شخصي را به جهنم مي بردند . در راه بر مي گشت و به عقب خيره مي شد . ناگهان خدا فرمود : او را به بهشت ببريد . فرشتگان پرسيدند چرا ؟ پروردگار فرمود : او چند بار به عقب نگاه کرد ... او اميد به بخشش داشت.
Printable View
شخصي را به جهنم مي بردند . در راه بر مي گشت و به عقب خيره مي شد . ناگهان خدا فرمود : او را به بهشت ببريد . فرشتگان پرسيدند چرا ؟ پروردگار فرمود : او چند بار به عقب نگاه کرد ... او اميد به بخشش داشت.
لبخند زد و تموم خستگی هاشو تکوند پشتدر،دستشو فرو کرد توی جيبشو گذاشت انگشتاش گرمای کليد صميمی خونه رو برای چندلحظه حس کننحتی با چشای بسته هم می تونست کليد خونه رو از بين يه عالمه کليدپيدا کنه.در رو باز کرد و عطر خونه رو با تموم وجود نفس کشيد.سلام , مناومدمچند لحظه تامل کرداون صدای مهربون و گرم مثل هميشه , مثل هرروزجوابشو ندادنگران شد.
امکان نداشت که اون از در خونه بره تو و سلام کنه وصدای مهربون عشقش با يه موسيقی شاد به استقبالش نياد.ياسمن .. خونه ای ؟زن پشت ميز نشسته بودچشاش سرخ بودچيزی شده ؟ ياسمن ... اتفاقیافتادهدل توی دل مرد نبود , حس می کرد اگه همين الان کسی جوابشو نده دلش ازسينه می زنه بيرونکيفشو انداخت روی زمينبا توام ؟ چيزی شده ؟زننگاهش کرد , با چشايی که توش هزاران سئوال بود.چشايی که خبر از شکستن يه چيزیمی داد , يه چيزی شبيه يه دل .چطور تونستی مسعود ؟ چطور تونستی با من اين کاروبکنی ؟نمی فهميد .. اصلا نمی فهميد چه چيزی ممکنه اتفاق افتاده باشهگيجشده بود. من ؟ مگه من چيکار کردم ياسی؟ من نمی فهمم. زن صورتشو بين دستاشپنهون کردآره ... نمی فهمی .. نمی فهمی که ... نگاه مرد روی جعبه بزرگپستی روی ميز ثابت موندرفت جلوروی کارت سفيدی که روی جعبه بود با خط مشکیدرشت نوشته شده بود:
" برای عزيز ترين کسی که دوسش دارم برای عشق هميشگيم , مسعود عزيزم" جعبه رو سريع برگردوندقسمت فرستنده رو نگاه کردنوشتهشده بود : همون کسی که دلتو دزديدهگيج شده بودياسمن اين چيه ؟زن نگاهش کرد :از من می پرسی ؟ از من ؟ فکر می کردم من بايداين سوالوازت بپرسم ... فکرشم نمی کردم .. گريه نذاشت بقيه حرفشو بزنهزن بلند شد ودويد به سمت اتاقشمرد دنبالش رفتزن در اتاق رو قفل کرددر رو بازکن ياسی .. مطمئنم که اشتباهی پيش اومده ... تو حق نداری راجع به من اينطوری فکرکنی .. من خودمم گيج شدم .. ياسی ... صدای گريه ای که از توی اتاق می اومدآتيشش می زدخواهش می کنم در رو باز کن ... ولی در باز نشددستگيرهدر رو ول کرد وبرگشت طرف ميزحتی تصورشم نمی کرد که يه روزی يه بسته از راهبرسه و زندگی عاشقانه اون و ياسمن را اونطور خراب کنهبه ذهنش فشار آورد کهحداقل يه نفر بياد توی ذهنش که امکان فرستادن اون جعبه از طرف اون ممکن باشهولی واقعا هيچکس نبودهيچکس به جز ياسمن توی زندگيش نبوداجازه ندادهبود کسی وارد زندگی و حريم شخصيش بشهعشق اون حقيقتا فقط ياسمن بودجعبهروبرداشتسنگين بودرفت لب پنجره و خواست پرتش کنه بيرونولی يه حسکنجکاوی مرموز نذاشت اين کارو بکنهبرگشت طرف ميزدلش می خواست بفهمه اينکارو کی می تونه کرده باشهشايد واقعا اشتباه شدهکاغذ روی جعبه رو باز کرديه جعبه قرمز رنگ زير کاغذ بود که يه روبان درشت سبز دور ش بسته شده بود. زير روبان يه کارت بود که روی اون نوشته شده بود : "دوستت دارم عشق من " کارت رو سريع برداشت و با يه حالت عصبی توی جيبش قايم کردروبان رو باز کرددر جعبه رو
