اسمان همچو صفحه دل من
روشن از جلوه های مهتاب است
امشب از خواب خوش گریزانم
که خیال تو خوشتر از خواب است
Printable View
اسمان همچو صفحه دل من
روشن از جلوه های مهتاب است
امشب از خواب خوش گریزانم
که خیال تو خوشتر از خواب است
از شرار نفسش بود که سوخت
مرد چوپان به دل دشت خموش
وای ارام که این زنگی مست
پشت در داده به اوای تو گوش
چه بپوشم که چو از راه اید
عطشش مفرط و افزون گردد
چه بگویم که ز سحر سخنم
دل به من بازد و افسون گردد
اتشی شد بر دل و جانم گرفت
راهزن شد راه ایمانم گرفت
رفته بود از دست من دامان صبر
چون ز پا افتادم اسانم گرفت
از بیم و امید عشق رنجورم
ارامش جاودانه میخواهم
بر حسرت دل دگر نیفزایم
اسایش بیکرانه میخواهم
در درونم راه می پیمود
همچو روحی در شبستانی
بر درونم سایه می افکند
همچو ابری بر بیابانی
سه غم آمد به جانم هر سه یک بار
غریبی و اسیری و غم یار
غریبی و اسیری چاره دارد
غم یار و غم یار و غم یار
ای دوست بیا تا غم فردا نخوریم
این یک دم عمر را غنیمت شمریم
فردا که از این دیر کهن در گذریم
با هفت هزار سالگان سر به سریم
هنگام سپیده دم خروس سحری
دانی که چرا همی کند نوحه گری
یعنی که نمودند در آیینه صبح
که از عمر شبی گذشت و تو بی خبری
برخیز و بیا بتا برای دل ما
حل کن به جمال خویشتن مشکل ما
یک کوزه شراب تا به هم نوش کنیم
زان پیش که کوزه ها کنند از گل ما
دیگر همیشه در شک هستم
من بیهشم یا این بار مستم؟؟؟
از هر چه رویا دیریست خستم
من راه را با بی راه بستم
این شعر را برای تو میگویم
در یک غروب تشنه تابستان
در نیمه های این ره شوم اغاز
در کهنه گور این غم بی پایان
این اخرین ترانه لالائیست
در پای گاهواره خواب تو
باشد که بانگ وحشی این فریاد
پیچد در اسمان شباب تو
بگذار سایه من سرگردان
از سایه تو دور و جدا باشد
روزی به هم رسیم که گر باشد
کس بین ما نه غیر خدا باشد
ائینه همچو چشم بزرگی
یکسو نشسته گرم تماشا
بر روی شیشه های نگاهش
بنشانده روح عاصی شب را
تو خسته چون پرنده پیری
رو میکنی به گرمی بستر
با پلک های بسته لرزان
سر مینهی به سینه دفتر
گریند در کنار تو گوئی
ارواح مردگان گذشته
انها که خفته اند بر این تخت
پیش از تو در زمان گذشته
فردا اگر ز راه نمی امد
من تا ابد کنار تو میماندم
من تا ابد ترانه عشقم را
در افتاب عشق تو میخواندم
احساس میکنی که دریغ است
با درد خود اگر بستیزی
میبویی ان شکوفه غم را
تا شعر تازه ای بنویسی
انگه ستارگان سپید اشک
سو سو زدند در شب مژگانم
دیدم که دستهای تو چون ابری
امد به سوی صورت حیرانم
عاقبت خط جاده پایان یافت
من رسیدم ز ره غبار الود
نگهم پیشتر ز من میتاخت
بر لبانم سلام گرمی بود
محو شد در جنگل انبوه تاریکی
چون رگ نوری طنین اشنای من
قطره اشکی هم نیفشاند اسمان تار
از نگاه خسته ابری به پای من
دیگرم گرمی نمیبخشی
عشق ای خورشید یخ بسته
سینه ام صحرای نومید یست
خسته ام از عشق هم خسته
از من جز این دو دیده اشک الود
اخر بگو چه مانده که بستانی
ای شعر ای الهء خون اشام
دیگر بس است اینهمه قربانی
ره نمیجویم به سوی شهر روز
بی گمان در قعر گوری خفته ام
گوهری دارم ولی ان را ز بیم
در دل مردابها بنهفته ام
با امیدی گرم و شادی بخش
با نگاهی مست و رویایی
دخترک افسانه میخواند
نیمه شب در کنج تنهایی
غنچه شوق تو هم خشکید
شعر ای شیطان افسونکار
عاقبت زین خواب درد الود
جان من بیدار شد بیدار
گیسویم در هم و لبهایم خشک
شانه ام عریان در جامه خواب
لیک در ظلمت دهلیز خموش
رهگذر هر دم میکرد شتاب
میشنیدم نیمه شب در خواب
هایهای گریه هایش را
در صدایم گوش میکردم
درد سیال صدایش را
مرگ من روزی فرا خواهد رسید
در بهاری روشن از امواج نور
در زمستانی غبار الود و دور
یا خزانی خالی از فریاد و شور
من تکیه داده ام به دری تاریک
پیشانی فشرده ز دردم را
میسایم از امید بر این در باز
انگشتهای نازک و سردم را
لب من از ترانه میسوزد
سینه ام عاشقانه میسوزد
پوستم میشکافد از هیجان
پیکرم از جوانه میسوزد
اه ای زندگی منم که هنوز
با همه پوچی از تو لبریزم
نه به فکرم که رشته پاره کنم
نه بر انم که از تو بگریزم
همه ذرات جسم خاکی من
از تو ای شعر گرم در سوزند
اسمانهای صاف را مانند
که لبالب ز باده روزند
من تورا در تو جستجو کردم
نه در ان خوابهای رویایی
در دو دست تو سخت کاویدم
پر شدم پر شدم ز زیبایی
اه ای زندگی من اینه ام
از تو چشمم پر از نگاه شود
ورنه گر مرگ بنگرد در من
روی ائینه ام سیاه شود
پیشانی بلند تو در نور شمع ها
ارام و رام بود چو دریای روشنی
با ساقهای نقره نشانش نشسته بود
در زیر پلکهای تو رویای روشنی
بعد ها نام مرا باران و باد
نرم میشویند از رخسار سنگ
گور من گمنام میماند به راه
فارغ از افسانه های نام و ننگ
میشتابند از پی هم بی شکیبب
روزها و هفته ها و ماهها
چشم تو در انتظار نامه ای
خیره میماند به چشم راهها
لیک دیگر پیکر سرد مرا
میفشارد خاک دامنگیر خاک
بی تو دور از ضربه های قلب تو
قلب من میپوسد انجا زیر خاک