تير او مرغيست دست آموز و مرغ روح ما
چون دل طفلان به پرواز است از پرواز او
هر کرا بينم که دم گرمست ازو ايمن نيم
زان که ميترسم به تقريبي شود دمساز او
محتشم
Printable View
تير او مرغيست دست آموز و مرغ روح ما
چون دل طفلان به پرواز است از پرواز او
هر کرا بينم که دم گرمست ازو ايمن نيم
زان که ميترسم به تقريبي شود دمساز او
محتشم
و گر کنم طلب نیم بوسه صد افسوس
ز حقه دهنش چون شکر فرو ریزد
دل به پروازهاي روحاني
گوش بر رازهاي پنهاني
زن مگوياش! که در کشاکش درد
يک سر موي او به از صد مرد!
مرد و زن مست نقش پيکر خاک
جان روشن بود از اينها پاک
جامی
کشیدم در برت ناگاه و شد در تاب گیسویت
نهادم بر لبت لب را و جان دل فدا کردم
کافرم گر منی آلاله کارم
کافرم گر منی آبش بدارم
کافرم گر منی نامش برم نام
دو صد داغ دل از آلاله دارم
محتسب، مستي به ره ديد و گريبانش گرفت
مست گفت اي دوست، اين پيراهن است، افسار نيست
گفت: مستي، زان سبب افتان و خيزان ميروي
گفت: جرم راه رفتن نيست، ره هموار نيست
پروین
تو خود گفتی که مو ملاح مانم
به آب دیدکان کشتی برانم
همی ترسم که کشتی غرق وابو
درین دریای بی پایان بمانم
ماهيانيم و تو درياى حيات
زنده ايم از لطفت اى نيكو صفات
مثنوی معنوی
تو نيکو روش باش تا بد سگال
نيابد به نقص تو گفتن مجال
سعدی
لطفی فصیح شیرین قدی بلند چابک
روی لطیف زیبا چشمی خوش کشیده
هر می لعل کز آن دست بلورین ستدم
آب حسرت شد و در چشم گهربار بماند
حافظ
در هوایت بیقرارم روز و شب
سر ز پایت برندارم روز و شب
روز و شب را همچو خود مجنون کنم
روز و شب را کی گذارم روز و شب
به کجا برم شکایت به که گویم این حکایت
که لبت حیات ما بود و نداشتی دوامی
حافظ
ياد باد آن که نهانت نظري با ما بود
رقم مهر تو بر چهره ما پيدا بود
ياد باد آن که چو چشمت به عتابم ميکشت
معجز عيسويت در لب شکرخا بود
دیدن روی تورا دیده جان می باید
وین کجا مرتبه چشم جهان بین من است
هر نگاهي از پي کاريست بر حال کسي
عشق ميداند نکو آداب کار خويش را
غير گو از من قياس کار کن اين عشق چيست
ميکند بيچاره ضايع روزگار خويش را
وحشی بافقی
اگر آن ترک شيرازي بدست آرد دل ما را
به خال هندويش بخشم سر ودست و تن و پا را
هر آن که چيز مي بخشد ز مال خويش مي بخشد
نه چون حافظ که بخشيده سمرقند و بخارا
صائب
آن همرهان كجايند؟ اين رهزنان كيانند
تيغ است بر گلويم، حرفيست با خدايم
سيلابههاي درد است رمزي كه مينويسم
خونابههاي رنج است شعري كه ميسرايم
فریدون مشیری
مرا گفت اين سخن فرزانه پيري
بزرگي عارفي روشن ضميري
چرا گويي دريغا از جواني
چرا از كار پيري بدگماني
كه پيري باغ صد رنگ كمال است
زمان كام و دوران وصال است
خوشا آنان كه تا پيري رسيدند
به راه دوست منزل ها بريدند
ره پيموده شادي آفرين است
تو خود در منزلي شادي در اين است
تا نقش خيال دوست با ماست
ما را همه عمر خود تماشاست
آنجا که جمال دلبر آمد
والله که ميان خانه صحراست