برداشتتوی جعبه يه جعبه کوچيکتر سبز با يه روبان قرمز رنگ بودزير روبان قرمز يه کارت سفيد بود که روی اون نوشته بود : "راستشو بگو , چقدردوستم داری ؟ " زير لب گفت : ديوونه ... کارت رو برداشت و نگرون از اينکهمبادا ياسمن يهو از راه برسه و اونو ببينه گذاشت توی جيبش بغل همون کارت قبلیجعبه سبز رو برداشت و رمان قرمز رو باز کرددر جعبه رو برداشتاين بارنفس حبس شده توی سينه شو با عصبانيت داد بيرونيعنی چی ؟توی جعبه سبز يهجعبه بنفش بود با يه روبان زردزير روبان زرد يه کارت سفيد بود که روی اوننوشته شده بود " مواظب دل من باش , شکستنيه ها " دستشو محکم به صورتش کشيدنمی تونست به هيچ چيز فکر کنهاون کارت رو هم برداشت و انداخت توی جيبش .روبان زرد رو باز کرد و به اميد اينکه اين بار ديگه جعبه ای توی کار نباشه درجعبه رو باز کردوای ي ي ي ي...کلافه شده بوددر عين حال ته دلش حس میکرد داره از اين کار خوشش ميادتوی اون جعبه , يه جعبه کوچيکتر زرد بود , با يهنوار بنفشزيرروبان بنفش يه کارت سفيد بود که روی اون نوشته شده بود "بخندديگه , می دونی که عاشق خنديدنتم " ناخود آگاه يه لبخند کوچيک صورت گرفته شوباز کردنمی دونست بايد چه واکنشی از خودش نشون بدهحس می کرد خلع سلاح شدهکارت رو برداشت و دوباره گذاشت توی جيبشروبان رو باز کرد و در جعبه روبرداشتبازم يه جعبه ديگهيه جعبه آبی با يه روبان صورتیو يه کارتسفيد ديگه که روی اون نوشته شده بود" آره ... تو عشق منی " کارت رو برداشتنشست روی صندلیبه در بسته اتاق نگاه کردبه اون فکر کرد که چقدر دلششکستهدوباره صورتش پر از چين و چروک شد و دلش گرفتتوی دلش گفت بهش ثابتمی کنم که اشتباه می کنهروبان صورتی رو باز کرددر جعبه رو برداشتوبازم يه جعبه ديگهيه جعبه صورتی با يه روبان قهوه ایو بازم يه کارت سفيدديگهو بازم يه نوشته "منم نگم دلم ميگه تالاپ تولوپ ( ينی دوست دارم)" ديگه داشت به خودش شک می کردنکنه ... نکنه کس ديگه ای هم تویزندگيش بودهو فراموشش کرده ؟قلبش تند تند می زدکارت رو برداشتروبان قهوه ای روبا عجله باز کرددر جعبه رو برداشتخدای منننننننننن ... ديگه واقعاحس می کرد کم آوردهيه جعبه ديگه!! يه جعبه نقره ای کوچيک با يه روبانطلايیو يه کارت کوچيک سفيدروی کارت نوشته شده بود "آره .. مال خودته .. مثه من... که مال خودتم " کارت رو برداشت و چند لحظه بهش نگاه کردخط ايننوشته با بقيه کارتا فرق می کردخط به نظرش آشنا اومدکارتو گذاشت روی ميزروبان طلايی رو با دقت باز کردجعيه نقره ای رنگ خيلی ظريف بوددرشوآروم باز