قرض گرفتن سردار از کاسب بازار ۱
یکی بود یکی نبود ، غیر از خدا هیچکس نبود.
معتصم، خليفه عباسي، در بغداد غلامان و خدمتگزاران بسياري داشت که بيشتر آنها از شهرها و کشورهاي ديگر بودند و با مردم بغداد پيوند خويشي و آشنايي و همزباني نداشتند و هر يک به نوعي بلاي جان مردم بودند. بعضي از اين غلامان وقتي به رياست و فرماندهي و اميري و سرداري لشکر مي رسيدند داراي دم و دستگاهي
مي شدند و علاوه بر خدمت لشکري در شهر کارهايي داشتند، معامله داشتند، ديد و بازديد داشتند، حساب و کتاب داشتند، و لازم مي شد براي زدوبندهاي خود مردم شهر را بشناسند. اين بود که از ميان بغداديان اشخاص را انتخاب مي کردند تا در حسابها و کارهايشان نظارت و سرپرستي کنند و آنها را « وکيل» مي ناميدند.
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
اين افراد هم کساني بودند زبان باز و چاپلوس که خود را به زورمندان نزديک مي کردند تا نفعي ببرند و تنها تا آنجا حفظ ظاهر را مي کردند که پيوندشان با مردم شهر بريده نشود. يک روز يکي از اميران تازه کار، وکيل خود را خواست و گفت: « من براي کار مهمي تا فردا پانصد دينار پول لازم دارم که بايد از کسي قرض کنم و چهار ماه ديگر که دستم باز مي شود پس بدهم. از مردم بغداد کسي را مي شناسي که پول قرض بدهد؟» وکيل فکري کرد و گفت: بله، چرا، هستند، ولي اين روزها قرض گرفتن براي کسي که اهل محل نيست خيلي مشکل است. مردم دو سه جورند: يکي کساني هستند که اگر پول بيکار داشته باشند به دوستان و آشنايان خود« قرض الحسنه» مي دهند و کارشان را راه مي اندازند و بعد هم اصل پول خود را پس مي گيرند و سودي نمي خواهند. اينطور آدمها معمولاً پول کم دارند و تا با کسي رفيق نباشند و درست او را نشناسند و به حسابي بودنش اعتماد نداشته باشند قرض نمي دهند...
امير گفت: پر حرفي نکن، معلوم است اينطور آدمها پانصد دينار يکجا بما پول قرض نمي دهند چون که از خودشان نيستيم. وکيل گفت: بله، يک عده خارجي هم هستند که پول قرض دادن کارشان است. اينها پول زياد دارند و پانصد دينار يا هزار و صد هزار برايشان فرقي ندارد و با هر کسي معامله مي کنند و سود مي برند. در واقع پول را مي فروشند، گرانتر مي فروشند و ارزان تر ني خرند، امروز پانصد مي دهند و چندي بعد هزار پس مي گيرند...
امير گفت: با همين ها بايد معامله کنيم. زودتر کارمان روبه راه مي شود و چيزي را که امروز لازم داريم همين امروز مي خريم، اگر هم گران تمام شود عيبي ندارد. وکيل جواب داد: بله، اما اينطور آدمها به قول و نوشته و قيض و يادداشت هر کسي اعتماد نمي کنند و به سادگي پول بي زبان را دست آدم زبان دار نمي دهند. اينها هميشه يک چيزي را گرو مي گيرند. خانه اي، باغي، مزرعه اي چيزي را که چندمين برابر پول قرضي ارزش داشته باشد با شاهد و سند معتبر گرو بر مي دارند و اگر کسي وثيقه و گروي معتبر نداشته باشد نمي تواند از اينها قرض بگيرد، مگر اين که در بازار اسم و رسم و کسب و کار مهمي داشته باشد.
امير گفت: پس اين هم نشد. خانه و املاک ما هنوز در راه است و تازه مي خواهيم شروع کنيم. ولي در دنيا را که نبسته اند، بايد کسي ديگر را پيدا کرد. وکيل گفت: صحيح است، همين را مي خواستم بگويم. از اين دو دسته که بگذريم يک جور ديگر هم هستند که پول قرض دادن شغلشان نيست ولي سرمايه اي دارند که با آن خريد و فروش مي کنند و اگر يک روز يقين پيدا کنند که ممکن است پولي در شرکتي بگذارند و سود آن از کسب خودشان بيشتر باشد يا فايده ديگري داشته باشد ممکن است به طمع بيفتند و خيلي ساده قرض بدهند. براي شما معامله کردن با پول فروشان ممکن
نمي شود و بايد اين طور اشخاص را پيدا کنيم. امير گفت: خوب، من از تو همين را
مي خواستم. وکيل گفت: من از اين طور آدمها يک نفر را مي شناسم. آدم خوبي است، کاسب است و دکانش در فلان بازار است، من با او مختصري داد ستد دارم و گاهي ساعتي در دکان او مي نشينم. تا آنجا که من مي دانم اين مرد ششصد دينار سرمايه دارد و با آن خريد و فروشي مي کند و کارش هم چندان رونقي ندارد، از همکارانش هم بدي بسيار ديده و تصور مي کنم دوستي با شما که امير و رئيس هستند برايش مفيد است. مردم ضعيف هميشه مايل هستند به يک کسي که زور و قدرتي دارد نزديک شوند. ولي اين شخص در بازار کار کرده و حساب دستش است و اگر قرار باشد همه سرمايه اش را به دست کسي بسپارد بايد هم به دوستي او اعتماد پيدا کند و هم اميد نفعي داشته باشد.
امير گفت: بسيار خوب، تو مردم را بهتر مي شناسي ، من حاضرم سودي بيشتر از خريد و فروش بازار به او برسانم و براي اطمينان خاطرش هم هر طوري که تو صلاح مي داني رفتار کنم.
وکيل گفت: راهش اين است که کسي پيش او بفرستي او را دعوت کني و از ديدار او خوشحالي کني و بگويي که مردم از او خيلي تعريف کرده اند و تو خاطر خواه اخلاقش شده اي. بايد به او عزت و احترام بسيار بگذاري و يک پذيرايي گرمي هم از او بکني و او را به دوستي خود اميدوار کني و بعد در پيچ و خم صحبت ها از اين که ديشب با خليفه شام خورده اي و ديروز با خليفه به شکار رفته اي سخن بگويي و خودت را خيلي مهم جلوه بدهي و گاهي از پنجاه هزار سوار که در فرمان تو هستند و گاهي هم از انصاف و وجدان حرف بزني و کم کم در ضمن تعارفها موضوع پول و قرض را به ميان بکشي، و اميد هست که مرد کاسب اعتماد پيدا کند و اميدوار شود و درخواست تو را در نکند.
امير گفت: بسيار خوب است، اما چرا خودت نروي و او را دعوت نکني؟ وکيل گفت: صلاح در اين است که کسي ديگر برود تا با او آشنا نباشد و از او چيزي نپرسد. اگر من بروم ممکن است بپرسد امير چه کار دارد؟ آن وقت اگر راستش را بگويم ممکن است نتوانم او را به آمدن راضي کنم، اگر هم دروغ بگويم بعدش از من گله مند
مي شود. بهتر است خودت او را دعوت کني و من هم اينجا باشم و گوشه کار را بگيرم و در يک مجلس کار را تمام کنم که فرصت فکر کردن پيدا نکند.
امير گفت: همين کار را خواهم کرد.
