بلرزت زیر بازوهای سیمینت تنم
راز عشق خویش را آهسته خوان در گوش من
جستجو کن عشق را در گرمی آغوش من
من تو را تا بی کران ها , من تو را تا کهکشان ها , از زمین تا آسمان هامن تو را با آنچه هستی , دوست دارم , می پرستم
دوست دارم , می پرستم
من تو را همچون اهورا , من تو را همچون مسیحا , همچو عطر پاک گلها
دوست دارم , می پرستم
من تو را با هستی خود , با وجودم
عاشقم , با خون خود با تار و پودم
من تو را با لحظه های انتظارم
عاشقم , با این نگاه بی قرارم
من تو را همچون پرستو , یاسمن ها , نسترن ها
گریه کردم،کودکم پنداشتی
هق هقم را کودکی انگاشتی
خنده چون کردم،مرا مجنون دون
در میان ابلهان پنداشتی
بذر عشقت چون به دل می کاشتم
تخم بی مهری به دل می کاشتی
نازنینم ما سپر انداختیم
از چه تو تیغ مژه برداشتی
روز مرگ رازقی هجر تو شد
رفتی و داغت به دل بگذاشتی
خوابم اکنون تا که بیدارم کنی
روزها را روی هم انباشتی
من چه تنهایم کنون ای بی وفا
کاشکی یک ذره بویم داشتی
به من خیره میشوی
با چشمان سیاهت
به سن عاشقی نرسیده ام
رحمی بکن!
هنگام دیدنش
نفسهایم به شماره می افتد
و قلبم تند تر میزند
و من به دروغ میگویم:
قرص هایم کو؟؟؟
با او
قلب؛ خون را چنان پمپاژ میکند
که رگ را یارای انتقال نیست
و مغز را یارای تفکر
کاش آلان آغوش گرمت سر پناه خستگیم بود
دو تا چشمات پر از اندوه
واسه دل شکستگیم بود
آرزوم اینه که دستام توی دستای تو باشه
تنگیه این دل عاشق با نوازش تو واشه
واسه چی
خدا نخواسته
من تو آغوش
تو باشم
قول میدم
با داشتن تو
هیچ غمی
نداشته باشم
همه هستی قلبم تو دو حرف خلاصه میشه
عشق تو
بودن با تو
دو نیاز زندگیشه
پرم از ترانه ی تو
گر چه واژه ها حقیرن
خوبه وقتی نیستی پیشم
اونا دستمو میگیرن
راز عشق من و هیچ کس غیر مهتاب نمیدونه
تنها شاهد واسه غصه، گریه و تنهاییم اونه
وای اگر من این نبودم کاش میشد پرنده باشم
تا از این دور بودن از تو بتونم بلکه رها شم
یه پرنده شم شبونه
بکشم پر به خیالت
برسم به لونه تو
بگیرم سر زیر بالت
زندگیم رنگ خدا بود
اگه تنها تو رو داشتم
اگه میشد واسه گریه
رو شونت سر میگذاشتم
بر دكه روزنامه فروشى
باران
به شكل الفبا مى بارد
دوست دارم
چندحرف و شاخه گلى بر منقار بگيرم
و منتظرت بمانم
باران عصر
موزون و مقفا مى بارد
مى بارد
مى بارد
و تو
دير كرده اى
گل ها
مثل پرندگان به دام افتاده
در كف من مى لرزند
تو نخواهى آمد
و شعر
داستان پرنده ايست
كه پرواز را دوست دارد و
بالى ندارد
دلتنگ می شوم و تو را بغض می کنمبا فکر ناتمام شما بغض می کنمتکرار می شوم و به فردا نمی رسممبهوت مانده ام که چرا بغض می کنم؟پایان قصه ها که همیشه کلاغ نیستشاید مسافری که تو را ... / بغض می کنمبیگانه ای درون خودم ضجه می زندبا اسم من برای شما... بغض می کنمیلدای سرد غربت من چند ساله شدفریاد می زنم که "خدا..." بغض می کنمشعری که سال ها به تو پیوند خورده بودخشکیده کنج خاطره ها... بغض می کنم
سپيدهايم را غزالي برد
وغزل هايم را
سپيدي خيالت!