کردديگه جعبه ای در کار نبوديه ساعت خيلی شيک با بند طلايی رنگتوی جعبه خود نمايی می کردو يه کارت آبی رنگ که روی اون نوشته شده بود:"هر وقت بهش نگاه کردی يادت باشه تيک ينی دوستت .. تاک ينی دارم ... روزی هشت بار میبوسمت ساعت دوازده , ساعت سه و ربع , ساعت شش , ساعت يه ربع به نه .. چه پيشم باشی , چه نباشی ... بند ساعت اگه دستای من باشه .. خب معلومه که مچ دستت مثه کمرت هميشهاسير دستامهنمی ذارم فرار کنی مهربونم , هميشه بهش نگاه کن , که يادت باشههميشه بهت نگاه می کنم , زودتر بيا خونه .. چون هميشه منتظرتم ... تولدت مبارکعزيزم ... ياسمن تو "
توی چشاش اشک جمع شده بودنمی تونست سرشو بلند کنهاحساس آدمی رو داشت که از بين يه کوه يخ يهو بندازنش توی يه استخر آب ولرمنمی دونست داد بزنه يا بخندهيا شايد بهتر بود گريه کنهسرشو بلند کردکه .. ياسمن جلوش واستاده بود .. توی دستش يه شاخه گل سرخ .. توی چشاش ( کههنوز سرخ بود ) يه دنيا عشقگونه هاش گل انداخته بود آروم گفت : مسعود ... معذرت می خوام ... نمی خواستم اذيت بشی ... تولدت مبارکشاخه گل و گرفت.مسعودنمی دونست چی بگههم دلش می خواست بغلش کنه , هم دعواش کنه , هم واسش بميره , هم داد بزنه دوستت دارمتو منو کشتی .. ولی ... فقط توبلدی چطور منو بکشی و دوباره زنده کنیته دلش آتيش روشن شده بوددوستتدارممنم دوست دارمولی خيلی شيطونی .. خيلی ... گفتم که معذرتمی خوام .. اينجا رو ببينياسمن با چشای درشت و پر از خنده به دور وبر مرد نگاهکرد .دور و برش پر شده بود از جعبه های رنگارنگهردوشون با هم زدن زير خنده.
مرد دستشو برد توی جيبش و انگشتاشو کشيد به هفتتا کارتی که توی جيبش بودکليد خونه بين هفت تا کارت قايم شده بود.
تصميم مهم
در يكي از روستاهاي ايتاليا، پسر بچه شروري بود كه ديگران را با سخنان زشتش خيلي ناراحت ميكرد. روزي پدرش جعبهاي پر از ميخ به پسر داد و به او گفت: هر بار كه كسي را با حرفهايت ناراحت كردي، يكي از اين ميخها را به ديوار طويله بكوب. روز اول، پسرك بيست ميخ را به ديوار كوبيد. پدر از او خواست تا سعي كند تعداد دفعاتي كه ديگران را ميآزارد، كم كند. پسرك تلاشش را كرد و تعداد ميخهاي كوبيده شده به ديوار كمتر و كمتر شد. يك روز پدرش به او پيشنهاد كرد تا هربار كه توانست از كسي بابت حرفهايش معذرت خواهي كند، يكي از ميخها را از ديوار بيرون بياورد. روزها گذشت تا اينكه يك روز پسرك پيش پدرش آمد و با شادي گفت: بابا، امروز تمام ميخها را از ديوار بيرون آوردم!
پدر دست پسرش را گرفت و با هم به طويله رفتند، پدر نگاهي به ديوار انداخت و گفت آفرين پسرم! كار خوبي انجام دادي. اما به سوراخهاي ديوار نگاه كن. ديوار ديگر مثل گذشته صاف و تميز نيست. وقتي تو عصباني ميشوي و با حرفهايت ديگران را ميرنجاني، آن حرفها هم چنين آثاري بر انسانها ميگذارند. تو ميتواني چاقويي در دل انساني فرو كني و آن را بيرون آوري، اما هزاران بار عذرخواهي هم نميتواند زخم ايجاد شده را خوب كند.
