جادو گر شهر از (OZ)
The Wizard Of Oz
خلاصه داستان : دوروتي دختريه که در کانزاس زندگي مي کنه . در ادامه ( جداي از اتفاقات جانبي ) گردباد شديدي ميآد و رويا از اينجا شروع ميشه!
دوروتي به سرزمين جادويي ميره و در راه همسفران خود'ش که يک مترسک - يک مرد حلبي - يک شير هستند رو پيدا مي کنه
هر کدوم از اينها خواسته اي دارن ( به ترتيب مغز - قلب - جرأت) و خود دوروتي هم ميخواد به خونه بر گرده و در ادامه براي رسيدن به خواسته 'شون راهي مي شن
دروتي دخترک خردسال بسيار اندوهگين است.چون زن بد جنس دهکده مي خواهد سگش توتو را از او بگيرد.
از شدت نا اميدي نزد عمو هنري و عمه اما مي رود تا راز دلش را با آنها در ميان بگذارد. اما آنها که هزار کار و گرفتاري دارند به او مي گويند: " بدو برو پي کارت"
دخترک به سگش تو تو مي گويد : " آن بالا بالا ها ...بالاي آسمان ها ... آنجا که همه ي مردم خوشحال و خوشبختند و حتي يک آدم بد جنس هم پيدا نمي شود ، يک جاي خيلي عالي هست که مي خواهم آنجا باشم!"
ناگهان تند بادي از جانب کانزاس مي آيد و دروتي و توتو را بلند مي کند و به بالاي آسمان به شهر زمرد مي برد.
ابتدا همه چيز خوب و خوش به نظر مي رسد.اما دوباره همان تجربه ها و ترس هاي قديمي از نو سر بر مي آورند. اکنون زن بد جنس دهکده به پيرزن جادوگر وحشتناکي بدل شده که باز قصد ربودن توتو را دارد.
و حالا چقدر دلش مي خواست که مي توانست به دهکده ي خود در کانزاس بازگردد.
اما به او گفته اند که بهتر است جادو گر شهر زمرد را پيدا کند.چون او بسيار نيرومند است و مي توتند خواسته اش را برآورد.
دروتي هم جستجو آغاز مي کند.تا جادو گر شهر زمرد را پيدا کند.
در راه مترسکي را مي بيند که چون مغز ندارد بسيار ناراحت است.
و به شيري بر مي خورد که چون دل و جرات نداردبسيار نارحت است.
دروتي هم به آنها مي گويد :" بياييد همگي نزد جادو گر شهر زمرد برويم. هر چه بخواهيم او به ما مي دهد . يک مغز به مترسک و يک به مرد آهني و جرات به شير!"
در راه با تجربه هاي وحشتناکي روبرو مي شوند. چون جادوگر بدجنس تصميم گرفته دروتي را به چنگ آورد تا توتو و دمپايي يا ياقوت رنگي را که دروتي محافظت مي کند بدزدد.
عاقبت به قصر جادوگر شهر زمرد مي رسند و سراغ او را مي گيرند. اما همه پاسخ مي دهند که تا کنون کسي نتوانسته او را ببيند چون جادوگر به طرز اسرار آميزي در قصر زندگي مي کند.
اما به کمک فرشته خوب شمال وارد قصر مي شوند. و در آنجا مي بينند که جادوگر همان شعبده باز قلابي است که در دهکده ي دروتي در کانزاس زندگي مي کند.
همه نا اميد مي شوند . چون فکر مي کنند ديگر نمي توانند به آرزوي خود برسند.اما " فرشته ي خوب شمال" به آنها نشان مي دهد که پيشاپيش به آرزوي خود رسيده اند.
از آنجا که مترسک هر گاه با حادثه اي روبرو مي شد ، ناچار بود تصميم بگير که چه کند مغز پيدا کرده است. مرد آهني متوجه مي شود که دروتي را دوست دارد. پس قلب پيدا کرده است.
شير هم پر دل و جرات شده چون هر گاه که ماجرايي پيش مي آمد مجبور بود دل و جرات نشان بدهد.
فرشته ي خوب شمال از درئتي مي پرسد :"تو از تجربه هاي خود چه آموختي ؟"
و دروتي پاسخ مي دهد:" آموختم که چيزي که مي خواهم در خانه ي خودم و در حياط خودم است."
آنگاه فرشته ي خوب شمال عصاي سحر آميزش را بلند مي کند و دروتي دوباره به خانه اش باز مي گردد.
در همين حال دروتي از خواب بيدار مي شود و مي فهمد که مترسک و مرد آهني و شير همان مردهايي هستند که در مزرعه ي عمويش کار مي کنند. و خيلي هم خوشحالند که دروتي دوباره برگشته پيش آنها.