هنوز هم نمي دانم
وزن غزل هايم را
در كدامين سپيده
به نگاهت بخشيدم؟
چرا اسمي
در همه ي سپيد هاي خاكستري
_به قافيه و رديف_
تكرار مي شود؟
و چرا
عاشقانه هاي ديروز
بين مدرنيزه ها
پرسه مي زنند؟
اما،
هرچه باشد
بين همه ي اين سرگيجه ها
باز هم تو را
به همان سنت ديروز
غزل مي سازم.
دريا بدون موج تو دريا نمي شود۱امروز هم بدون تو فردا نمي شودحالا تمام عقربه ها ايستاده اند↓در انتظار معجزه... اما نمي شودلبخنهاي مضطربم باز دلخورندچون اشك ها بدون تو ديوانه مي شوداين گريه هاي يخ زده پشت مرا شكستگل خنده هاي مرده شكوفا نمي شودبايد تمام خاطره ها را مرور كردشايد يكي- دو نقطه ي ... اما نمي شوداين اشتراك گم شده بين من و تو بازگم مي شود درون غزل ... يا نمي شودوقتي تمام خاطره ي چند خطّي امدر تنگناي هق هق من جا نمي شود↓گم مي كنم تو را و خودم را در اين غزلشايد كسي شبيه تو پيدا.../ نمي شود!***ديوارهاي فاصله بغض مرا شكستديگر غزل بدون تو معنا نمي شود
همیشگی ترم اين روزها... كمي کمترشبيه تر به هميشه ، ببین... ولي کمتركسي درون سرم فال مي زند، اين بار:"گداخت جان كه شود كار دل..." ولي كمترچگونه عادت هر روز من شدی؟!... گاهيبه يك نگاه تو من قانعم... گهی كمترشنیده ام كه تو هم گاه... آه، مي دانم:قرار بين من و تو: شباهتی كمتردو خط صاف و موازی، بدون برخوردیمدر امتداد مسيري كه عاشقی كمتر↓مسافرش شده تا انتهای بي برخوردمگر به شرط شکستن!... و زندگی كمتر↓تمام حادثه ها را ردیف مي چيندشبيه خواب قشنگ عروسكي...كمتر!
دلم به جای تو اسم تو را بغل کرده
میان خواب دوتا واژه را غزل کرده
یکی تو -قافیه های غزل تویی- ... بعدی
منم که مثل ردیفی تو را بغل کرده
مرا زیبا پرستی داده عشق و داده مستی
رنج هستی برده از یادم
ندارم ترسی از غم
تا که هر دم می رسد عشقش به فریادم
ندارم ترسی از غم
تا که هر دم می رسد عشقش به فریادم
چو او را می پرستم درکنار هر که هستم
نقش سنگم سرد و خاموشم
بغیر از یاد او هر یاد دیگر در جهان گشته فراموشم
بغیر از یاد او هر یاد دیگر در جهان گشته فراموشم
تو آنی خدایا که دانی خدایا
کسی که در همه وجودم بود ز یاد او نشانی
نکرده یکدم از محبت به من نگاه مهربانی
مرا زیبا پرستی داده عشق و داده مستی
رنج هستی برده از یادم
ندارم ترسی از غم
تا که هر دم می رسد عشقش به فریادم
ندارم ترسی از غم
تا که هر دم می رسد عشقش به فریادم
چو او را می پرستم درکنار هر که هستم
نقش سنگم سرد و خاموشم
بغیر از یاد او هر یاد دیگر در جهان گشته فراموشم
بغیر از یاد او هر یاد دیگر در جهان گشته فراموشم
بغیر از یاد او هر یاد دیگر در جهان گشته فراموشم
سلام اي كهنه عشق من كه ياد تو چه پا برجاست
سلام بر روي ماه تو عزيز دل سلام از ماست
تو يك روياي كوتاهي دعاي هر سحر گاهي
شدم خواب عشقت چون مرا اينگونه ميخواهي
من ان خاموش خاموشم كه با شادي نمي جوشم
ندارم هيچ گناهي جز كه از تو چشم نمي پوشم
دو غم در شكل اوازي شكوه اوج پروازي
نداري هيچ گناهي جز كه بر من دل نمي بازي
مرا ديوانه مي خواهي ز خود بي گانه ميخواهي
مرا دل باخته چون مجنون ز من افسانه مي خواهي
شدم بيگانه با هستي ز خود بي خودتر از مستي
نگاهم كن نگاهم كن شدم هر انچه ميخواستي
بكش اي دل شهامت كن مرا از غصه راحت كن
شدم انگشت نماي خلق مرا تو درس عبرت كن
نكن حرف مرا باور نيابي از من عاشق تر
نميترسم من از اقرار گذشت اب از سرم ديگر
سلام اي كهنه عشق من كه ياد تو چه پا بر جاست
چقدر دزدیدن نگاه
از چشمان تو
لذت بخش است.
