زنان زیبا را به خاطر چهره های شان دوست می دارم
زنان زشت را به خاطر خلق نیکو ی شان
تو اگر زشت باشی چشمانم را می بندم
اگر زیبا دلم را
Printable View
زنان زیبا را به خاطر چهره های شان دوست می دارم
زنان زشت را به خاطر خلق نیکو ی شان
تو اگر زشت باشی چشمانم را می بندم
اگر زیبا دلم را
مادیان خسته بر لبه ی
راه میرود
با اجاق و صاحب و سیاه چادری
بر پشتش
او نذر کرده است
اگر چمنزاری حتا کوچک
در برابر چشمانش سبز شود
یک نعلش را برای خوشبختی دو انسان
جا بگذارد
افسانه ها را رها کن
" دوری و دوستی " کدام است؟
فاصله ها یند
که عشق را می بلعند
تو اگر نباشی ...
شیرین دیگری جایت را پر میکند!
به همین سادگی ...
اهل کدام نیم کره ای ؟
که فاصله ها گر چه نزدیک اما عجیب دور اند ...!
فرسنگها هم که راه بروم ،
حوالی این کره هم که بچرخم ،
باز کره ی مریخی چشمانت موطن من است ...
اهل کدام نمیکره ای که آسمان بالای سرت ،
گهگاهی جایش را به تو می دهد و تو سایه بالای سرم میشوی...!
موهای بلندم را هیچ دوست ندارم
وقتی طنابِ دارم می شوند
بی نوازشِ دست های تو
من رازی ندارم
قلب من کتابی ست گشوده
خواندن آن برای تو دشوار نیست
محبوبم
زندگی من
از روزی آغاز می شود
که دل به تو سپردم…
نزار قبانی
نه برای تنهایی ام
زمین و زمان را فحش می دهم
نه برای رفتنت
اشک خونین می ریزم
و نه
مردن بهتر از
نبودنت است
فقط
نگاه محزون آینه
آزارم می دهد…
چرا فرار؟
چرا چتر؟
تنها آدم های آهنی
در باران زنگ می زنند…
هراسان
در ایستگاه به انتظار ایستاده ام
می ترسم
بعد از این همه سال
چگونه با تو روبرو شوم
اما
قطاری که از دور می آید
بدون هیچ توقفی
به راه خود
ادامه می دهد
بیهوده تلاش می کنم
نام تورا از کنار نامم پاک کنم
بدون تو قدم بردارم
سینما بروم
وبا همسایگان راحت حرف بزنم
امپراطوری تو پیشانی مرا داغ کرده است
پائيز رمان نويس بيهودهای است
هميشه يكی دو فصل از رمانش را مینويسد
انگار نيمهشبی به سرش میزند و
به دور میاندازد
و برگ برگش را پاره میكند و
به باد میسپرد
به اين دشت نگاه كن تو!
ببين
خيال ريخته و
برگ واژهی لرزان و
پاره برگ حسرت و
پاراگراف سايه و
دست واژهی سرمازده
فروريخته
به اين دشت نگاه كن تو!
دلم چه تنگ می شود این روزها، برای تو
میان این همه ، یکی نمی شـود به جای تو
نبودنت ببین چه زار می کشد من خسته را
جانی دگر نماده است، آن هم شود فدای تو
دل رمیده ام دگر خانه ی کسی نمی شود
دلی که این بار می شود فقط سرای تو
شب های تاریـک من سحـر می شود مگر ؟چرا می شود گاهی، ولی فقط با هوای تو!!
روزها می گذرند از پـــی هم بـــدون تـــــوسهم من از عشق فقط می شود جفای تو
...؟!
صبح آمده استرنگ دیوار به پرده ها نمی خورد
تو رفته یی
عشق آمده است
تو نیست
چه می شود کرد
رنگ قالی به هیچ کدام.
دیر می رسیم
زود می رویم
سالها چه پر شتاب
به یاد می آیند
چه دیر از یاد می روند
رفته اند؟...
