کوزه ام را می شکنم
تا آب بداند
هم قد تشنگی ام نمی شود
Printable View
کوزه ام را می شکنم
تا آب بداند
هم قد تشنگی ام نمی شود
خسته ام ....... از بغض کهنه عشق
کجایی؟؟؟؟؟؟؟؟
فریادم می رسد؟ صدایم رصاست؟
رفتی تو
برو .... راحت و آسوده برو ..... گرچه می دونم که رفتی
حالا منم که دیگه تنها نیستم ..
آره .. خیلی وقته من و تنهایی ها رفقیم....
بغض من باز نمی شه تو صدام ........
خدایا.........
اینو بدون بعد برو .......هیبچی تموم نشده
عاشقم، عاشقی دیدی از عاشقی سیر بشه؟
او چو در من مرد ناگه هر چه بود
در نگاهم حالتی دیگر گرفت
گوییا شب با دو دست سرد خویش
روح بی تاب مرا در بر گرفت
بی تو تمام خانه به اتمام میرسد...
دلتنگ تر از همیشه به دنبال بوی تو
ای پر کشیده به سوی دیار حق...
چنان دل کندم از دنیا که شکلم شکل تنهاییست
ببین مرگ مرا در خویش که مرگ من تماشاییست
مرا در اوج می خواهی؟ تماشا کن ، تماشا کن
دروغین بودم از دیروز مرا امروز حاشا کن
در این دنیا که حتی ابر نمی گرید به حال ما
همه از من گریزانند
تو هم بگذر از این تنها
فقط اسمی به جا مانده از آنچه بودم و هستم
دلم چون دفترم خالی ، قلم خشکیده در دستم
گره افتاده در کارم
به خود کرده گرفتارم
به جز در خود فرو رفتن چه راهی پیش رو دارم؟
رفیقان یک به یک رفتند
مرا با خود رها کردند
همه خود درد من بودند ، گمان کردم که هم دردند
شگفتا از عزیزانی که هم آواز من بودند
به سوی اوج ویرانی پل پرواز من بودند
گره افتاده در کارم
به خود کرده گرفتارم
به جز در خود فرو رفتن چه راهی پیش رو دارم؟
گریه نمی کنم نه اینکه که سنگم
گریه غرورمو بهم می زنه
مرد برای هضم دلتنگیاش گریه نمی کنه قدم می زنه
این "او" كیست..؟!
او را دوست دارم !
او نیامد ، او رفت !
او مرا دوست نداشت!
این "او" كیست ؟!
كه رد پایش همه در شعر من است...
این "او" كیست ؟!
كه تمنای وصالش همه در چشم من است...
این "او" كیست ؟!
كه تپش های دلم در نگهش بیدار است...
این "او" كیست ؟!
كه یكباره عشقش در سینه من جا خوش كرد...
این "او" كیست ؟!
هر كه می خواهد می تواند باشد !
او كه نشناخته قلبم زیر چنگال قساوت له كرد !
او مرا دوست نداشت !
او نیامد ، او رفت !
او را دوست دارم !
آسمان پر شده از ستاره
و دل من
پر از تنهایی..
شاید فردا
اثری از هیچ کدام نباشد..
از تو که حرف می زنم همه ی فعل هایم
ماضی اند !
حتی ماضی بعید
ماضی خیلی خیلی بعید
کمی نزدیک تر بنشین
دلم برای یک حال ساده تنگ شده است ...
نه تو آمدی
نه من از یاد بردم
یلدای انتظار قصه نیست
شب هم نیست
اگر نه به سر می آمد ...
برویم ای یار ای یگانه ی من!
دست مرا بگیر!
سخن من نه از درد ایشان بود
خود از دردی بود
که ایشانند!
ایشان دردند و بود خود را
نیازمند جراحات به چرک اندر نشسته اند.
و چنین است
که چون با زخم وفساد و سیاهی به جنگ برخیزی
کمر به کینت استوار تر می بندند.
برویم ای یار ای یگانه ی من!
برویم و دریغا!به هم پایی این یقین
که هر چه از ایشان دور تر میشویم
حقیقت ایشان را آشکاره تر
در می یابیم!
با چه عشق و به چه شور
فواره های رنگین کمان نشا کردم
به ویرانه رباط نفرتی
که شاخساران هر درختش
انگشتی ست که از قعر جهنم
به خاطره یی اهریمن شاد
اشارت می کند.