پيرمرد و پسرك واكسي
پيرمرد هر بار که مي خواست اجرت پسرک واکسي کر و لال را بدهد، جمله اي را براي خنداندن او بر روي اسکناس مي نوشت. اين بار هم همين کار را کرد. پسرک با اشتياق پول را گرفت و جمله اي را که پيرمرد نوشته بود، خواند. روي اسکناس نوشته شده بود: وقتي خيلي پولدار شدي به پشت اين اسکناس نگاه کن. پسر با تعجب و کنجکاوي اسکناس را برگرداند تا به پشت آن نگاه کند. پشت اسکناس نوشته شده بود: کلک، تو که هنوز پولدار نشدي!
پسرک خنديد با صداي بلند؛ هرچند صداي خنده خود را نمي شنيد.
فقرا امانت منند
خسته و تنها ، گرسنه و تشنه ، با دستاني که از سرما قرمز شده بود، در گوشه اي از پارک نشسته بود . تنها چيزي که شايد حيات را در پيکر سرمازده او به جريان مي انداخت انتظار بود؛ انتظاري که از ساعتها قبل با چند بسته آدامس در دستش شروع شده بود؛ که شايد کسي پيدا شود و بخرد .
به طرفش رفتم و در چند قدميش ايستادم. هيچ حسي بين ما نبود. اما ناگهان گويي فاصله ميان ما محو شد و چيزي در مقابل چشمانم ديدم که هرگز تا کنون نديده بودم؛ دريچه اي رو به دنيايي ديگر! دنيايي از درد و رنج، ذلت و بيچارگي، دنيايي از گرسنگي؛ دنيايي پر از مردمي که شايد هرگز با شکم سير نخوابيده اند.
آه خداي من ! هيچ گاه حتي در خيال خود، چنين دنيايي را با اين همه بد بختي نميديدم . آري، چشمان درشت و زيبايش بود؛ چشماني که براي چند لحظه کوتاه مجراي ورود من به دنيايي ديگر بودند. ناخودآگاه نزديکتر شدم. در حالي که هنوز با نگاه پر التماسش به چشمانم مي نگريست، دستش را به طرفم دراز کرد. نمي دانم چرا ترسيدم؟! پسرک بيچاره، دستهايش ترک ترک شده بود؛ ناخنهايش کبود بود؛ بي حس و بي رنگ با قلبي زخم خورده از روزگار. بي اراده دستش را گرفتم و روبرويش نشستم . همچنان به چشمانم مي نگريست. احساس کردم او هم در چشمانم دنياي درون مرا ميبيند. از خودم خجالت کشيدم . تا حال کجا بودم؟ اين همه بدبختي در کنار من و من از همه ي آنها بي خبر! بي خبر که نه، بي توجه، بي تفاوت! تا کنون بارها از کنار چنين کودکاني گذشته بودم اما آنها را هيچ گاه نمي ديدم. امروز هم اگر در انتظار دوستم نمي بودم او را نمي ديدم.
در کنارش نشسته بودم. چند دقيقه اي گذشت. همچنان دستش در دستم بود و نگاهش در نگاهم گره خورده بود. با تمام اعتماد به نفسم، آنقدر قدرت در خود حس نميکردم که کلمه اي به زبان بياورم. از خودم شرمنده بودم. چطور مي توانستم کمکش کنم؟ در همين افکار بودم که مردي بلند قد و درشت اندام، با چهره اي عبوس و خشن و چشماني شرور، به طرفمان آمد. دست پسرک را از دستم جدا کرد و با عصبانيت رو به او کرد و گفت:" بلند شو بچه برو پي کارت وگرنه امشب هم بايد توي خيابون بخوابي ." و همين طور که دور مي شدند شنيدم که مي گفت:" حيف نون که آدم بده ..." تا به خودم آمدم ، آنقدر دور شده بودند که ديگر چشمانم قادر به ديدنشان نبود. من ماندم و دنيايم و دنيايش.
خانم نظافتچي
در امتحان پايان ترم دانشكده پرستاري، استاد ما سؤال عجيبي مطرح كرده بود. من دانشجوي زرنگي بودم و داشتم به سؤالات به راحتي جواب ميدادم تا به آخرين سؤال رسيدم،
نام كوچك خانم نظافتچي دانشكده چيست؟
سؤال به نظرم خندهدار ميآمد. در طول چهار سال گذشته، من چندين بار اين خانم را ديده بودم.