پيره غلام جا افتاده اي را به سراغ مرد کاسب فرستاد و پيغام داد که امير لشکر سلام رسانيده و از شما خواهش دارد نزديک ظهر براي کار لازمي يک ساعتي پيش ما بياييد.
مرد کاسب وقتي پيغام را شنيد گفت: « اطاعت مي شود». بعد پيش خود فکر کرد که امير لشکر مرا نمي شناسد آيا با من چکار دارد؟ اما از طرف ديگر آشنايي با امير را غنيمت مي دانست و گفت شايد خريدي فروشي کاري دارد و انشالله خير است.
مرد کاسب سر ساعت به خانه امير رفت. او را به اتاق پذيرايي راهنمايي کردند. امير با جمعي از نزديکان نشسته بودند. وارد شد و سلام کرد. امير از کسان خود پرسيد: اين خواجه فلان کس است؟ گفتند آري. امير از جاي خود برخاست و با او دست داد و او را نزديک خود نشاند و گفت: از ملاقات شما خيلي خوشوقتم.
ما از خوبي و امانت و دين داري و بزرگواري شما بسيار شنيده ايم و نديده و نشناخته فريفته شما شده ايم.
مرد کاسب گفت: خوبي از خودتان است. بنده که قابل نيستم.
امير گفت: اختيار داريد، من شنيده ام که در همه بازار بغداد از شما خوش معامله تر و درستکارتر کسي نيست و همه از شما تعريف مي کنند. اين است که واقعاً آرزو داشتم با هم آشنا باشيم و نزديک باشيم و با هم دوستي و برادري و آمد و رفت داشته باشيم. من مي خواهم خانه ما را خانه خودت بداني و بيايي و بروي و هر کاري هم که داشته باشي و از دست ما بر آيد مضايقه نداريم. آخر يک کارهايي هم از دست ما بر مي آيد که براي دوستان صورت بدهيم. مرد کاسب شرمنده شده بود و تشکر مي کرد و
مي گفت: سبب ساز خير خداست. وکيل هم مي گفت: بله، اين خواجه واقعاً مرد بزرگواري است من به ايشان ارادت دارم و در بازار بغداد هيچ کس به اين خوبي نيست.
بعد حرفهاي ديگر به ميان آمد و امير گاهگاه به مرد کاسب اظهار لطف مي کرد و احوالش را مي پرسيد و باز حرفهاي ديگر پيدا مي شد تا اين که ظهر شد و سفره آوردند.
در سر سفره ناهار هم امير خواجه را نزديک خود جاي داد و در موقع صرف غذا هم دايم به مرد کاسب مهرباني مي کرد و حسابي خواجه را خجالت زده کرد. وکيل هم دست به سينه مواظب بود و به خواجه خدمت مي کرد.
بعد از صرف ناهار اطرافيان امير يکي يکي خدا حافظي کردند و رفتند. همين که مجلس خلوت شد امير سر صحبت را باز کرد و از وضع کار و کاسبي بازار پرسيد و خواجه چيزهايي که مي دانست مي گفت.
بعد از امير گفت: راستي علاوه از اين که خيلي ميل دارم هر روز شما را ببينم ولي امروز مي خواستم يک موضوعي هم با شما در ميان بگذارم، مي داني چيست؟
مرد کاسب گفت: امير بهتر مي داند.
امير گفت: هان، حقيقت اين است که من خودم آدم زرنگي هستم و خيلي حواسم جمع است و به همين دليل به کساني که مي خواهند زرنگي کنند و خودشان را پيش من عزيز کنند زياد رو نمي دهم . آخر وقتي مردم مي بينند که من امير لشکر خليفه هستم و هر روز به همراه خليفه به شکار مي روم و هر شب با خليفه شام مي خوردم و خيلي کارها از دستم ساخته است همه سعي مي کنند يک جوري خودشان را به من بچسبانند و به همراه خليفه به شکار مي روم و هر شب با خليفه شام مي خورم و خيلي کارها از دستم ساخته است همه سعي مي کنند يک جوري خودشان را به من بچسبانند و به هر بهانه اي خدمتي بکنند و بعد صد جور توقع و خواهش دارند. ولي من هم در کار خودم بايد هوشيار باشم، بايد به وظيفه ام عمل کنم و نبايد بگذارم که آدم هاي زرنگ از قدرت و مقام من به نفع خودشان و به ضرر ديگران استفاده کنند، مگر نيست؟
مرد کاسب گفت: بله، صحيح است.
امير گفت: آهان، من مي گويم انسان بايد طوري رفتار کند که وجدانش آرام باشد. درست است که قدرت چيز خوبي است ولي اين قدرت را به ما داده اند که به مردم خدمت کنيم، يعني به همه مردم، و من نمي خواهم اين مقام و قدرتي که دارم به هيچ غرضي آلوده شود و وقتي آدم از مردم توقع چيزي نداشت آن وقت مي تواند جلو توقع هاي آدم هاي زرنگ بايستد و شما خوب مي دانيد که چه مي خواهم بگويم.
مرد کاسب گفت: البته، فرمايش شما صحيح است.
امير گفت: به همين جهت من هميشه خيلي به سادگي زندگي مي کنم و از خدا آرزو دارم که هيچ وقت مرا محتاج آدم هاي زرنگ نکند تا بتوانم انصاف را در همه کارها رعايت کنم. ولي اين روزها يک کاري پيش آمده است که به يک مبلغ پول قرضي احتياج دارم و خوب است که هيچ کس اين را نمي داند و گرنه در بازار کساني هستند که اگر اين را بدانند خودشان پيشدستي مي کنند و اگر هزار دينار لازم باشد ده هزار دينار مي فرستند. آخر مي دانند که از معامله با من خيلي فايده مي برند. ولي همانطور که عرض کردم نمي خواهم روي بعضي ها توي روي من باز شود.
اين بود که امروز فکر کردم حالا که همه از خوبي شما تعريف مي کنند و حالا که من آرزو دارم بين ما دوستي و برادري برقرار باشد و خودماني باشيم اين مطلب را هم با شما در ميان بگذارم که از همه بهتر هستيد. من خودم هم وقتي پول بيکار دارم در بازار به دوستان مي سپارم تا با آن کار کنند و اگر خداوند خيري رسانيد آخر سر يک چيزي هم به من بدهند. همين حالا هم پيش چند نفر پول دارم که چون وعده اش نرسيده نمي خواهم اشاره اي بکنم. يکي هم هست که دو هزار دينار گرفته و مدتي از وعده گذشته و چون مي دانم آدم با خدا و دين داري است و وضع بازار هم خوب نيست نمي خواهم يادآوري کنم تا وقتي خودش بياورد. به هر حال چون من و شما ديگر خيلي با هم نزديک خواهيم بود اين معامله را امروز شما بکنيد و هزار ديناري به من به عنوان قرض بدهيد در برابر سند رسمي و از روي حساب به مدت چهار ماه و همين که پولهاي خودم نقد شد پس مي دهم. و البته علاوه بر حساب رسمي آن يک دست لباس هم براي سپاسگزاري تقديم مي کنم و مي دانم که شما بيش از اينها هم
مي توانيد فراهم کنيد و در اين موقع مضايقه نمي کنيد.