و دریغا ای آشنای خون من ای هم سفر گریز!ـ
ِآن ها که دانستند چه بی گناه در این دوزخ بی عدالت سوخته ام
در شماره
از گناهان تو کم ترند!
شاملو
و امروز
آنقدر شفافیم
که قاتلان درونمان پیداست
و دریای شهرمان
چنان خسته ست
که عنکبوت
بر موج هایش تار می بندد.
.
.
.
ما کاشفان کوچه های بن بستیم
حرف های خسته ای داریم
این بار
پیامبری بفرست
که تنها گوش کند
عبدالملکیان
آيينه ها دچار فراموشي اند
و نام تو
ورد زبان كوچه خاموشي
امشب
تكليف پنجره
بي چشم هاي باز تو روشن نيست...
من سالهای سال مُردم
تا اینكه یك دم زندگی كردم
تو میتوانی
یك ذره
یك مثقال
مثل من بمیری؟
قيصر امين پور
تلفن کنترل بود و ما میدانستیم
حالا آنجا پرونده قطوری هست از داستان عاشقانه ما
از گفتگوهای تلفنی بیپروا
از سکوتهای پر از شاید و امّا
شاید یک روز به جرم حرفهای غیر عاشقانه بازداشتم کنند
و پرونده رسوایی عاشقانهام را بگذارند روی میز
من هیچ چیز را انکار نمیکنم
نه دلتنگیهای تو را
نه نفس زدنهای خودم را
فقط میگویم ببخشید آقای قاضی!
ممکن است یک نسخه از این داستان عاشقانه
که لای این پوشههای خاکستری گیر کرده به خودم بدهید؟
این زندگی من است
روایت مستند سالهایی که بیپروا حرفهای عاشقانه زدم
و تلفن کنترل بود
«معصومه ناصری»
یک شعر تازه دارم ، شعری برای دیوار
شعری برای بختک ، شعری برای آوار
تا این غبار می مرد ، یک بار تا همیشه
باید که می نوشتم ، شعری برای رگبار
این شهر واره زنده است ،اما بر آن مسلط
روحی شبیه چیزی ، چیزی شبیه مردار
چیزی شبیه لعنت ، چیزی شبیه نفرین
چیزی شبیه نکبت ، چیزی شبیه ادبار
در بین خواب و مرداب ، چشم و دهان گشوده است
گمراهه های باطل ،بن بست های انکار
تا مرز بی نهایت ، تصویر خستگی را
تکرار می کنند این ، ایینه های بیمار
عشقت هوای تازه است ، در این قفس که دارد
هر دفعه بوی تعلیق ، هر لحظه رنگ تکرار
از عشق اگر نگیرم ، جان دوباره ،من نیز
حل می شوم در اینان این جرم های بیزار
بوی تو دارد این باد ،وز هفت برج و بارو
خواهد گذشت تا من ، همچون نسیم عیار
حسین منزوی
دست از طلب ندارم تا کام دل بر آید / یا تن رسد به جانان یا جان ز تن بر آید
بگشای تربتم را بعد از وفات و بنگر / کز آتش درونم دود از کفن بر آید
-حافظ-
در رهگذر تند زندگی
جا مانده ام
و عنکبوتان
بر در و دیوار دلم تارها تنیده اند
دستی نیست تا نوری براورد ،
که تنها و بیکس نمانم ..
اما نه ....! ! !
پاهایم توان راه رفتن ندارد
چشمهایم
خوب نمببیند
و بالهایم
شکسته است
میخواهی کمکم کنی
امانه !!!
بدون تو هم میتوانم پرواز کنم
در موج تاب آینه چو چشم گشودم
آنقدر پیر گشته بودم
که لوح حمورابی را میتوانستم
به جای شناسنامه ارائه دهم
بودن چه سود ؟
با خورد و خواب
دلفسردهتر از مرداب
طرحی ز یک سراب، نقشی عبث بر آب
باید شناخت، ورنه بهناگاه خوشبخت میشوی
بیرحم و تنگدیده و دلسنگ میشوی
قارون چنانکه شد
گند کثیف خوشبختی را
با عطرهای عربستان نمیتوانی شست.