ولي نام او چه بود؟!
من كاغذ را تحويل دادم، در حالي كه آخرين سؤال امتحان بيجواب مانده بود.
پيش از پايان آخرين جلسه، يكي از دانشجويان از استاد پرسيد: استاد، منظور شما از طرح آن سؤال عجيب چه بود؟
استاد جواب داد: در اين حرفه شما افراد زيادي را خواهيد ديد. همه آنها شايسته توجه و مراقبت شما هستند، بايد آنها را بشناسيد و به آنها محبت كنيد حتي اگر اين محبت فقط يك لبخند يا يك سلام دادن ساده باشد.
من هرگز آن درس را فراموش نخواهم كرد!
سلام دوستان
این فیلم نامه رو خودم نوشتم ، به نظر شما چطوره ، نظر بدید لطفا که آیا خوبه که بسازیمش ؟
ما یه گروه فیلم دانشجویی هستیم ، من نویسندش هستم .
--------------------------------------------------------------------------
به نام خدا
پسر در اتاق نشسته است، به دیوار نگاه میکند ، {تابلو وین یکاد روی دیوار آویزان است کمی کج شده}
به دیوار کناری نگاه میکند ، عکس بزرگ از یک خواننده رپ روی دیوار است.
به پنجره اتاق نگاه میکند ، خیابان خلوت را میبیند { حس مرده ای در خیابان حاکم است }
پوزخندی میزند و بلند میشود ، پشت کامپیوتر مینشیند ، بعد از جند ثانیه صدای موسیقی رپ به گوش میرسد.
پسر همراه موسیقی شعر را تکرار میکند ...
پدر در اتاق دیگری در حال دیدن اخبار خسته کننده ای است ، مانند یک مجسمه نگاه میکند ، { خسته و در مانده اسن }
صدا را میشنود سرش را به سمت در میچرخاند ، نگاهی به در بسته میکند .
- پسره احمق ، جای این که درس بخونه ... {سرش را تکان میدهد}
مادر در اتاقی چادر نماز به سر دارد ، نشسته و در حال خواندن مفاتیح است،دعا ها را میخواند ، {کاملا معلوم است که چیزی از دعایی که میخواند نمیفهمد} وبدنش را در حال خواندن تکان میدهد .
با شندیدن صدای موسیقی :
- صدای اون رو ببر دارم دعا میخونم ، با اون صدای آب نکشیدش ... { باصدایی رسا و قاطع}
پسر {با دلخوری} صدای موسیقی را قطع میکند ، پشت میز تحریرش مینشیند و به پنجره ای که رو به خیابانی خلوت و مرده باز میشود خیره میماند . انگار میخواهد فریاد بزند ، ولی نمیتواند ...
موسیقی را با خودش تکرار میکند ... آرام روی میز میکوبد ...
صبح :
مادر بالای یر فرزند آمده و او را بیدار میکند :
مادر:فرهاد پاشو ، مدرست دیر میشه ها . فرهاد پاشو مادر ، { فرهاد با بی اعتنایی بر میگردد و دوباره میخوابد}
مادر : پاشو ببینم ، خرس گنده ناز میکنه ، پاشو دیر شد . پاشو دیگه {با دست پسر را تکان میدهد}
پسر با بی میلی بلند میشود ، { انگارمیخواهد گریه کند } روی تخت میکوبد
مادر : زهر مار ، انگار دارم میفرستمش به جنگ اژدهای دوسر ، پاشو ببینم ، مردم هم پسر دارن صبح پا میشه میره نون میخره بعد همه رو بیدار میکنه ، زود تر از همه هم میره سر مدرسش ما هم پسر داریم ، بیا، ما همه چیز برات حاضر کردیم ، تو پنبه بزرگت کردیم ...
پسر فقط نگاه میکند ، در مانده است. انگار هزار سال است که فقط همین حرف ها را شنیده ...
به دست شویی میرود ، دست و صورتش را میشوید ، در حالی که صورتش را وارسی میکند .
- آره تو پنه بزرگم کردی ، منتها قاطی پنبه کلی خوار بود ...