مرد کاسب از کمرويي و خوش اخلاقي که داشت نتوانست عذري بياورد و گفت: البته اطاعت فرمان شما جاي خود دارد ولي من از آن تاجرها نيستم که هزار و دو هزار دينار داشته باشند و با بزرگان جز راست نمي توان گفت. حقيقت اين است که همه سرمايه من ششصد دينار است که با سختي و قناعت به دست آورده ام و در بازار با آن دست و پايي مي زنم و خريد و فروشي مي کنم. و نمي دانم چطور وضع کار و کسب خودم را شرح بدهم که شما بدانيد راست مي گويم.
امير گفت: من در راستي حرف شما کوچکترين شکي ندارم. همين راستي و درستي شماست که مرا به دوستي شما علاقمند مي کند. اما اين هم که گفتم احتياج به هزار دينار دارم در واقع پول طلا در خزينه بسيار است که براي کارهاي ديگر است و مقصود من از اين معامله بيشتر دوستي و يگانگي است که خيري هم بشما برسد. دلم مي خواهد بهانه اي داشته باشيم تا بيشتر همديگر را ببينيم. با اين ترتيب به طوري که من مي فهمم از خريد و فروش خرد و ريز با اين ششصد دينار در اين بازار کساد چيزي عايد شما نمي شود حالا که اين طور است دوست عزيز، اصلا بيا و اين ششصد دينار را به عنوان قرض يا شرکت به من بده و براي محکم بودن کار هم سندي به مبلغ هفتصد دينار مي نويسيم و چهار ماه ديگر که پولهاي من مي رسد هفتصد دينار يا بيشتر را مي گيري و خلعتي هم بر آن مي گذارم و بعد هم که پولهاي بيکار داشتم به جاي ديگران به دست خودم مي سپارم که به وضع خوبي با آن کاسبي کني و کارت را رونق بدهي، ما که با هم اين حرفها را نداريم.
وکيل هم کمک کرد و گفت: بله، شما هنوز نمي دانيد که اين امير چقدر بزرگوار است، باور کن در ميان همه اميران دولت از اين امير پاک معامله تر کسي نيست و مردم هميشه از او خير مي بينند.
مرد کاسب زبانش کند شد و گفت: چه عرض کنم، فرمانبردارم، اينقدر که هست دريغ ندارم.
امير گفت: مرا سرافراز کردي که نمي خواستم از ديگران بگيرم و نمي خواستم به پولهاي خزينه دست بزنم و مي خواستم با اين کار پايه دوستي ما محکم شود ولي همين امروز بايد اين کار تمام شود.
مرد کاسب رفت و 600 دينار تمام سرمايه نقد خود را برداشت و آمد و به امير تسليم کرد و قبضي براي چهار ماه بعد به مبلغ 700 دينار با مهر و امضاي امير دريافت کرد و با قدري ناراحتي و قدري اميدواري خداحافظي کرد و رفت به خانه اش.
وقتي خواجه از خانه امير بيرون رفت امير به وکيل گفت: بد نشد، کار ما راه افتاد، اما بهتر است تو ديگر به دکان اين مرد در بازار نروي تا موضوع به صورت يک معامله تمام شده باشد و رنگ دوستي و رفاقت پيدا نکند. من حوصله اين حرفها را ندارم، البته اگر اينجا بيايد با او خوش رفتاري مي کنم و بسيار هم ممنون هستم ولي پولي داده است و سر وعده پس مي گيرد و بقيه حرفها تعارف است.
وکيل گفت: باشد، اطاعت مي شود.
رويه آستر را نگاه مىدارد يا آستر رويه را؟
پادشاهى بود که سه دختر داشت. روى از آنها پرسيد: "آيا رويه آستر را نگاه مىدارد يا آستر رويه را؟". دختر بزرگ و دختر ميانى هر دو گفتند: رويه آستر را نگاه مىدارد. اما دختر کوچکتر گفت: آستر رويه را نگاه مىدارد. پادشاه از جواب دختر کوچکتر غضبناک شد و به وزير گفت که دستور دهد در شهر جار بزنند هر جوان زيبائى که در شهر هست به قصر بيايد. و به دختر اولى و دومى گفت: هر کدام از جوانها را که پسنديديد به طرف آنها يک ترنج پرتاب کنيد. به اين ترتيب دو دختر بزرگتر شوهران خود را انتخاب کردند و پس از يک جشن عروسى مفصل به خانهٔ بخت رفتند. پس از مدتى شاه دستور داد جار بزنند هر چه کور و کچل و شل هست در قصر حاضر شوند. مأموران شاه در خانهٔ پيرزنى پسر تنبل و بىعرضهاى را يافتند که توى زنبيلى در تنور خانه جا خوش کرده بود. او را خدمت پادشاه آوردند. پادشاه امر کرد که دختر کوچک را به عقد آن پسر درآوردند و دختر را به خانهٔ پيرزن فرستادند.
دختر با کاردانى و تلاش، کمکم پسر را وادار بهراه رفتن و کار کردن کرد. پسر هم خيلى زرنگ شد و کار او بالا گرفت. تا اينکه نوکر يک تاجر شد و همراه او و چند تاجر ديگر به سفر رفت. رفتند و رفتند تا به بيابانى رسيدند که در آن نه آبى بود و نه آباداني. در آن بيابان چاهى بود که هر کس داخل آن مىشد ديگر بالا نمىآمد. تاجرها بين خودشان قرعه انداختند تا معلوم شود چه کسى بايد داخل چاه شود. بالأخره حسن پس از اينکه از اربابش نوشته گرفت که پس از بيرون آمدن از چاه نصف مالالتجارهاش را به حسن بدهد، وارد چاه شد. وقتى توى چاه رفت ديد تختى در ته آن گذاشته شده و ديوى روى آن نشسته است. فورى سلام کرد. ديو گفت: "اگر سلام نکرده بودى لقمه اول من بناگوشت بود." سپس پرسيد: "کجا خوش است؟" حسن گفت: "آنجا که دل خوش است." ديو خيلى خوشش آمد و به اول چند دانه انار داد. حسن از چاه آب کشيد و بالا فرستاد و صحيح و سالم از چاه بيرون آمد و نيمى از مالالتجارهٔ ارباب خود را صاحب شد.
تاجرها راه افتادند و رفتند و رفتند تا به شهرى که مىخواستند رسيدند، وارد کاروانسرائى شدند. شب که شد تاجرها رفتند دنبال خوشگذرانى اما حسن روى بارهاى خود خوابيد. کاروانسرادار در زير زمين چهل دزد را پنهان کرده بود تا مال هر تاجرى را که به کاروان سرا وارد مىشود، بدزدند. اين را اينجا داشته باشيد.
وقتى حسن از چاه درآمد، دو تا از انارها را توسط قاصدى براى مادر و آن دختر فرستاد. قاصد انارها را به خانهٔ حسن برد. دختر يکى از انارها را باز کرد ديد پر از دانههاى ياقوت است. معمارباشى را خبر کرد و گفت که قصرى بسازد بزرگتر و قشنگتر از قصر پادشاه.
"اما بشنويد از حسن". نيمههاى شب حسن سر و صدائى شنيد. چشم باز کرد و ديد از دريچهاى که در زمين کاروانسرا نصب شده بود چهل دزد بيرون آمدند و همهٔ مال و اموال تاجرها را بردند به زيرزمين. فردا صبح که تاجرها متوجه شدند بارهاى آنها دزديده شده است به حاکم شکايت بردند. چند روزى گذشت و اموال تاجرها پيدا نشد. حسن به تاجرها گفت مىتوانم بارهاى شما را پيدا کنم بهشرطى که نوشته بدهيد من تاجرباشي شما بشوم و يک دهم اموال را هم به خودم بدهيد. تاجرها قبول کردند.