گویی
تیله ای
از چشمم به دلم می افتد.
بانو!
با مردی که تیله های
بسیار دارد
می آیی؟
هر چه زیباست مرا یاد تو می اندازد
آن که بیناست مرا یاد تو می اندازد
تو که نزدیک تر از من به منی می دانی
دل که شیداست مرا یاد تو می اندازد
هر زمان نغمه ی عشقی است که من می شنوم
از تو گویاست ، مرا یاد تو می اندازد
دیگران هر چه بخواهند بگویند که عشق
بی کم و کاست مرا یاد تو می اندازد
ساعتی نیست فراموش کنم یاد تو را
در سکوت دادگاه سرنوشت عشق بر ما حکم سنگینی نوشت... گفته شد دل داده ها از هم جدا
وای بر این حکم و این قانون زشت...
بـــــــاز نمــــازم آرزو تا کـه تو را دعـــــا کنم
گر چه ز من گسسته ای باز تو را صـدا کنم
لحظه به لحظه یـــاد تو در دل مـن شرر زند
سرخوش بـــاده ی تـوام غیــر تو را رها کنم
آب حیــــات مـا تویی تشنه لبم ز بوسه ای
چشمه ی بـا صفای من ، درد کجـا دوا کنم
باغ نمـــی روم دگـــر گلشن و بـاغ ما تویی
من که تو را گـــزیده ام بــاز چرا خــــطا کنم
منظــر چشـم ما تویی غیر تو شد حرام من
کـــور شــود دو دیــده ام جز تو نظر کرا کنم
یـــار طلـــب نمــی کنــم گـر چه ز در برانیم
دور نمـــی شود دلــم شکــوه ز تو چرا کنم
یــار وفـــا دار تــوام گـــر چه به ما جفا کنی
نیست لبـــاس عــافیت ســــایه تو ردا کنم
منتسب تو«بی نشان»از تو جدا نمی شود
قطــره نگـر به موج شد رقص تواش روا کنم
بی مهر رخت روز مرا نور نماندست ** وز عمر مرا جز شب دیجور نماندست
هنگام وداع تو ز بس گریه که کردم ** دور از رخ تو چشم مرا نور نماندست
میرفت خیال تو ز چشم من و میگفت ** هیهات از این گوشه که معمور نماندست
وصل تو اجل را ز سرم دور همیداشت ** از دولت هجر تو کنون دور نماندست
نزدیک شد آن دم که رقیب تو بگوید ** دور از رخت این خسته رنجور نماندست
صبر است مرا چاره هجران تو لیکن ** چون صبر توان کرد که مقدور نماندست
در هجر تو گر چشم مرا آب روان است ** گو خون جگر ریز که معذور نماندست
حافظ ز غم از گریه نپرداخت به خنده ** ماتم زده را داعیه سور نماندست
چون شمع نیمه جان به هوای تو سوختیم
با گریه ساختیم و به پای توسوختیم
اشکی که ریختیم به یاد تو ریختیم
عمری که سوختیم برای تو سوختیم
پروانه سوخت یک شب و آسود جان او
ما عمر ها ز داغ جفای تو سوختیم
دیشب که یار انجمن افروز غیر بود
ای شمع تا سپیده به جای تو سوختیم
کوتاه کن حکایت شبهای غم رهی
کز برق آه و سوز نوای تو سوختیم
نمي دانم دلم گم شده يا اوني که دل به او سپردم!
