من و خدایه قول و قراری با هم گذاشتیم ، اون به من قول داد همیشه مراقبم باشه و کمتر از عالی ترین بهم نده، و من بهش قول دادم، حتی اگه دل بی قرارم در حسرت آرزویی بال بال می زد و شوق استجابت دعایی آتیشم می زد، با تموم وجودم بدون ذره ای تردید، اول بگم اجازه خدایا ؟ خدایا تو اجازه می دی؟ و صلاح می دونی؟
اعتراف می کنم قول سنگینیه و عمل کردن بهش مثل به زبون آوردنش کار ساده ای نیست .
واسه همین از خودش خواستم و بهش گفتم: من فقط یه بنده ام چیزهایی هست که تو میدونی و من هیچ وقت نمی دونستم و شاید هیچ وقت هم نفهمم .
اتفاقاتی می افته که ذهن محدود من قادر به تعبیرش نیست، چشم های قاصر من قادر به دیدن اون چه پشتش هست، نیست .دلایلی مخفی هست که شاید واسه همیشه مسکوت و مکتوم باقی بمونه .
اسراری هست که شاید دونستنش ،فهمیدنش، تو ظرف ادراک و گمان من نگنجه .
اینو تو می دونی ،پس واسه لحظه های دشوار، به من قدرت تحملش رو ببخش .
من و به اون نقطه برسون که همیشه یادم بمونه ،همه چیز از سوی تو خیر مطلقه ،حتی اگه ظاهراً همه چیز عذاب آور و دشوار باشه .
گاهی اوقات، آرزوهایی داشتم و تو زیر نامه آرزوهام نوشتی موافقت نمی شه .راستش اولش حس خوبی نداشتم ، دلم می گرفت ؛شاید به خاطر جنسم که شیشه حس و عاطفه بود.
منو ببخش که یه وقتایی از سر بی صبری و نا شکیبایی ،تو خلوت تنهاییم ازت می پرسیدم آخه چرا؟وقتایی که هر چی فکر می کردم ،فکر اسیر خاکیم به هیچ جا نمی رسید .دنبال دلیل می گشتم و دلیلی پیدا نمی کردم ، پیش می اومد که با یه بغض تو گلوم تکرار کنم، آخه واسه چی؟چی می شد اگه ......
یه وقتایی از سر بی حوصلگی و فراموشکاری بهت گله می کردم .
چقدر از بزرگواریت شرمنده ام ،که منو در تموم لحظه های ناشکریم ،توی تموم لحظه های بی صبریم ،با محبت تحملم کردی،نه تنبیهم کردی ، نه حتی ذره ای محبتت رو از من دریغ کردی.گاهی وقتا توی تنها ترین لحظات تنهائیم ،درست تو لحظه هایی که فکر می کردم هیچ کس نیست ،اون موقع که به این حس می رسیدم که چقدر تنهام ،واسم نشونه می فرستادی که من خودم تا آخرین لحظه باهاتم ،واسه تمومی لحظه هات همراهتم .
من تنها بنده تو، نبودم ،اما یه لحظه هم تنها رهام نکردی.
تو تنها و محکم ترین قوت قلب دل تنهام ،تو طوفان های زندگیم ،تو ابتدا و اصل آرامشم ،تو از من به من نزدیکتر بودی ،موندم که چطور گاهی اوقات چشم های غافلم ندیدنت ، اما تو هیچ وقت حتی لحظه ای منو ترک نکردی .
روزایی رسید که فکر کردم با من قهری ،تو حتی در همون لحظه ها ،با همون فکر اشتباه که حتی از به خاطر آوردنش شرمنده می شم ،از من قهر نکردی منو به خاطر این فکر کودکانه نادرست ،طرد نکردی.
من دوستت دارم منو ببخش اگه قولم مثل خودم کوچیکه ،اما دلم به بزرگی بی حد تو خوشه و پشتم به کمکهای تو گرم .
از تو سپاسگزارم که با بزرگواری همیشه کمکم کردی .
تو همونی که هر وقت ازت یاد کردم ،بهم امید بخشیدی .
توی یادت چیزی هست ، که منو زیرو رو می کنه ،غصه هام و می شوره و دل شکستگی هامو ترمیم می کنه ؛ چیزی که در هیچ چیز غیر از یاد تو نیست .هر وقت خواستم ببینمت ، بی درنگ ، با مهربونی در رو به روم باز کردی ؛ نگاه نکردی گناهکارم ،حذفم نکردی .
من همیشه دست خالی به دیدنت اومدم ، وتو همیشه با دست پر روانه ام کردی .
هر وقت صدات کردم ،طوری بهم جواب دادی انگار مدتهاست منتظرم بودی ،هر وقت ندونسته از بیراهه سر در آوردم خودت منو صدا کردی. گاهی با تلنگر اتفاقات ساده روزمره ،منو از ادامه یه راه غلط منع کردی ؛ اما حتی اون وقتی که ازم مکدر بودی با بزرگواری آبروم و حفظ کردی .
تو همیشه خدا بودی و من همیشه حتی کمتر از یه بنده .
به من از صفات و ذاتت چیزهایی ببخش تا جسم خاکی من به روح آسمونی تو حتی شده یه سر سوزن نزدیک تر شه .
به حافظه ام قدرتی ببخش تا اجازه گرفتن از تو رو هیچ وقت از خاطرم نبره ،به اراده ام همتی ببخش ،تا استوار بر این عهد پابرجا بمونه .