حسن پيش حاکم رفت و گفت من مىتوانم اموال تاجرها را پيدا کنم بهشرط آنکه يک روز حکومت خود را به من بدهي. حاکم قبول کرد. حسن در لباس حاکم به کاروانسرا رفت و اموال تاجرها را از آن زيرزمين بيرون آورد. با اين کار بر ثروت حسن افزوده شد.
حسن براى اينکه در شهر خودش جائى براى نگهدارى اموال خود درست کند به خانه برگشت. در آنجا فهميد که دختر قصر باشکوه و بزرگى ساخته است. خيلى خوشحال شد. دختر به او گفت: وقتى به اينجا آمدى به ديدن پادشاه برو. اولين نفرى هم که پادشاه را دعوت مىکند بايد تو باشي. حسن قبول کرد. برگشت و بارهاى خود را آورد. و پس از مدتى پادشاه را به قصر خود دعوت کرد. دختر، قصر را بهخوبى آراست. پادشاه وارد که شد ديد عجب دبدبه و کبکبهاي! عجب بريز و بپاشي! پيش خودش گفت: اى کاش اين تاجرباشى داماد من بود. در اين موقع دختر از پشت پرده بيرون آمد و پادشاه فهميد که اين دختر خودش است. قرار شد دختر به قصر پادشاه برگردد و دوباره با عزت و احترام و جشن عروسى مفصل به خانهٔ تاجرباشى برود. مدتى گذشت. روزى دختر به پادشاه گفت: فهمديد که حق با من بود و آستر است که رويه را نگاه مىدارد. اين من بودم که آن پسر کچل و بىدست و پار را به اينجا رساندم. پادشاه دهان دختر را بوسيد و چند ده شش دانگ را هم به او بخشيد.
قرض گرفتن سردار ... ۲ (پس ندادن قرض و درماندگي طلبکار)
مرد کاسب تا چند روز از اين معامله خوشحال بود. با خود مي گفت در اين بازار کساد اين سرمايه کم در ظرف 4 ماه چندان فايده نمي کرد و در خريد و فروش احتمال ضرر هم هست اما در اين همکاري حالا مي دانم که 4 ماه ديگر درآمد بيشتري دارم، دوستي با امير هم مفت من.
دو هفته که گذشت مرد کاسب به فکر افتاد يک روز با امير ديداري تازه کند. ولي با خود گفت شايد اين کار پسنديده نباشد، شايد امير گرفتاري داشته باشد و موقع مناسب نباشد، بهتر است خود امير مرا بخواهد، اصلا رفتن من به خانه امير يک نوع جسارت است و چون طلبکار هستم بد است، هيچ کس از طلبکار خوشش نمي آيد، ممکن است امير هم از ديدار من شرمنده شود و دوستي ما خلل پيدا کند، بهتر است در اين مدت چهار ماه خودم را نشان ندهم تا امير مرا با آدم هاي زرنگي که مي گفت، فرق بگذارد و بعد از اين که پولم را گرفتم آن وقت گاه گاه امير را ببينم تا جاي هيچ حرفي نباشد و صداقت و صميميت ما ثابت شود.
در مدت 4 ماه امير هرگز به ياد کاسب نبود.
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
چهار ماه از تاريخ معامله گذشت و وعده قبض سر رسيد. مرد کاسب با خود گفت همين امروز و فرداست که امير مرا مي طلبد و حسابش را مي پردازد. اما خبري نشد. چند روز ديگر هم صبر کرد و گفت اين بد است که آدم درست روز وعده به سراغ طلبش برود، امير خودش حساب سرش مي شود و براي احترام شخصيت هر دو، بهتر است چند روز ديگر صبر کنم.
باز هم خبري از امير نرسيد. مرد کاسب فکر کرد: خوب، امير گرفتار است و آمد و رفت بسيار دارد و روز وعده را فراموش کرده است. مي روم خودم را نشان مي دهم و يادش مي آيد.
ده روز از وعده قبض گذشته بود که مرد کاسب يک روز به خانه امير رفت. غلامان ديده بودند که چندي پيش امير او را گرامي داشته، راهش دادند. در مجلس امير گروهي از اطرافيان و ديگران بودند. امير به مرد کاسب گفت: از ديدار شما خوشوقتم، مدتي است شما را نديده ام، شما گرفتاري داريد، من هم همين طور، زمانه اي است که هر کس به خود گرفتار است، حال شما چطور است؟... خوب، و من بايد الان به حضور خليفه شرفياب شوم، از اين که ناچارم فوري بروم خيلي متأسفم،
مي خواستم بيشتر با شما صحبت کنم...
مرد کاسب ديد که واقعاً امير گرفتار است. قدري تعارف کرد و خداحافظي کرد و بيرون آمد. و با خود گفت: حالا امير يادش آمد و درست مي شود.
ده روز ديگر هم گذشت و خبري نشد. بار ديگر مردم کاسب به ديدار امير رفت. ساعتي نشست و احوال پرسي و تعارفهايي کردند و امير چيزي به روي خود نياورد. مرد کاسب خجالت کشيد که موضوع را به زبان يادآوري کند و فکر کرد همين امروز و فرداست که امير خودش پول را مي فرستد.
دو ماه گذشت و مرد کاسب چند بار به ديدار امير رفت ولي امير از بابت پولي که بدهکار بود چيزي به روي خود نياورد. وکيل هم در آنجا ديده نمي شد. يک روز مرد کاسب از غلامان سراغ وکيل را گرفت و نام او را برد. گفتند مدتي است از اينجا رفته و حالا فلان کس وکيل است.
مرد کاسب کمي نگران شد و چون هيچ وقت امير تنها نبود يادآوري از حساب را در حضور ديگران دور از ادب مي دانست.
يک روز نامه اي نوشت و به دست امير داد. در آن نوشته بود که از وعده قبض بيش از دو ماه گذشته است و چون به آن پول خيلي احتياج دارم اميد است که به وکيل اشاره بفرماييد آن مختصر پول را به ارادتمند بپردازد.
امير نامه را خواند و طلبکار را نزديک خود خواست و آهسته به او گفت: خيال نکن يادم نيست، به هيچ وجه ناراحت نباش، من در فکر تو هستم، چند روزي صبر کن من به زودي آن را درست مي کنم و به دست شخص معتمدي به حضور خودت
مي فرستم، خيلي هم شرمنده ام. خيلي هم از محبت شما متشکرم.
مرد کاسب رفت و دو ماه ديگر هم صبر کرد و هر روز منتظر بود که شخص معتمدي از طرف امير بيايد و پول را بياورد و قبض را بگيرد. ولي هيچ خبري از پول نشد.
بار ديگر نامه اي نوشت و به خانه امير رفت و اين بار نامه را داد و به زبان هم يادآوري کرد که: جناب امير، اميدوارم از من آزرده نشويد. من واقعاً در بازار گرفتاري دارم و اين مختصر پول مورد احتياج من است لطفي بفرماييد که زودتر آبروي مرا نجات بدهيد.
امير گفت:«صبر کنيد آقا جان، صبر کنيد ببينم.» امير از مجلس بيرون رفت و دم در به غلامان دربان گفت: مردي با اين نشاني اکنون از خانه بيرون مي رود، او را به خاطر بسپاريد و ديگر نگذاريد پيش من بيايد، بعد از اين اگر آمد به او بگوييد که «اينجا مهمانخانه نيست.»