بیرون می آید و پشت میزصبحانه مینشیند ، همه در حال خوردن هستند ، کسی به او توجهی ندارد . او هم شروع میکند { حس حیوانی که انگار میز صبحانه آبشخور است}
بلند میشود ، به سمت اتاقش میرود ، { پسر در حال ژل زدن و حالت دادن به موها دیده میشود }
کیفش را وارسی میکند وبرنامه امروز را در کیف میگذارد .
بیرون می آید، پدر او را میبیند ؛
- پسر مگه داری میری عروسی؟ این چه وضعه مو هست ؟ خسته شدم از بس واسه اون مو ها منو کشوندن مدرستون . یه خورده به درسات برس به جای این کارا ، کارت شده بازی کردن با موهات ، از کارای اصلیت افتادی ، فقط صبح به صبح اون لامصبا رو میکنی تو کیفت میندازی دوشت میبری و میاری ول میکنی تو اتاق ، مگه با هزار بد بختی نبردمت نونشتمت تو غیر انتفاعی؟ کلی منتت رو کشیدم نوشتمت تو قلم چی، مگه پشتیبانت نگفت درس هر روز رو همون روز بخونید؟ چی شد پس؟ مگه یادت نیست گفت روزی 7 ساعت حد اقل باید بخونی؟ خستم کردی ... اه !
پسر نگاهی به پدر میکند :
- قلم چی خودش بشیه 2 ساعت این مزخرفات رو بخونه ، اگه تونست من روزی 25 ساعت میخونم . گفتم که دکونه من دوست ندارم ، به زور بردی ثبت نام کردی منو ... نمیخوام درس بخونم آقا چی میگی؟
پدر از کوره در میرود، مادر میگوید:
- برو مدرست دیرشده ، برو ببینم واستاده بلبل زبونی میکنه واسه من ، پر رو ...
پسر میرورد ، در را محکم میکوبد ...
مدرسه :
معلم درس دینی سر کلاس است ، کلاس با پنجره های رنگ شده به رنگ زنگ آهن ، صدای نیمکت های فرسوده به گوش میرسد ، کلاس ساکت نیست . معلم روی میز میزند ،
- آقایون ساکت ، مگه اومدی حموم زنونه ؟ هرکس نمیخواد بره بیرون ...
کسی نمی رود و کسی هم نمیخواد ، دانش آموزان با هم پچ پچ میکنند و میخندند .
پسر افسرده نشسته و به زمین خیره شده ، هم میزی اش با او حرف میزند ، او جواب نمیدهد ...
- فرهاد امروز میای بعد مدرسه بریم دخی بازی؟ بابا در بیا از لک ، باز حسن چیزی گفته ؟
خدا بگم این حسن آقا رو چه کنه ، فرهاد دیروز فریبا Sms زد ، گفت امروز ساعت 6 بریم تیراژه ، اونام میان ، بیا بابا برات کانال کاری میکنم از تنهایی در بیای ، اوی با تو هستما !
- فرهاد : ولمون کن بابا ، بعدا حرف میزنیم ...
معلم : بله ، همانطور که نوشته اگر شما خدایی نکرده با چشم ناپاک به کسی نگاه کنید ، شیطان در دل شما نفود میکنه و آینه صاف پاکیزه قلب شما رو لکه دار و کدر میکنه و ...
{ فرهاد سرش را تکان میدهد و پوزخندی میزند}
معلم : بچه ها شما نظری ندارین ؟
یکی از بچه ها :
- آقا ما همه رو به چشم خواهری نگاه میکنیم ،خواهرا ما رو به چشم برادری نگاه نمیکنن ... { خنده بچه ها}
البته به چشم برادری بعضی هاشون ... بگذریم ... { کلاس از خنده منفجر میشود}
معلم : گم شو بیرون الدنگ،کثافت هیز ، آشغال جامعه ...
فرهاد : آقا شما که جنبه نظر شنیدن ندارید چرا میپرسید ؟
معلم : تو هم گمشو بیرون ، آشغال ... برید پیش آقای ایران دوست .