نمي دانم عشقم گم شده يا معشوقم.
نمي دانم اعتماد بي جا کردم يا بي جا به من اعتماد کردند.
نمي دانم لياقت او را نداشتم يا او لايق من نبود.
نمي دانم من در حق عشقمان خيانت کردم يا او. او قدر ندانست يا
من, نمي دانم.....
نمي دانم خدا اين را قسمت ما کرد يا ما خود قسمت را رقم زديم.
نمي دانم چرا وقتيکه دل بستن سهل است, دل کندن آسان نيست.
نمي دانم خدا به ما "دل" داد تا از دنيا ببريم يا دنيا رو داد تا دل بکنيم
هنوزنمي دانم با بودن او زندگي سخت است يا بي او.
تحمل جاي خاليش توي تک تک لحظه ها سخت تر است يا...
نمي دانم شکستن غرورم سخت تر است يا شنيدن صداي شکستن قلبم.
نمي دانم تو به من "عشق" را آموختي يا مي خواهي "نفرت" را يادم بدهي.
نمي دانم که بگويم: "چرا آمدي؟" يا بپرسم که: "چرا رفتي؟"
من نمي دانم, تو به من بگو..........
وقتی می یای صدای پات از همه جاده ها می یاد
انگار نه از یه شهر دور که از همه دنیا می یاد
تا وقتی که در وا می شه لحظه ی دیدن می رسه
هر چی که جاده است رو زمین به سینه ی من می رسه
ای که تویی همه کسم بی تو می گیره نفسم
اگه تو رو داشته باشم به هر چی می خوام می رسم
وقتی تو نیستی قلبم و واسه کی تکرار بکنم
گل های خواب آلوده رو واسه کی بیدار بکنم
دست کبوترای عشق واسه کی دونه بپاشه
مگه تنه من می تونه بدون تو زنده باشه
ای که تویی همه کسم بی تو می گیره نفسم
اگه تو رو داشته باشم به هر چی می خوام می رسم
عزیز ترین سوغاتی غبار پیراهن تو
عمر دوباره ی منه دیدن و بوییدن تو
نه من تو رو واسه خودم نه از روی هوس می خوام
عمر دوباره ی منی تورو واسه نفس می خوام
ای که تویی همه کسم بی تو می گیره نفسم
اگه تو رو داشته باشم به هر چی می خوام می رسم ...
کین رسم دنیا است که ناگاه بجای آسمان آبی بر فراز چشمان حبیب تلی از خاک بینیم
و آن هنگام در پشت اشک سوگ درحالی که روح محبوب لبخند میزندمان به آینده خویش اندیشیم
و اینکه ثروت و مقام بر مزارمان مویه نکنند و جواز طلب مغفرت از سوی دلهای پاک بازماندگانمان است
زنهار! که در همه حال ما را به انحا گوناگون می آزمایند و دلبستگی به دنیای فانی توشه ایست پوچ
عشق ابدی را پراکندیم تا اثرش باقی و جاودان بماند، حتی اگر بدن خسته با صور مرگ از پای درآید!
ياد تو
پوستينی است که بين من و زمستان
فاصله میاندازد
نام تو
شعله نه
تکهای از تابستان است
که گوشهی دلم میسوزد
و سوی چشمانم است
وقتی برای يافتنت - کورمال کورمال -
دنيا را لمس میکنم
يک آن آفتابی میشوی
و تمام معنی زندگی در همان لحظه میچکد - غليظِ غليظ -
نام تو
مرگ را به تاخير میاندازد.