امير برگشت به مجلس و به مرد کاسب گفت: بله، يک فکري مي کنم، من هم اين کار را واجب مي دانم و سعي مي کنم زودتر کارت را درست کنم، يک کمي صبر داشته باش عزيزم، خدا خودش وسيله ساز است.
امير در حضور ديگران طوري حرف مي زد مثل اينکه مرد کاسب به گدايي آمده باشد و از او تقاضايي داشته باشد. اما مرد کاسب ديگر نمي توانست سخت بگيرد و با خداحافظي از مجلس بيرون رفت. وقتي مرد کاسب بيرون رفت امير شروع کرد به غرولند زدن:
-«عجب مردمي هستند. همين که يک بار چشته خور شدند ديگر ول کن نيستند. مرتب از آدم توقع دارند، مثل اينکه پول علف خرس است از اين وربکاري از آن ور سبز شود، درست است که آدم اگر از دستش کاري برآيد بايد کمکي بکند ولي چه جور؟ خوب است که هيچ کس آدم را نشناسد. مي گويند حضرت علي (ع) شبهاي تاريک به خانه بينوايان و يتيمان مي رفت و نان و خوراک مي داد و هيچ کس آن حضرت را نمي شناخت و بعد از شهادتش فهميدند چه کسي به ايشان نان مي رسانده. ثواب پنهان علاوه بر اجرش اينش خوب است که آدم را نشناسند وگرنه مردم ولش نمي کنند که به کارش برسد. مرد حسابي، تو به پول احتياج داري و گرفتاري داري، خوب، همه گرفتارند و احتياج دارند، کيست که احتياج نداشته باشد، و هميشه هم مستحق محروم است و پرروها کارشان را پيش مي برند. آخر آدم نمي تواند حرف تلخ بزند و دل مردم را بشکند ولي ما چه تقصيري داريم، ما چه کار مي توانيم بکنيم، هي بده، الله اکبر از اين مردم...»
حاضران گفتند: بله، صحيح است، همين طور است، خيرخواهي هم براي خودش دردسرهايي دارد.
اين، آخرين بار بود که خواجه کاسب به ديدار امير موفق شد. يک ماه بعد وقتي خواجه براي يادآوري مي آمد کسي به خانه امير راهش نداد. غلامان گفتند:«اينجا مهمانخانه نيست، عوضي گرفته اي!»
مرد کاسب موضوع را فهميد که ديگر به خانه امير راهش نمي دهند و امير
نمي خواهد پولش را بدهد. اين را هم مي دانست که زورش به امير نمي رسد و داد و فرياد هم فايده ندارد، او يک مرد کاسب بازار است، و امير هم امير است.
با خود فکر کرد بهترين راه اين است که يک شخص معروف و معتبر را پيدا کند و قصه را بگويد و او را شفيع و ميانجي کند شايد امير را بر سر انصاف بياورد. هشت ماه از وعده قبض گذشته بود که مرد کاسب يکي از بزرگان را که با امير آشنايي داشت واسطه قرار داد و قبض را به او نشان داد و التماس کرد که چاره اي بکند.
و امير به آن شخص جواب داد:«درست است که او قبضي در دست دارد ولي تا حالا ده برابر آن پول را کم کم از من گرفته است، آن وقت شما هم به چنين آدمي رو مي دهيد!»
مرد کاسب از شنيدن اين خبر خيلي ناراحت شد. شخص ديگري را پيدا کرد که با امير صحبت کند. امير جواب داده بود:«آيا تصور مي کنيد که من به اين هفتصد دينار پول يک آدم بي معني احتياج دارم؟ حقيقت اين است که اين مرد از نجابت من سوء استفاده مي کند و اين قبض هم يک سند باطل شده است. اصلاً حيف از شماست که در اين قضيه دخالت مي کنيد، شما که حقيقت را نمي دانيد بيخود از يک آدم کلاه بردار طرفداري نکنيد. من مي بينم آدم بدبختي است به او رحم مي کنم وگرنه مي رفتم رسماً ازش شکايت مي کردم و پدرش را جلو چشمش مي آوردم.»
امير با هر يک از کساني که ميانجي گري مي کردند و داراي اعتبار و احترام بودند يک جوري جواب مي داد و به آنها مي فهماند که مرد کاسب حقي ندارد و آنها بيخود دخالت مي کنند.
چند بار که اشخاص سرشناس در اين باره با امير صحبت کردند امير يک غلام ترک را پيش مرد کاسب فرستاد و پيغام داد که:«امير مي گويد اگر اين دفعه آن قبض را به کسي نشان دادي و حرفي زدي هر چه ديدي از خودت ديدي.» مرد کاسب ترسيد و ديگر قبض را به کسي نشان نداد ولي چند بار ديگر هم چند نفر از اشخاص سرشناس را واسطه کرد و التماس کرد و اثري نداشت. خوب، امير صاحب دم و دستگاه بود و مردم هم خودشان با او کار داشتند و ديگر دنبال حرف را نمي گرفتند و نمي خواستند امير از ايشان آزرده شود.
يک سال و نيم گذشت و از ديدن اين و آن نيز نتيجه اي حاصل نشد. مرد کاسب گفت هر چه مي شود بشود، مي روم شکايت مي کنم.
قبض مهر و امضاي امير را نزد قاضي بغداد برود و قصه را نوشت و از امير شکايت کرد. قاضي فرمان حاضر شدن امير را داد. اما امير به محضر قاضي حاضر نشد. قاضي حکم جلب او را داد و پنجاه نفر را فرستاد که امير را بياورند. اميرآن پنجاه نفر را با صد نفر محاصره کرد و نگاهداشت و به قاضي پيغام داد: اگر تو پنجاه نفر داري من صد و هزار دارم و دوست نمي دارم که کسي از زور با من حرف بزند و دوست نمي دارم به شما بي احترامي کنم. اندازه خودتان را نگاهداريد و دست از اين کار برداريد.
قاضي مرد محترمي را نزد امير فرستاد و گفت: آخر اين مرد سند و نوشته دارد و طلبکار است، صحبت از زور نيست صحبت از حق و انصاف است، اگر تو که امير خليفه هستي به حکم قاضي و قانون تسليم نباشي ديگر سنگ روي سنگ بند نمي شود، اين هفتصد دينار هم پولي نيست که نتواني بدهي، يک جوي طلبکار را راضي کن.
امير پيغام داد: هفتصد دينار پولي نيست اما اين مرد با سند پول داده و بي سند پولش را گرفته زيادتر هم گرفته اگر قسم هم بخورد دروغ مي گويد و من اگر آسمان به زمين بيايد يک دينار نمي دهم، اگر هم دست از اين حقه بازي برندارد من مي دانم که با قاضي چه بايد کرد و با کاسب حيله گر چه بايد کرد. شما بهتر است احترام خودتان را نگاه داريد.
قاضي هم قاضي معتصم بود. پيغام امير را به مرد کاسب گفت و گفت: ما خطر کرديم اما اي برادر، دست تنها با شمشير طرف نمي توان شد. بهتر است باز هم صبر کني. آخر ما هم مي خواهيم قاضي باشيم تو هم مي خواهي کاسب باشي، خلاصه پاي آبروي خودت هم در ميان است زياد سخت نگير، خدا خودش درست مي کند.