فریبا عرب نیا
دیر آمدی موسا
دوره ی اعجاز ها گذشته است
عصایت را به چارلی چاپلین هدیه کن
که کمی بخندیم
شمس لنگرودی
قرارمان
فردا
پای همین شعر
که قرار است
ادامه اش
آواز کشتگان باشد
یا
نیمه ی دیگر تو
که پشت همین دیوار
جا مانده است
نگران نباش
این بال های بریده
پایان خوشی
خواهد داشت
کریم رجب زاده
شاعر
پای دیواری که به آسمان می رسید
نشسته بود و شعر می گفت
او خسته ترین سرباز جبهه
اما بهترین شاعر دنیا بود
همه او را دوست می داشتند
و مرشدش را؛
او گمنام ترین نقاش دهکده
اما بی باک ترین جنگ جوی دنیا بود
همه او را دوست می داشتند
و مرشدش را؛
او قدیمی ترین اسیر اردوگاه
اما آزاده ترین مرد دنیا بود
همه او را دوست می داشتند
و مرشدش را...
واهه آرمن
قلمرو حکمرانی اش هر لحظه تنگ تر می شد
به تنگی یک شهر
یک خانه
یک اتاق
و کفش هایش...
خود را سوزاند
بر خاکستر پیکرش تف انداخت
سپس
انگشتش را
به ملاط سیاه آغشته کرد
و بر سنگ قبرش نوشت:
هیچ کس!
واهه آرمن
صبح که برمی خیزیم
همسران خواب آلودمان را می بوسیم
در اتاقی که حباب های قلب از آن بالا می رود
از کادر بیرون می آییم
لباس های مان را می پوشیم
با صدای بستن در
پلکها باز می شود
و هر دو یک جمله را تکرار می کنیم
بادمجان بم آفت ندارد
ای کاش
من
کلاغی بودم
بر فراز تیر برقی
خاموش
در حاشیه جاده های کویر
ُُُُ
اینجا
هیچ گمشده ای
به مقصد نمی رسد
غرق در ابدیتی سیال
ماهی قرمزی
به دنیا می آورم
به جای کودکت
تا شنا کند
به آن سوی مرزهای
مشروط زندگی
.
ابهام های عاشقانه
در سخن هایت نهفته است
سعی می کنم
لغتنامه ای شوم
پر از معانی عاشقانه
برای هر حرف بی دلیل
در جهنم تو جستجو می کنم
آنچه را که حوا
هرگز در بهشت خود نیافت
براي من که فرقي نميکند
نگاهي دور فنجان برقصاني
يا دستي با شانه هايم آ شنا
اما
حالا که آمده اي
اينقدر به ساعتت نگاه نکن !
نسیمی از نگاه های آشنا بر نمی آید...
کمرنگ شده ام برایت...
می دانم...
رنگ ها همه روزی بی رنگ خواهند گشت...
گودالی ست
دوزخی خود ساخته
و همه
روزی در آن می افتیم.
اما
صف طویل این آدمیان
که یکدیگر را هل می دهند
محفل بی رحمانه ای شده است،
بی نان
بی شراب
بی خدا
نمی داندبه قربان گاه می رود
گوسفندی
که از پی کودکان می رود
که عقب نماند
شمس لنگرودی
حواسم هست
که دلتنگی را
گاهی نباید گفت...
ببخش
برای دوستت دارم
راه دیگری بلد نیستم ...!!
مثل یك حلزون
از زندگیم بالا آمدی
به تو عادت كردم
اما تو همانطور ابله وكند
به راهت ادامه دادی
حالا نمیدانم
از كجا بالا می روی
اما رد پای كثیفت را
هیچ شوینده ای پاک نمی كند
شاعر نباش
پرنده باش
که گاهی
به پنجره اش سری بزنی
برای دیدن
عشقبازی عشقی
که از تو گریخت
دستی می نویسد
دستی می فروشد
دستی می خرد
آنچه ماندگار است
نانوشته ، غیر قابل فروش
بی مجوز پخش
در قلبت رخنه می کند
دیگر نمی رود
تو در گذشته برمی خیزی
و من در آینده
می نشینم
که نبینی
سست شدم
بدون تو
که روزی
در گذشته ها بر خواستی
به سوی آینده ای
بدون من
.