"ساغر شفيعی"
توی آسمون دنیا هر کی یه ستاره دارهچرا وقتی نوبت ماست آسمون جایی نداره؟واسه من تنهایی درده درده هیچ کسو نداشتنهر گل پژمرده ای رو تو کویر سینه کاشتندیگه باور کردم اینو که باید تنها بمونمو تا لحظه مرگم شعر تنهایی بخونم
لحظه خدافظی به سینه ام فشردمت
اشک چشمام جاری شد دست خدا سپردمت
دل من راضی نبود به این جدایی نازنین
عزیزم منو ببخش اگه یه وقت آزردمت
گفتی به من غصه نخور میرم و برمی گردم
همسفر پرستوها میشم و بر می گردم
گفتی تو هم مثل خودم غمگینی از جدایی
گفتی تا چشم هم بزنی میرم و بر می گردم
عزیز رفته سفر کی برمی گردی
چشمونم مونده به در کی برمی گردی
رفتی و رفت از چشام نور دو دیده
ای زعالم بی خبر کی برمی گردی
غمگین تر از همیشه به انتظار نشستم
پنجره امیدمو هنوز به روم نبستم
پرستوهای عاشق به خونشون رسیدن
اما چرا عزیز دل هرگز تورو ندیدم
گفتی به من غصه نخور میرم و برمی گردم
همسفر پرستوها میشم و بر می گردم
گفتی تو هم مثل خودم غمگینی از جدایی
گفتی تا چشم هم بزنی میرم و بر می گردم
صبر کن
این هنوز اول کار شاعری ست
شعری خواهم نوشت
که شاعران تاریخ
به آن غبطه خواهند خورد
هزار کلمه
جمله ی آن ها
تکرار نام تو…
تو نیستی و پاییز
از چشمهای مرد عاشقی
شروع شده است که
تمام درختان را گریسته است
در سوگ رفتنت.
برنگرد،
که بر نمی گردی تو هیچوقت
نمی خواهمم داشته باشمت،نترس
فقط بیا
در خزان خواسته هام
کمی قدم بزن
تا ببینمت
دلم برای راه رفتنت
تنگ شده است...
کامران فریدی
این واژهها که جز تو نیستند
شب و روز
تمام زندگی من نیز همین است
که بتراشم واژهها را
چون آنجلو
که داوود را
و بیرون بکشم تو را
از دل سنگشان
تو نیستی
و من
در نبودنت
ذره ذره از تن می چکم
شاید لا به لای خاک آرام گیرم
اما باز رهایم نمی کنی
تن تکیده ام بر دوش می نهم
و پیش می روم
گله های من را از عشق باور نکن
می گویند خود کرده ام
اما نه!
رازی است میان من و تو
چشمهایم را که میبندم
تصویر تو پشت پلک هایم حک شده
و وقتی می گشایم
توی قاب
گله هایم از عشق را باور نکن
دلم لوس بار امده
بهانه می گیرد
بهانه تو
اما.............
و طلوع
و سحر
و غروب
و اثر
و چراغ شب يلدای كسی باش گلم
و بهار
ونسيم
و نگار
و نديم
و دل آرام و تمنای كسی باش گلم
ابر شو،باران باش
برف كوهستان باش
ياری پنهان باش
چشمه جاری صحرای كسی باش گلم
زندگی دريايی ست
پرتلاطم،پر موج
گاه موجی آرام
گاه موجی در اوج
با دلی دريايی
زورق و ساحل دريای كسی باش گلم
اختری كن هر شب
خاوری كن هر روز
ماه و خورشيد كسی
قهرمان غم و كمهای كسی باش گلم
جرسی
نفسی
و مسيحای كسی باش گلم
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
" مجتبی كاشانی"
دل تو باغ بهشته پر ریحانه و مریم
دل من زخمی صد خار عشق تو مثل یه مرهم
دل تو ابر بهاره دل من مثل بیابون
نمی خوام گریه کنی تا دوباره دل بگیره جون
دل تو یه آسمونه دل من مثل ستاره
تو دلم جا نشدی حیف دل من چه بی قراره
دل تو لطیف و گرمه دل من سرد و شکسته
دل تو دشمن غم ها دل من از غصه خسته
دل تو مثل یه دنیا دل من مثل یه ذره
سربلندی مثل یک کوه پست پستم مثل دره
دل تو روشنی نور دل من تاریکی شب