مرد کاسب ديد اگر کمي ديگر سخت بگيرد بدهکار هم مي شود و خواهند گفت سندش ساختگي است و قسمش دروغ است، قاضي هم به بدبختي مي افتد و سرمايه اش رفته آبرويش هم مي رود و يک دشمن زورمند هم پيدا کرده که انصاف ندارد و کسي که انصاف ندارد هر کاري از دستش برمي آيد.
اين بود که از دوندگي خسته شد و از بزرگان و از همه کس نااميد شد و ناچار دل در خدا بست و درمانده و دل شکسته راه مسجد را پيش گرفت. در مسجد هيچ کس نبود. وضويي گرفت و در محراب شبستان مسجد دو رکعت نماز خواند و از ناراحتي که داشت شروع کرد بلند بلند مناجات کردن:
- خدايا هيچ کس به داد من نرسيد، ديگر چاره اي نمانده و هيچ کاري از دستم برنمي آيد، حالا ديگر تو به داد من برس و داد مرا از اين بيدادگر بستان. خدايا... خدايا...
دلش شکسته بود و بي اختيار به صداي بلند به گريه افتاد.
در اين موقع پيرمرد درويشي از ايوان مسجد به شبستان وارد شده بود و مناجات مرد کاسب را شنيد و گريه اش را ديد و دلش به حال آن مرد سوخت. وقتي گريه اش آرامتر شد درويش پيش آمد و گفت:
- اي برادر، خوب صفايي پيدا کردي، شايد نمي خواهي کسي حال تو را ببيند اما من حرفهايت را شنيدم و متأثر شدم. مگر چه شده که اين طور ناراحت و بي طاقت
شده اي؟
مرد گفت: نمي دانم، وقتي آدم از همه جا درمانده مي شود و دلش مي شکند ديگر اختيار زبانش و اشکش را ندارد، اميدوارم مرا ببخشيد.
درويش گفت: بخشايش از خداست. نه، واقعاً مي خواهم بپرسم چه شده، شايد وسيله اي و علاجي پيدا شود، شايد کاري بشود کرد.
مرد گفت: کار از گفتن گذشته، مگر خدا خودش چاره اي بکند.
درويش گفت: مي فهمم، خوب، خدا هم کارها را با اسبابها راست مي آورد. خدا به مردم روزي مي دهد اما نان را با زنبيل از آسمان نمي فرستد. در دنيا سبب ها و وسيله هاي بسياري هست که وقتي کسي آنها را نمي شناسد نمي داند چه بايد بکند. من فکر مي کنم اگر دردت را به من بگويي شايد خداوند سببي بسازد.
مرد گفت: گفتن هيچ فايده اي ندارد. اي درويش در بغداد فقط خليفه مانده است که با او نگفته ام، ديگر با همه اميران و بزرگان، با قاضي و شحنه و با هر که تو فکرش را بکني گفته ام و فايده نداشته، به اينکه با تو بگويم هم سودي ندارد.
درويش گفت: خيلي خوب، ولي ببين ظاهر کار نشان مي دهد که من از تو درويش ترم ولي اينقدر مثل تو ناراحت نيستم. شايد تو هم از اين گفتن آرامشي پيدا کني، تازه اگر فايده اي ندارد ضرري هم ندارد. من که درد و گرفتاري تو را بيشتر نمي کنم. يا سودي از اين گفتن به دست مي آيد يا نمي آيد ولي زياني ندارد. مگر نشنيده اي که از قديم گفته اند: هر که غمي دارد و با هر کسي بگويد شايد که از کمتر کسي چيزي بشنود که راحتي بيابد.
مرد گفت: راست مي گويي، بهتر است بگويم.
و داستان خود را از اول تا آخر براي درويش تعريف کرد.
درويش وقتي احوال را شنيد گفت: هان، پس معلوم مي شود حق با تو است و اگر هر چه من مي گويم عمل کني همين امروز مي تواني پول خودت را از آن امير وصول کني.
مرد کاسب گفت: چه طور ممکن است!
درويش گفت: حالا مي بيني. اگر نشد مرا سرزنش کن. اصلا اگر درست فکر کني حالا وقت نماز نبود و من هم نمي دانم چرا به مسجد آمدم و در اين وقت روز گويا خدا مرا به مسجد کشيد تا آنچه را مي دانم به تو بگويم که تو راحت شوي. من چيزي نيستم ولي اين دعاي تو بود که مستجاب شد و سبب ساز آن خداست. خداوند هميشه اسباب هايي دارد که به موقع خودش به کار مي اندازد و حق را بر ناحق پيروز مي کند، اين اسبابها گاهي در آخرين لحظه به کار مي افتد براي اينکه پيش از آن مردم کوشش و تلاش خودشان را هم بکنند.
مرد گفت: نمي دانم، مي گويي چه کار کنم، اميد به خدا.
قرض گرفتن سردار ... ۳ (پيدا شدن چاره کار با شگفتي بسيار)
درويش گفت: گوش کن ببين چه مي گويم. بايد همين الان بلند شوي و بروي دست و رويت را کنار جوي آب بشويي. لازم نيست پيدا باشد که گريه کرده اي. حرف ناحق به آرايش و بهانه و جنجال احتياج دارد اما حرف حق به هيچ چيز احتياج ندارد. خداوند در حق و راستي و درستي اثري گذاشته است که خودش ضامن توفيق خودش است. از در بزرگ مسجد بيرون مي روي، از اين کوچه مي گذري، دست راست به بازار نجارها مي رسي، از بازار مي گذري، دست چپ از کوچه درختي درمي شوي، سر چهارراه که رسيدي از دور يک گلدسته پيدا است که مال مسجد کهنه است. مسجد کهنه در کوچه اي است که پشت ديوار قصر خليفه است، اما راهي به آنجا ندارد، کوچه مسجد کهنه کوچه بن بست و خلوتي است، از در مسجد کهنه در مي شوي، چند قدم دورتر چند تا دکان خرابه است، در دکان دومي پيرمردي چادر دوز نشسته است و با دو تا شاگرد خردسالش کار مي کند. بايد بروي پيش آن پيرمرد درزي و سلام کني و همه آنچه بر سرت آمده است از اول تا آخر براي او تعريف کني و ببيني پيرمرد چه مي گويد و چه مي کند. من اميدوارم اگر اين کار را بکني همين امروز به پول خودت برسي، آن وقت در حق من هم دعايي بکن و برو دنبال کارت، در اين که گفتم کوتاهي نکن، خداحافظ و التماس دعا.
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
درويش اين را گفت و رفت.
مرد کاسب از شنيدن اين حرفها تعجب کرد ولي اميدي در دلش پيدا شد و بلند شد که دستور درويش را به کار بندد. در راه با خود فکر مي کرد: خيلي عجيب است، همه بزرگان بغداد را شفيع کردم تا با امير نابکار صحبت کردند و اصرار کردن و هيچ فايده نداشت، به قاضي بزرگ پناه بردم و هيچ چاره نشد. حالا اين درويش ناشناس مرا پيش يک پيرمرد چادردوز بينوا مي فرستد و مي گويد مقصود تو از او حاصل
مي شود. اين کار بيشتر به مسخره مي ماند، ولي چکنم، شايد يک چيزهايي هست که من نمي فهمم، به هر حال مي روم سرگذشت خود را به اين آدم هم مي گويم، هر چه هست اگر هم چاره اي پيدا نشود از اين که هست ديگر بدتر نمي شود.