سنایی
ترسم که صرفهای نبرد روز بازخواست
نان حلال شيخ ز آب حرام ما
حافظ ز ديده دانه اشکی همیفشان
باشد که مرغ وصل کند قصد دام ما
دريای اخضر فلک و کشتی هلال
هستند غرق نعمت حاجی قوام ما
اى دل ترسنده از نار و عذاب
با چنان دست و لبى کن اقتراب
مثنوی معنوی
به لاله دوش نسرین گفت برخیزیم مستانه
به دامان گل تازه درآویزیم مستانه
چو باده بر سر باده خوریم از گلرخ ساده
بیا تا چون گل و لاله درآمیزیم مستانه
محمد بلخی
همچو يغماجى که چون خانه کند
زود زود انبان خود پر می کند
اندر انبان مى فشارد نيك و بد
دانه هاى در و حبات نخود
مثنوی معنوی
درخواب ناز بودم شبی،دیدم کسی در میزند
در را گشودم روی او،دیدم غم است در میزند
ای دوستان بی وفا،از غم بیاموزید وفا
غم با همه بیگانگی،هر شب به من سر میزند
دل خون شود به یاد تو هر گه که در چمن
بند قبای غنچه ی گل می گشاد باد
از دست رفته بود وجود ضعیف من
صبحم به بوی تو جان باز داد باد
دلم را شبی در حضورم شکستی
نه آینه، حتی غرورم شکستی
ندادی به خلوتگاه عشق راهم
پلی بود اگر در عبورم شکستی
یا من عجب فتادم یا تو عجب فتادی
چندین قدح بخوردی جامی به من ندادی
تو از شراب مستی من هم ز بوی مستم
بو نیز نیست اندک در بزم کیقبادی...
یک بوسه ز لبهای تو در خواب گرفتم
گویی که گل از چشمه ی مهتاب گرفتم
مشکلی دارم ز دانشمند مجلس باز پرس
توبه فرمایان چرا خود توبه کمتر می کنند
گوییا باور نمی دارند روز داوری
کاین همه قلب و دغل در کار داور می کنند
جانم: حافظ
دلا از دست تنهایی بجانم
ز آه و نالهٔ خود در فغانم
شبان تار از درد جدایی
کند فریاد مغز استخوانم
ما رنــد و خراباتی و دیوانه و مستیم
پوشیده چه گوییم همینیم که هستیم
زان باده که از روز ازل قسمت ما شد
پیداست که تاشام ابد سرخوش و مستیم
من در غم تو تو در وفای دگری
دلتنگتر من تو دلگشای دگری
در محفل عاشقان روا کی باشد
من دست تو بوسم و تو پای دگری
یارب مه مسافر من همزبان کیست ؟
با او که شد حریف و کنون همعنان کیست ؟
ماهی که چرخ ساخت به دستان ز من جدا
تا با که ، دوست گشته و همداستان کیست ؟
با سلام من اهل ادب شعر و ادبیاتم البته در پیشگاه و رواق منظر شما اساتید چاره ای جز سر تعظیم و تسلیم فرود آوردن نیست مرا! اولین ابیات رو با کسب اجازه به رشته تحریر در می آورم!
تو را آن به که روی خود ز مشتاقان بپوشانی
که شادی جهان گیری غم لشکر نمی ارزد
چو حافظ در قناعت کوش و از دونی دون بگذر
که یک جو منت دونان دو صد من زر نمی ارزد
دوش مرا حال خوشي دست داد
سينه ما را عطشي دست داد
دشمن به غلط گفت من فلسفیم
ایزد داند که آنچه او گفت نیم
لیکن چو در این غم آشیان آمدهام
آخر کم از آنکه من بدانم که کیم
خیام
مرا به غير عشق به نامي صدا مكن
غم را دوباره وارد اين ماجرا نكن
نه من چاره خویش دانم نه کس
تو دانی چنان کن که دانی و بس
نظامی
سنگ ريزه گر نبودى ديده ور
چون گواهى دادى اندر مشت در