نصرت رحمانی
اي واي بر اسيري كز ياد رفته باشد
در دام مانده باشد، صيّاد رفته باشد
آه از دمي كه تنها با داغ او چو لاله
در خون نشسته باشم چون باد رفته باشد
خونش به تيغ حسرت يارب حلال بادا
صيدي كه از كمندت آزاد رفته باشد
از آه دردناكي سازم خبر دلت را
روزي كه كوه صبرم بر باد رفته باشد
پر شور از حزين است امروز كوه و صحرا
مجنون گذشته باشد فرهاد رفته باشد
حزین لاهیجی
دنگ ... , دنگ...
ساعت گیچ زمان در شب عمر
می زند پی در پی زنگ.
زهر این فکر که این دم گذر است
می شود نقش به دیوار هستی من.
لحظه ام پر شده از لذت
یا به زنگار غمی آلوده است.
لیک چون باید این دم گذرد ,
پس اگر می گریم
گریه ام بی ثمر است.
و اگر می خندم
خنده ام بیهوده است.
دنگ ... , دنگ...
لحظه ها میگذرد.
آنچه بگذشت , نمی آید باز.
قصه ای هست که هرگز دیگر
نتوان شد آغاز.
مثل این است که یک پرسش بی پاسخ
بر لب سرد زمان ماسیده است.
تند بر می خیزم
تا به دیوار همین لحظه که در آن همه چیز
رنگ لذت دارد , آویزم ,
آنچه می ماند از این جهد به جای :
خنده ی لحظه ی پنهان شده از چشمانم.
و آنچه بر پیکر او می ماند :
نقش انگشتانم.
این قصه که تو می گویی ٬
بغض سنگ را هم می شکند.
چه رسد به خواب ِ کسی
که توی آغوش تو آرام گرفته..
فلک در خاک می غلتید از شرم سر افرازی
اگر می دید معراج زپا افتادن مارا
بیدل
می سپارم تو را به آفتاب تا بی منت بتابد بر گیسوان سیاهتمی سپارم تو را به باد تا برقصد به سازتمی سپارم تو را به برف تا ببارد به نازت
بارانی که روی این شهر می بارد
یک شب
روی استانبل نیز خواهد بارید
همین طور روی لندن
پاریس
و یا باکو
هرکجا باشی
یک شب
به یاد نخستین دیدار
دل تو نیز خواهد شکست
مثل دل من
زیر بارانی که از ابر خاطره ها می بارد..
لبخند زد به ساعت روي جليقه اش؛
فرقي نداشت، ساعت و روز و دقيقه اش.
مو شانه كرد، ريش تراشيد، عطر زد؛
اين بار، هيچ حرف ندارد، سليقه اش
بر صندلي نشست، و كبريت زد به پيپ؛
دستي كشيد، روي تفنگ عتيقه اش
ـ همراه اين، چقدر پدر قوچ و ميش كشت؛
خود را ولي نه ـ مثل زن بدسليقه اش...
در لوله تفنگ، گلوله گذاشت، گفت:
آدم چه فرق دارد، قلب و شقيقه اش؟
شليك! گمپ!... بعد گلي مخملي شكفت
بر دكمه هاي تنبل روي جليقه اش!
سعید میرزایی
از زندگي از اين همه تكرار خسته ام
از هاي و هوي كوچه و بازار خسته ام
دلگيرم از ستاره و ازرده ام ز ماه
امشب دگر زهر كه و هر كار خسته ام
دل خسته سوي خانه تن خسته مي كشم
اوخ....كزين حصار دل ازار خسته ام
بيزارم از خوشي تقويم روي ميز
وز دنگ دنگ ساعت روي ديوار خسته ام
از او كه گفت يار تو هستم ولي نبود
از خود كه بي شكيبم و بي يار خسته ام
تنها و دل گرفته و بيزار و نااميد
از حال من مپرس كه بسيار خسته ام
اشک رازيست
لبخند رازيست
عشق رازيست
اشک ِ آن شب لبخند ِ عشقام بود.
قصه نيستم که بگوئي
نغمه نيستم که بخواني
صدا نيستم که بشنوي
يا چيزي چنان که ببيني
يا چيزي چنان که بداني...
من درد ِ مشترکام
مرا فرياد کن.
درخت با جنگل سخن ميگويد
علف با صحرا
ستاره با کهکشان
و من با تو سخن ميگويم
نامات را به من بگو
دستات را به من بده
حرفات را به من بگو
قلبات را به من بده
من ريشههاي ِ تو را دريافتهام
با لبانات براي ِ همه لبها سخن گفتهام
و دستهايات با دستان ِ من آشناست.