با اين فکرها رفت و در مسجد کهنه رسيد. دکان پيرمرد چادردوز همان جا بود که درويش گفته بود. به دکان وارد شد و سلام کرد. پيرمرد جواب سلامش را داد و ديگر چيزي نگفت. پيرمرد بود با دو تا شاگردش که هر دو خردسال بودند، دکان پيرمرد اثاث و تجملي نداشت، خودشان بودند و اسباب کارشان، و داشتند با کرباس پرده آفتابگير مي دوختند، بچه ها تند تند کار مي کردند، کسي حرفي نمي زد و همه ساکت بودند.
مرد کاسب روي چهار پايه اي که پهلوي ديوار گذاشته بود نشست و به ديوار تکيه داد. چند لحظه که گذشت پيرمرد چادردوز کارش را زمين گذاشت و به مرد کاسب گفت: کاري داريد بفرماييد.
مرد کاسب گفت: کاري ندارم، گرفتار يک بدبختي شده ام، امروز دلم شکسته بود و در مسجد گريه مي کردم، نمي دانم کي بود که مرا ديد و احوالم را پرسيد، آن وقت مرا پيش شما فرستاد، او را نمي شناختم و هرگز نديده بودمش، او گفت بيايم و با شما درد دل کنم.
پيرمرد گفت: انشاءالله خير است، خدا همه کارها را راست بياورد، براي شنيدن حرفهايت آماده ام.
مرد کاسب احوال خود را از اول تا آخر، از روزي که امير او را دعوت کرد و پول قرض گرفت تا آن ساعت که در مسجد درويش را ديد همه را تعريف کرد و گفت، حالا هم اينجا هستم و نمي دانم چه بايد کرد.
پيرمرد خياط وقتي احوال او را شنيد گفت: خوب کردي که آمدي اينجا، ما هم حرف خيري مي زنيم و اميدواريم که خدا بخواهد و به مقصودت برسي، يک کمي همين جا نشسته اي صبر کن تا ببينيم چه مي شود.
بعد پيرمرد درزي يکي از شاگردهايش را به نام محمد صدا زد و گفت: ببين پسر، کارت را بگذار زمين و برخيز برو به خانه فلان امير، وقتي وارد شدي پشت در اطاق خود امير صبر کن تا اينکه کسي از آنجا بيرون آيد يا کسي بخواهد وارد شود، از او خواهش کن که به امير بگويد که شاگرد فلان درزي ايستاده است و پيغامي دارد. وقتي اجازه داد وارد شو و اول سلام کن بعد بگو«استادم سلام مي رساند و مي گويد يک مرد کاسب از تو گله دارد و سندي در دست دارد به مبلغ هفتصد دينار که يک سال و نيم از وعده اش گذشته، مي خواهم که همين الساعه پول اين مرد را تمام و کمال به او برساني و هيچ کوتاهي نکني که اين مرد راضي شود و برود.» اين را بگو و جواب امير را بياور.
کودک گفت:«به چشم» از جاي خود برخاست و دوان دوان دنبال فرمان رفت.
مرد کاسب مات و مبهوت نشسته بود و فکر مي کرد: عجيب است که اين پيرمرد به وسيله يک بچه کم سن و سال اين طور به آن امير پيغام مي فرستد درست مثل اينکه اربابي به نوکرش دستور بدهد.
پيرمرد کار خود را از سر گرفت و ديگر حرفي نزد. نيم ساعتي که گذشت کودک پيغام رسان برگشت و به استادش گفت: رفتم همان طور که فرموده بوديد وارد شدم، امير از جاي خودش برخاست تا دم در اتاق پيش آمد. سلام کرد و آهسته پيغام را گفتم. امير گفت: سلام و احترام مرا به خواجه برسان و بگو چشم همان طور که فرمودي اطاعت مي کنم و همين حالا خودم به نزدت مي آيم و پول را همراه مي آورم و به صاحبش مي پردازم و عذرخواهي هم مي کنم.
پيرمرد گفت: بسيار خوب، برو سر کارت. و کودک نشست و به کار خود مشغول شد. مرد کاسب ساکت نشسته بود و تماشا مي کرد. هنوز يک ساعت نگذشته بود که صداي سم اسب در کوچه شنيده شد. امير بود با رکابدارش و دو غلام سر رسيدند.
قرض گرفتن سردار ... ۴ (اداي قرض و رسيدن حق به حقدار)
امير از اسب پياده شد، به دکان آمد و سلام کرد، کيسه سر بسته اي از پول را که در دست يکي از غلامان بود گرفت و جلوي روي پيرمرد بر زمين گذاشت و به مرد کاسب گفت: بفرماييد، تا خيال نکني که من نظري داشته ام، اگر کوتاهي شده تقصير از وکيلان است، شما ديگر پيش من نيامدي و من خيال کردم پول را داده اند و قبض را گرفته اند، به هر حال خيلي از شما شرمنده ام و اگر بتوانم از خجالت شما در
مي آيم.
بعد کيسه را باز کردند و سکه ها را شمردند درست پانصد دينار بود. امير به پيرمرد خياط گفت: اين پانصد دينار، در اين ساعت ممکن نشد که بيشتر فراهم کنم و مي خواستم امر شما را فوري اطاعت کنم. باقي مي ماند دويست دينار، آن را هم فردا نزديک ظهر که از درگاه خليفه برمي گردم مي فرستم سراغ اي دوست عزيز و دويست دينار بقيه را هم به خودش تقديم مي کنم و عذر گذشته را مي خواهم و راضيش مي کنم و کاري مي کنم که بتواند پيش از نماز ظهر خوشدل و دعاگو خبرش را به شما برساند.
پيرمرد گفت: بسيار خوب، پانصد دينار را به دست خودش بده و سعي کن بدقولي نکني و تا فردا ظهر بقيه را به او برساني.
امير گفت: حتماً، حتماً، تا ظهر فردا، مطمئن باشيد.
امير کيسه پول را به مرد کاسب سپرد و با پيرمرد خياط خداحافظي کرد و رفت مرد کاسب از خوشحالي نمي دانست چه کند. کيسه پول را باز کرد و صد دينار شمرد و جلو پيرمرد گذاشت و گفت: پدر عزيز، حقيقت اين است که من راضي شده بودم از اصل مال هم صد دينار کمتر بگيرم يعني جمعاً پانصد دينار و حالا به برکت خيرخواهي تو تمام پول قبض وصول مي شود. اين است که از صميم قلب اين صد دينار را به شما مي بخشم تا در هر راهي که صلاح مي داني خرج کني.
پيرمرد خياط ناراحت شد و گفت: اگر من حرفي زدم براي رضاي خدا زدم، اگر بنا بود مزد بگيرم ديگر حرفم اثر نداشت. کار من چادر دوزي است دلال نيستم. برخيز تمام پولت را بردار و برو به کار و زندگي ات برس و اگر فردا بقيه حسابت به تو نرسيد مرا خبر کن. بعد از اين هم سعي کن وقت معامله اول طرف خودت را بشناسي و حواست را جمع کني تا ديگر با اين طور آدمها دچار نشوي.
هر چه مرد کاسب براي تقديم پول اصرار کرد پيرمرد نپذيرفت. ناچار پولش را برداشت و شادمان به خانه اش رفت و بعد از يک سال و نيم که نگران و ناراحت بود آن شب با خيال راحت خوابيد.