دفتر مدرسه در حضور آقای ایراندوست :
آقای ایراندوست مدیر مدرسه است . ریشی پرپشت و در هم دارد و همیشه یک تسبیح در دست دارد . عینک قدیمی با شیشه های بزرگ و فتو کرومیک بر چشم دارد. در دفتر مدرسه یک عکس بزرگ از کربلا نصب کرده است
- واسه من بلبل زبونی میکنی تو کلاس ؟ آدم شدی؟ { کشیده به صورت فرهاد }
{ فرهاد با خشم و بغض نگاه میکند }
موهات چرا اینطوریه ؟ ها؟ مگه قرار نشد مثل بچه آدم موهات رو کوتاه کنی ؟ با تو هستم گوساله ...
حیف اون پدر ... تو اینجا چیکار میکنی ؟ { خطاب به شاگرد همراه فرهاد }
تو چرا آدم نمیشی ؟ آخه احمق جون ذله کردی همه رو . چرا موهات اینطوریه؟ ها ؟
- آقا غلط کردم ، از فردا درست میکنم ...
- گم شو بیرون ، فردا اینطوری ببینمت نه من نه تو ...
ولی شما آقا فرهاد ، زنگ بزن بابات بیاد .
فرهاد : بابام سرکاره ...
مدیر : زنگ بزن سرکارش
فرهاد : شمارش رو بلد نیستم { با قاطعیت }
مدیر : گم شو بیرون واستا تا خودم تکلیفت رو مشخص کنم . { با کینه ...}
فرهاد بیرون میرود، { زنگ تفریح خورده و بچه ها مثل زندانیان فراری از کلاس ها بیرون میریزند ...}
دوست فرهاد پیش می آید،
- فرهاد چیکارت کرد ؟
- کاریم نکرد، یعنی نمیتونه کاریم کنه ، مرد تیکه ... اگه عطر مشهدش خفم نکنه خودش کاری نمیتونه بکنه
{ با عصبانیت }
- خود ایراندوست بود؟
- آره بابا خود شاهدوست بود .
- کی دوست؟
- شاهدوست،این یارو قبل انقلاب فامیلش شاهدوست بوده بعد انقلاب رفته یه دسمال تحویل گرفته فامیلشم کرده ایراندوست . بابام باهاشون همسایه بوده ...
- جدی میگی؟ { با تعجب }
- بله ! ولی بین خودمون بمونه ها ...
- باشه . من رو که میشناسی ...
- چون میشناسم میگم بین خودمون بمونه ...
{ هر دو میخنندند ، گویی برای لحظاتی زندگی شیرین میشود و درد ها کنار میروند}
مدیر دوباره نامه دعوت اولیا برای فرهاد مینوسد و به او میدهد،
مدیر : فردا قبل کلاس ها با پدر اینجایی وگرنه سرکلاس نمیری ...
فرهاد : لطف بزرگی میکنید.
مدیر : لطف بزرگ رو هسته تربیتی اداره میکنه اگه فردا نیاد بابات ...
فرهاد چیزی نمیگوید ، بیرون میرود ، در راه :
فرهاد : مردتیکه دسمال کش منو تهدید میکنه ، دارم برات ...
فردا که اون پرشیای نازت رو با روغن ترمز شستشو دادم میفهمی ...
- من که نباید مقل این ها کینه ای باشم ، چته فرهاد ؟ {باخودش حرف میزند}
آدم باش ، ولش کن بابا ، این بنده خدام نونش از این راه در میاد ...
مدرسه تعطیل میشود ، همه خوشحال بیرون میآیند :
فرهاد با چند نفر از دوستان در خیابان حرکت میکنند ، حرف میزنند و میخنندند .
دوست فرهاد : اونور خیابون رو ببین ، پسرچه چیزه ...
فرهاد محکم پشت سر دوستش میزند .
فرهاد : آدم شو بچه ، دوست داره این شکلی اومده بیرون ، به تو چه ؟ مسخره ...
دوست فرهاد : واسه چی اینطوری اومده بیرون ؟ میخواست نیاد .
فرهاد : واسه چی تو اینقدر موهات رو سیخ میکنی ؟ واسه چی ابروت رو برداشتی؟ ها ؟
دوست فرهاد : خب میگی چرکولک باشم حاجی؟ خب میخوام باشم، دیده شم ... بابا جوونیم خیر سرمون ، هیچ سرگرمی که نداریم ، این یه قلم رو هم تو بزن تو حالمون .