در خلوت ِ روشن با تو گريستهام
براي ِ خاطر ِ زندهگان،
و در گورستان ِ تاريک با تو خواندهام
زيباترين ِ سرودها را
زيرا که مردهگان ِ اين سال
عاشقترين ِ زندهگان بودهاند.
دستات را به من بده
دستهاي ِ تو با من آشناست
اي ديريافته با تو سخن ميگويم
بهسان ِ ابر که با توفان
بهسان ِ علف که با صحرا
بهسان ِ باران که با دريا
بهسان ِ پرنده که با بهار
بهسان ِ درخت که با جنگل سخن ميگويد
زيرا که من
ريشههاي ِ تو را دريافتهام
زيرا که صداي ِ من
با صداي ِ تو آشناست.
احمد شاملو
يک روز ،
وقتی که ديگر آفتاب بودنت معنی گرما نمی دهد
خاطرم ترا می آزارد
آفتاب بودنت
سالهاست مثل عشق نيست
روشن نمی شوم..
گرما نميدهی..
نقل قول:
رفتنت مرگ منه
تنهااااااااااا مییییییییییمیییییییییرم
باز هم دلتنگم و دارم هوای دیدنت
لیک می ترسد دلم از خود برای دیدنت
کوفه را می بینم و می ترسم از این کوفیان
گرچه می خواهند با زاری شفای دیدنت
پای لغزان لحظه ای کافی است تا مرداب تن
دور سازد مرغ دل را از سرای دیدنت
آری از خود ترس دارد ، روز وشب ها دیده ام
کفر آن کس کو به لب خوانده دعای دیدنت
ترسم از سوی کسانی که دعایت می کنند
طعنه چون مولا علی گردد جزای دیدنت
تا که این نامردمان هستند با ما در نماز
مکه ی ما می شود دور از منای دیدنت
دست اینان را بیا رو کن ، که این شیادها
سود کردند از تجارت با صدای دیدنت
لیک دل دارد هوایت ، نیست این دست خودم
آرزو دارد دهد جان را به پای دیدنت
دارم ایمان پیش من هستی و یاری می کنی
این قلم را چون نویسد از نوای دیدنت
خدایا! خسته و دلشکستهام،
مظلوم از ظلم تاریخ، پژمرده از جهل و اجتماع ناتوان در مقابل طوفان حوادث، ناامید در برابر افق مبهم و مجهول، تنها، بیکس، فقیر در کویر سوزان زندگی، محبوس در زندان آهنین حیات.
دل غمزده و دردمندم آرزوی آزادی میکند،
وروح پژمردهام خواهش پرواز دارد،
تا از این غربتکده سیاه، ردای خود را به وادی عدم بکشاند و از بار هستی برهد، ودر عالم نیستی فقط با خدای خود به وحدت برسد...
دکتر چمران
چه ساده بودم
آن هنگام كه می پنداشتم
تركیدن بادكنك آبی من،
ناگوارترین حادثه ی عالم است!
چقدر فاصله دارم از تو
انقدر که فقط لبخند های تو را می بینم
و تو مرا هیچ ..
ساده دل بودم که می پنداشتم
دستان نا اهل تو باید
مثل هر عاشق رها باشند
تو هم از ما نبودی . . .
تو هم با من نبودی . . . یار
ای آوار
ای سیل مصیبت بار
من
تمامی مردگان بودم:
مرده ی پرندگانی که می خوانند
و خاموشند
مرده ی زیباترین جانوران
بر خاک
و در آب
مرده ی آدمیان
از بدو خوب
من آنجا بودم
در گذشته
بی سرود
با من رازی نبود
نه تبسمی
نه حسرتی
به مهر
مرا
بیگاه
در خواب دیدی
و با تو بیدار شدم
من صبورم اما
دست من نيست گر از باغِ دلت، خوشه ي عشق تو را ميچينم
يا اگر زود به زود خواب چشمان ِ تو را ميبينم
من صبورم اما
بي دليل از همه ي فاصله ها مي ترسم ..
بي دليل از همه ي تيرگي تلخ غروب و چراغي که تو را از شب متروک دلم دور کند
من صبورم اما...
آه دل تنگي ِ من صبر چه ميداند چيست؟...!:13:
از سوراخ قلبم
ميچكي
كورمال, كورمال
تمام كه ميشوي
تازه ميفهمم;
هدرت داده ام!