دل تو گرم شده از عشق دل من تو آتیش تب
دل تو نوری تو ظلمت دل من سایه یک نور
دشمن روشنی ام من واسه همین شدی دور
دل تو سپیده صبح دل من چون شب تاریک
دل تو مثل یه دریا دل من یه رود باریک
دل تو نم نم بارون دل من ریگ بیابون
دل تو باغ بزرگ و دل من هم خاک گلدون
دل تو هفت آسمونه دل من هیچه تو دنیا
کاش ببینم روی ماهت کمکم کن ای خدایا
هرجا بودی یادت نره یه عاشقی به یادته
دو چشم منتظر به در همیشه چشم به راهته
هرجا بودی یادت نره یه بیت جا مونده داری
یه هنجره پر از غزل تو غیبتت تو ساکته
تو ای عزیز هرجا بودی طنین این صدا بودی
برای زنده بودنم نفس بودی هوا بودی
قدم قدم تو جاده ها دلیل رفتنم شدی
تو خود تنم شدی حتی اگه جدا بودی
هرجا بودی یادت نره یه عاشقی به یادته
دو چشم منتظر به در همیشه چشم به راهته
فقط خیال ناز توست که این سکوت رو میشکنه
دست نجیب تو فقط تار دلم رو میزنه
هرجا بودی یادت نره دلم اسیر خواستنه
وقتی نباشی کاره من روز و شب رو شمردنه
من از تو می مردم
اما تو زندگانی من بودی
تو با من می رفتی
تو در من می خواندی
وقتی که من خیابانها را
بی هیچ مقصدی می پیمودم
تو با من می رفتی
تو در من می خواندی
تو از میان نارونها گنجشکهای عاشق را
به صبح پنجره دعوت می کردی
وقتی که شب مکرر میشد
وقتی که شب تمام نیمشد
تو از میان نارونها گنجشک های عاشق را
به صبح پنجره دعوت میکردی
تو با چراغهایت می آمدی به کوچه ما
تو با چراغهایت می آمدی
وقتی که بچه ها می رفتند
و خوشه های اقاقی می خوابیدند
و من در آینه تنها می ماندم
تو با چراغهایت می آمدی ...
تو دستهایت را می بخشیدی
تو چشمهایت را می بخشیدی
تو مهربانیت را می بخشیدی
وقتی که من گرسنه بودم
تو زندگانیت را می بخشیدی
تو مثل نور سخی بودی
تو لاله ها را میچیدی
و گیسوانم را می پوشاندی
وقتی که گیسوان من از عریانی می لرزیدند
تو لاله ها را می چیدی
تو گونه هایت را می چسباندی
به اضطراب پستان هایم
وقتی که من دیگر
چیزی نداشتم که بگویم
تو گونه هایت را می چسباندی
به اضطراب پستانهایم
و گوش می دادی
به خون من که ناله کنان می رفت
و عشق من که گریه کنان می مرد
تو گوش می دادی
اما مرا نمی دیدی
دخترِ ماهِ آبان، غزلتر از ترانه
وسوسهى یه سیبى، شیرین و عاشقانه
لبات انار بوسه، چشات یه كهكشونه
مخملِ نازِ دستات، ململِ آسمونه
گیراتره نگاهت، از پونههاى وحشى
جسارتِ چشمامُ، مىخوام بهم ببخشى
دخترِ ماهِ آبان، یه بوسه مهمونم كن
فقط تو با یه چشمك، ستاره بارونم كن
بذار كه قطره قطره، سَر بكشم لباتُ
این شبا بىستارس، ازم نگیر چشاتُ
شیطون و پر هیاهو، چشات چشاى آهو
پیشِ تو كم میارم، پرىِ شهرِ جادو
مىخواى نشون بدى كه، سردى و سخت و لجباز
با همهى غرورت، من كه دوست دارم باز
فقط مىخوام كه یكبار، باور كنى دلم رُ
آخه من از تو دارم، خواباى خوشگلم رُ
دخترِ ماهِ آبان، قشنگِ روزگارى
تُو دستِ زرد پاییز، جوونهى بهارى
طعمِ قشنگِ بوسه، عطرِ نجیبِ آغوش
منو دوباره حس كن، نذار بشم فراموش
چه بی چراغ و بی علاقه و به ناروا،
راه را بر عبور علاقه می بندند...
بگو!
بگو که با آفتاب زاده شده ایم
و با آفتاب طلوع خواهیم کرد!...