تنهایی
ذره ذره خودی نشان می دهد
وقتی تو آن قدر کم پیدایی که
سنگینی روزگارم را مورچه ها به کول می کشند و
من تماشایشان می کنم
مهدیه لطیفی
شب بخیر
بچه های عزیز !
شب بخیر
که خیلی دیر است !
به هواپیماها در هوای بهاری نگاه کنید
که چه زیبا برق می زنند
به بمب افکن ها ، تانک ها نگاه کنید
هیچ بچه ی آمریکایی شانس شما را ندارد
آنها همه ی این چیزها را
فقط بر پرده ی سینما می بینند ،
بخوابید بچه ها !
و به یاد داشته باشید
جای شما در بهشت است
اما
چیزی بخورید و بنوشید
که صف محشر طولانی است و گرسنه تان خواهد شد .
بخواید بچه ها !
اما
یادتان نرود صورتتان را بشویید
فرشتگان
انتظار بچه های تمیز را می کشند
و هیچ در فکر دلتنگی مادر نباشید
آنها مرگ را ترجیح می دهند و زود نزد شما می آیند.
ما هم قول می دهیم
پای محسمه ی آزادی
گورهای ظریفی برای شما بسازیم
تا رهگذران و توریست ها
دسته گــُلی بر آن بگذارند و
با رضایت خاطر بخندند !
شمس لنگرودی
باور کن آنقدر دلم غصه دارد که جایی برای تو نمانده
اگر می خواهی بروی برو
اینجا قلبی برای تو نمی تپد
اینجا دل کسی نگرانت نیست
حتی چشمی در راهت به انتظار نیست
روز ها می گذرند
هر روز مثل روز قبل
صبح چشم باز می کنم
هوا سرد و مرطوب
نفسم می سوزد
از نفس کشیدن خسته می شوم
این دنیا مرده است
بوی گندیدگی می دهد
تاریخ همان است
هیچ اتفاق تازه ای نمی افتد
اشک هایم خشک شده اند
به بدبخت بودن عادت کرده ام
کسی نیست جامی شراب دستم دهد؟
دارم زیر بار نگاهت خورد می شوم
آسمان در چشمان تو آبی است
سیاه باش
می توانی دنیای تاریکم را احساس کنی
نمی دانی تنهایی چقدر زیباست
وقتی همیشه شب باشد
تنها لب پنجره بنشینی
و به احترام سیاهی
فقط سکوت کنی
آنوقت می توانی مرا در دنیای تاریکی پیدا کنی
تو یاد گرفته ای که عاشق نباشی
هیچ گاه عاشق نباشی
صندلی در جاده منتظر است
آفتاب می آيد و می رود
باران می آيد و می رود
برف می آيد و می رود
اما تو
نه از جاده می آيی
نه از قلب من می روی
تا نگاه يک اشاره راه بود
و من در آستانه شکستم
درها که بسته شد
چهار انگشتم در جيغ لولاها گم شد
برای انتظار کشیدن
به دنیا آمده ایم
همیشه یک چشممان
در انتهای کوچه
خشک شده است
و یک چشممان را
به در نیمه باز
دار زده ایم
او سرزده خواهد آمد
با گلی در دست
اما ما انتظار کس دیگری را داريم
برای به دست آوردن
یک عمر
برای از دست دادن
یک لحظه
من عمرم را
در یک لحظه به دست آورده ام
با دیدن تو
دیگر هیچ پرنده یی
روی دست هایم نخواهد نشست
صدای ضربه ی تبر
وحشتناک تر از خودش
امشب چه بی رحم شده ای
نگاهت را از پاهایم بردار