فرهاد : اون هم همینطور ، پس دیگه اونطوری درباره کسی حرف نزن ، خوشت اومده برو جلوش مثل آدمیزاد بهش پیشنهاد بده ... لا اقل پیش من رعایت کن .
دوست : باشه بابا تو هم حالا ما یه غلطی کردیم ، بفرما بشین رو سرمون ، راحت باش ...
{همه میخندند ...}
در خانه :
فرهاد خطاب به مادر: مامان این رو دادن بدم به شما ...
مادر : بازم ؟ پسر تو منو پیر کردی ... بابات این رو ببینه دیگه سکنه میزنه ، خودم میام فردا ...
آخه مگه ما چی کم گذاشتیم برات ؟ ها؟ چرا اینطوری میکنی با ما؟
چرا آدم نمیشی؟ بابات صبح تا شب جون میکنه که منو تو راحت باشیم، اینه جوابش؟
فرهاد بی تفاوت به سمت آینه میرود و به خود خیره میشود ، متوجه یک موی سفید روی سرش میشود ، پوزخند میزند .
-مطمئنی من شما رو پیر کردم؟
به سوی اتاقش میرود ، در را میبندد ، به پنجره خیره میشود . اشک میریزد بیصدا و با حالتی مردانه ، به سرعت اشک هایش را پاک میکنه ، انگار از خودش شرم میکند ...
دور بین به پشت در اتاق میرود ، صدای موسیقی بلند میشود ، کم کم صفحه سیاه میشود ...
شيطاني به شيطان ديگر گفت: "به آن مرد مقدس متواضع نگاه كن كه در جاده راه مي رود,
در اين فكرم كه به سراغش بروم و روحش را در اختيار بگيرم."
رفيقش گفت: "به حرفت گوش نمي دهد او تنها به چيزهاي مقدس مي انديشد."
اما شيطان,به همان روش مشتاق و متعصب هميشگي اش، خود را به شكل ملك مقرب، جبريل در آورد و در برابر مرد ظاهر شد و به او گفت: "آمده ام به تو كمك كنم."
مرد مقدس گفت: "بايد من را با شخص ديگري اشتباه گرفته باشي زيرا من در زندگي ام
كاري نكرده ام كه سزاوار توجه يك فرشته باشم."
و مرد مقدس به راه خود ادامه داد، بدون اين كه هرگز بداند از چه چيزي گريخته است.
مهمان پيری شدم در ديار بکر که مال فراوان داشت و فرزندی خوبروی. شبی حکايت کرد مرا به عمر خويش بجز اين فرزند نبوده است. درختی درين وادی زيارتگاه است که مردمان به حاجت خواستن آنجا روند. شبهای دراز در آن پای درخت بر حق ناليده ام تا مرا اين فرزند بخشيده است. شنيدم که پسر با رفيقان آهسته همی گفت: چه بودی گر من آن درخت بدانستمی کجاست تا دعا کردمی و پدر بمُردی. خواجه شادی کنان که پسرم عاقل است و پسر طعنه زنان که پدرم فرتوت است.
سال ها بر تو بگذرد كه گذار
نكنى سوى تربت پدرت
تو به جاى پدر چه كردى، خير؟
تا همان چشم دارى از پسرت
مردی از بایزید بسطامی پرسید و گفت: هرگز چیزی حجاب عارف و پروردگار تواند شد؟
بایزید گفت: ای بیچاره آنکه خود حجاب خویشتن است، چه چیزی حجاب او خواهد شد؟
و گفت: زاهد راستین آن است که چون در او بنگری هیبت او تو را بگیرد و چون از او جدا شوی، کار او بر تو سهل آید و عارف آنست که چون در او بنگری هیبت او تو را بگیرد و چون ازو جدا شوی همچنان در هیبت او باشی.
و گفت: خوشا کسی که او را یک همت است و دل خویش را بدان چه چشمانشان می بیند
و گوش هاشان می شنود مشغول نمی کند. هر که خدای را شناخت، از هر چه او را از حق بازدارد، کناره گیرد.
بایزید گفت: نزد عاشقان، بهشت را حظی نیست، که اهالی عشق، به خاطر عشق خویش از بهشت، در حجاب اند