سر ما فرو نیاید به کمان ابروی کس
که درون گوشه گیران ز جهان فراغ دارد
زلف
Printable View
سر ما فرو نیاید به کمان ابروی کس
که درون گوشه گیران ز جهان فراغ دارد
زلف
در زلف چون کمندش ای دل مپیچ کآنجا
سر ها بریده بینی بی جرم و بی جنایت
طلوع
خورشید می ز مشرق ساغر طلوع کرد
گر برگ عیش میطلبی ترک خواب کن
دلکش
نکتهای دلکش بگویم خال آن مه رو ببین
عقل و جان را بسته زنجیر آن گیسو ببین
فلک
سر فروکرد از فلک آن ماه روی سیمتن
آستین را می فشاند در اشارت سوی من
خویشان
تو دانی من نمیدانم که چیست این بانگ از جانم
وزین آواز حیرانم زهی پرذوق حیرانی
صلا مستان و بیخویشان صلا ای عیش اندیشان
صلا ای آنک میدانی که تو خود عین ایشانی
زنجیر
عمو زنجیر باف...بعله...
زنجیر منو بافتی...بعله....
پشت کوه انداختی...بعله...
بابا اومده...
چی چی آورده...
نخود و کیشمیش...
بخور و بیا...
باصدای چی....
:31:
خس و خاشاک
سینه عاشق یکی آبیست خوش
جانها بر آب او خاشاک و خس
چشمه
بر چشمه ضمیرت کرد آن پری وثاقی
هر صورت خیالت از وی شدست پیدا
خیال
چون خیال تو درآید به دلم رقص کنان
چه خیالات دگر مست درآید به میان
گرد بر گرد خیالش همه در رقص شوند
وان خیال چو مه تو به میان چرخ زنان
گورستان
بیبرگی بستان بین کآمد دی دیوانه
خوبان چمن رفتند از باغ سوی خانه
زردی رخ بستان کز فرقت آن خوبان
بستان شده گورستان زندان شده کاشانه
مدعی
برهد از بیش وز کم قاضی و مدعی هم
چونک آن ماه یک دم مست در محضر آید
بوستان
سخت به ذوق میدهد باد ز بوستان نشان
صبح دمید و روز شد خیز و چراغ وانشان
جمشید
آتش افکند در جهان جمشید
از پس چار پرده چون خورشید
ناهید
یک عروسیست بر فلک که مپرس
ور بپرسی بپرس از ناهید
مقبول
آن دف خوب تو این جا هست مقبول و صواب
مطربا دف را بزن بس مر تو را طاعت همین
ضرب
تو را چو در دگری ضرب کرد همچو عدد
ز ضرب خود چه نتیجه همیکند پیدا
شریف
جام چو عصاش اژدها ش
بر قبطی عقل میگمارد
خاموش و ببین که خم مستان
چون جام شریف میسپارد
غم
چنان کز غم دل دانا گریزد
دو چندان غم ز پیش ما گریزد
درویش
دلم رمیده شد و غافلم من درویش
که آن شکاری سرگشته را چه آمد پیش
کمان
مرا چشمیست خون افشان ز دست آن کمان ابرو
جهان بس فتنه خواهد دید از آن چشم و از آن ابرو
مخلوق
ای عنصر تو مخلوق از کیمیای عزت
و ای دولت تو ایمن از وصمت تباهی
خرقه
ای صوفیان عشق بدرید خرقهها
صد جامه ضرب کرد گل از لذت صبا
غمزه
چشمت به غمزه ما را خون خورد و می پسندی
جانا روا نباشد خون ریز را حمایت
گلشن
آمد خیال خوش که من از گلشن یار آمدم
در چشم مست من نگر کز کوی خمار آمدم
آه
آه باران ای امید جان بیداران
بر پلیدیها که ما عمریست در گرداب آن غرقیم
دیازپام
ببین دیازپام ده خوراندند خلق را
ببین چگونه کرده اند مد ریای دلق را
ببین چگونه میشکنند جای شیشه طلق را
ببین چگونه پول میدهیم نفت و آب و برق را
مرگ
روزی که از تو جدا شم روز مرگ خنده هامه
روز تنهایی دستام فصل سرد گریه هامه
شیشه
شکنی شیشه مردم گرو از من گیری
همه شب عهد کنی روز شکستن گیری
دریا
از انبهی ماهی دریا به نهان گشته
انبه شده قالبها تا پرده جان گشته
غبار
به آب ده تو غبار غم و کدورت را
به خواب درکن آن جنگ را و غوغا را
تازیانه
با رستم زال تا نگویی
از رخش و ز تازیانه ما
اقبال
ای جهان را دلگشا اقبال عشق
یفعل الله ما یشا اقبال عشق
گلرنگ
بیار زان می گلرنگ مشک بو جامی
شرار رشک و حسد در دل گلاب انداز
سرگشته
منم سرگشته حیرانت ای دوست
کنم یکباره جان قربانت ای دوست
تنی نا ساز از شوق وصل کویت
دهم سر بر سر پیمانت ای دوست
دلی دارم در آتش خانه کرده
میان شعله ها کاشانه کرده
دلی دارم که از شوق وصالت
وجودم را زغم ویرانه کرده
من آن آواره بشکسته حالم
زهجرانت بُتا رو به زوالم
منم آن مرغ سرگردان و تنها
پریشان گشته شد یکباره حالم
ندا
به گوش جان رهی منهی ای ندا در داد
ز حضرت احدی لا اله الا الله
بخت
«آیین تقوا ما نیز دانیم// لیکن چه چاره,با بخت گمراه»
دلقك
خاطر به حرف دلقک خود مسپار
بیهوده سر مکوب به دیوار
رزق تو از ازل شده تعیین
دیگر چه غم...
گرگ
تا کی بود این گرگ ربایی، بنمای
سرپنجهی دشمن افکن ای شیر خدای
دوزخ
قسام بهشت و دوزخ آن عقده گشای
ما را نگذارد که درآییم ز پای
تا کی بود این گرگ ربایی، بنمای
سرپنجهی دشمن افکن ای شیر خدای
منت