ثواب روزه و حج قبول آنکس برد
که خاک میکده عشق را زیارت کرد
Printable View
ثواب روزه و حج قبول آنکس برد
که خاک میکده عشق را زیارت کرد
ثواب روزه و حج قبول آن کس برد
که خاک میکده عشق را زیارت کرد
مقام اصلی ما گوشه خرابات است
خداش خیر دهاد آن که این عمارت کرد
دست در حلقه آن زلف دوتا نتوان کرد
تکیه بر عهد تو و باد صبا نتوان کرد
آن چه سعی است من اندر طلبت بنمایم
این قدر هست که تغییر قضا نتوان کرد
درين باغ از خدا خواهد دگر پيرانه سر حافظ
نشيند بر لب جوئى و سروى در كنار آرد
دوش میگفت که فردا بدهم کام دلت
سببی ساز خدایا که پشیمان نشود
حسن خلقی زخدا میطلبم خوی تو را
تا دگر خاطر ما از تو پریشان نشود
دلم ز پرده برون شد كجايي اي مطرب
بنال هان كه از اين پرده كار ما به نواست
دولت فقر خدایا به من ارزانی دار
کاین کرامت سبب حشمت و تمکین من است
تا مگر همچو صبا باز به کوی تو رسم
حاصلم دوش به جز ناله شبگیر نبود
لطف کنید چشمان مبارک را باز کنید و به حرف آخر پست قبلی توجه کنید. (باتشکر :11:)
===
تو بدری و خورشید تو را بنده شدهست
تا بندهی تو شدهست تابنده شدهست
زان روی که از شعاع نور رخ تو
خورشید منیر و ماه تابنده شدهست
تیمار غریبان اثر ذکر جمیل است
جانا مگر این قاعده در شهر شما نیست
تو گر خواهی که جاویدان جهان یکسر بیارایی
صبا را گو که بردارد زمانی برقع از رویت
تا کی بود این گرگ ربایی، بنمای
سرپنجهی دشمن افکن ای شیر خدای
یا رب آن نوگل خندان که سپردی به منش
می سپارم به تو از چشم حسود چمنش
شکر خدا که از مدد بخت کارساز
بر حسب آرزوست همه کار و بار دوست
تو بندگی چو گدایان به شرط مزد مکن
که دوست خود روش بنده پروری داند
اذان می گویند...
در بيابان گر به شوق كعبه خواهي زد قدم
سرزنش ها گر كند خار مغيلان غم مخور
رحم کن بر من مسکین و به فریادم رس
تا به خاک در آصف نرسد فریادم
مزرع سبز فلک دیدم و داس مه نو
یادم از کشته خویش آمد و هنگام درو...
ور چو پروانه دهد دست فراغ بالی
جز بدان عارضِ شمعی نبود پروازم
منم که دیده به دیدار دوست کردم باز
چه شکر گویمت ای کارساز بنده نواز
نیازمند بلا گو رخ از غبار مشوی
که کیمیای مراد است خاک کوی نیاز
ز روي دوست دل دشمنان چه درياب
چراغ مرده كجا شمع آفتاب كجا
از چشم شوخش اي دل ايمان خود نگهدار
كان جادوي كمانكش بر عزم غارت آمد
در آسـتیـن مرقع پیالــه پنـهان کـن
که همچو چشم صراحی زمانه خون ریز است
تا سر زلف تو در دست نسیم افتادست
دل سودازده از غصه دو نیم افتادست
چشم جادوی تو خود عین سواد سحر است
لیکن این هست که این نسخه سقیم افتادست
تا کی از سیم و زرت کیسه تهی خواهد بود
بنده ی من شو و برخور ز همه سیم تنان
کمتر از ذره نئی پست مشو مهر بورز
تا به خلوتگه خورشید رسی چرخ زنان
نی قصهٔ آن شمع چگل بتوان گفت
نی حال دل سوخته دل بتوان گفت
غم در دل تنگ من از آن است که نیست
یک دوست که با او غم دل بتوان گفت
تا ز میخانه و می نام و نشان خواهد بود
سر ما خاک ره پیر مغان خواهد بود
حلقه پیر مغان از ازلم در گوش است
بر همانیم که بودیم و همان خواهد بود
در بهای بوسه جانی طلب
می کنند این دلستانان الغیاث
سحر با باد میگفتم حدیث آرزومندی
خطاب آمد که واثق شو به الطاف خداوندی
شعری از حافظ که با ( ث ) شروع بشه پیدا نکردم. شعری آوردم که وسطش ( ث ) داشته باشه.
میدانم خداوند کریم خطاپوش است. امیدوارم حافظ و دوست دارانش هم ببخشند.
The post reedited by NOKIA_n95
هر روز دلم به زیر باری دگر است
در دیدهٔ من ز هجر خاری دگر است
من جهد همیکنم قضا میگوید
بیرون ز کفایت تو کاری دگراست
تا چو مجمر نفسی دامن جانان گیرم
جان نهادیم بر آتش ز پی خوش نفسی
چند پوید به هوای تو ز هر سو حافظ
یسر الله طریقا بک یا ملتمسی
یا رب این شمع دل افروز ز کاشانه کیست
جان ما سوخت بپرسید که جانانه کیست
تیمار غریبان سبب ذکر جمیل است
جانا مگر این قاعده در شهر شما نیست
ترک عاشق کش من مست برون رفت امروز
تا دگر خون که از دیده روان خواهد بود
مشاعره بر اساس حرف آخره یا دلخواه؟
انگار یه جورایی دلخواه!!!
نه دوست عزیز دلخواه نیست. بر اساس حرف آخر شعرهنقل قول:
دل من در هوای روی فرخ
بود آشفته همچون موی فرخ
بجز هندوی زلفش هیچ کس نیست
که برخوردار شد از روی فرخ
خموش حافظ و از جور یار ناله مکن
تو را که گفت که در روی خوب حیران باش
شربتی از لب لعلش نچشیدیم و برفت
روی مه پیکر او سیر ندیدیم و برفت
گویی از صحبت ما نیک به تنگ آمده بود
بار بربست و به گردش نرسیدیم و برفت