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
فردا نزديک ظهر غلام امير به خانه مرد کاسب پيغام برد که امير با شما کار دارد. مرد کاسب بعد از يک سال که ديگر به خانه امير راهش نمي دادند وارد شد و امير تا دم در به پيشباز آمد و با احترام او را به خانه برد و در جاي بهتر نشانيد و دستور داد تا پول آوردند و بقيه حساب را شمرد و به او تسليم کرد.
مرد کاسب قبض را به امير پس داد و عازم رفتن شد اما امير اصرار کرد که قدري صير کند و با شربت و شيريني از او پذيرايي کرد و بعد يک دست لباس فاخر و کفش و کلاه مناسب و هديه هاي ديگر به مرد کاسب تقديم کرد و قدري هم به وکيلان بد گفت که در پرداخت اين حساب کوتاهي کرده اند و گفت: دير شدن آن حالا تلافي شد، به من گفته بودند که پول را داده اند ولي حالا که آن پيرمرد عزيز يادآوري کرد دانستم که اشتباه شده است. خوبف حالا از من راضي و خشنود شدي؟
مرد کاسب گفت: بله، متشکرم.
امير گفت: پس تقاضا مي کنم همين الان پيش آن پيرمرد بروي و بگويي که از امير راضي شدم. آخر ما به اين پيرمرد خيلي ارادت داريم.
مرد کاسب گفت: همين کار را خواهم کرد، خودش هم سفارش کرده است که نتيجه را به او خبر بدهم.
با هم خداحافظي کردند و مرد کاسب خرم و خوشحال يکراست رفت پيش مرد خياط و داستان را گفت که تمام طلب خود را وصول کردم و لباس و هديه هاي ديگر هم گرفتم و اينها همه از برکت سخن تو بود. بعد گفت حالا خواهش مي کنم براي اينکه بيشتر خوشحال باشم اين دويست دينار را به عنوان هديه از من بپذيري. پيرمرد باز هم چيزي قبول نکرد و گفت حالا که تو خوشحال شده اي بايد بگذاري من هم خوشحال باشم که حرف خيري زده ام و حقي به حقدار رسيده است نه اينکه بخواهي چيزي به من هديه کني و نيت خير مرا به غرض آلوده کني.
مرد کاسب اين حرف را پسنديد و به خانه رفت. اما دلش آرام نشد. روز ديگر يک مرغ خريد و بريان کرد و با يک ظرف حلوا و نان شيريني به دکان پيرمرد برد و گفت: اي پير مهربان، من نتوانستم دلم را آرام کنم و راحت بشوم، هنوز کار من ناتمام است آمده ام يک حاجت ديگر از تو بخواهم و اميدوارم مرا محروم نکني.
پيرمرد گفت: اگر بتوانم مضايقه نمي کنم.
مرد کاسب گفت: چون تو در کار خير مزدي و هديه اي نپذيرفتي من شرمنده شدم. اينک مي خواهم با هديه اي خوراکي که از کسب حلال من است تو و شاگردانت را به غذا و شيريني مهمان کنم. اگر قبول مي کني حاجتم را مي گويم. پيرمرد گفت:«عيبي ندارد» دست دراز کرد و لقمه اي از غذا و شيريني خورد و به شاگردان داد و گفت: شيرين کام باشي، اينک ما مهمان تو شديم تا خوشدل باشي اما حاجتت چيست؟
مرد کاسب گفت: حاجتم اين است که مرا از تعجب و حيرتي که دارم نجات بدهي، من دو روز است قرار و آرام ندارم و از کار تو مبهوت شده ام. آخر يک سال است که به همه بزرگان شهر متوسل شده ام و همه با امير در کار من سخن گفتند و هيچ فايده نداشت، نزد قاضي بزرگ شکايت کردم و نتيجه نبخشيد و زور هيچ کس به اين امير نرسيد، پس چه طور شد که با اين سادگي حرف تو را قبول کرد و به اين زودي هر چه گفتي اطاعت کرد. اين احترام از کجاست، تو کي هستي، اگر اين اميران در فرمان تو هستند پس چرا خودت در اين دکان خرابه خياطي مي کني؟ اگر يک کارگر ساده هستي پس امير چرا از تو حساب مي برد؟ من هرچه فکر مي کنم چيزي نمي فهمم و تا اين راز را نفهمم نمي توانم راحت باشم.
پيرمرد گفت: پس تو از احوال من با معتصم خبر نداري؟
جواب داد: نه، هيچ چيز نمي دانم.
پيرمرد گفت: خيلي دلت مي خواهد بداني؟
پس گوش کن تا بگويم: اما اينکه پرسيدي من کي هستم؟ من يک کاسب زحمتکش هستم که از مزد چادردوزي نان مي خورم و ديگر هيچ چيز نيستم، گردنم از همه باريکتر است، زوري هم ندارم، اميرها هم در فرمان من نيستند اما اگر حرفم اثري دارد براي اين است که حرف را فقط براي رضاي خدا مي زنم، مسلمانم. قرآن خوانده ام و احکام دين را ياد گرفته ام و تا آنجا که بد و خوب و حلال و حرام را مي شناسم به آن عمل مي کنم و هر وقت وظيفه داشته باشم از امر به معروف و نهي از منکر کوتاهي نمي کنم و چون طمعي از کسي ندارم حرف حق را مي گويم و چون غرضي با کسي ندارم از کسي نمي ترسم، نه مي خواهم با تو رفيق باشم نه با امير. اين را
نمي گويم تا از خودم تعريف کنم زيرا به تو احتياجي ندارم کار مي کنم و قناعت را مي شناسم و به هيچ کس احتياجي ندارم، اين ها را مي گويم که تو خوب بفهمي. اينکه مي بيني بعضي از مردم حرفشان اثر ندارد براي اين است که حرف خوب و خير را هم براي غرضي مي زنند و نيتشان خالص نيست، يکي مي خواهد با تو دوست باشد و از تو استفاده کند حرفي به سود تو مي زند، وقتي مي بيند زور امير بيشتر است حساب مي کند و فکر مي کند بهتر است با امير رفيق باشد و کوتاه مي آيد، خدا را مي خواهند و خرما را هم مي خواهند ولي من خرما نمي خواهم و مي دانند که با خرما دهن مرا شيرين کنند و زبانم را کوتاه کنند، اين يک قسمت کار است.
يک قسمت ديگر مربوط به ترس امير است. اگر کسي از خدا بترسد و هيچ کار بد نکند ديگر از کسي نمي ترسد. اما مرد ناپاک و زورگو از کسي که زور بيشتر دارد مي ترسد، اين است که به ضعيف تر زور مي گويد و از قوي تر زور مي شنود و اگر امير از من حساب مي برد براي زور من نيست، براي زور کسي است که قوي تر از اوست، او مي داند که قاضي مي خواهد با او رفيق باشد و بزرگان مي خواهند با او داد و ستد کنند و فايده ببرند اين است که از ايشان حساب نمي برد اما مي داند که من با اين پاره ناني که از کار و زحمت خود به دست مي آورم قناعت مي کنم و از گفتن حق با کي ندارم و نمي تواند مرا با خرما خريداري کند و مي ترسد که حرف او را به گوش قوي تر از او برسانم و اين موضوع رازي دارد و داستاني دارد.
قرض گرفتن سردار ...۵ ( راز پير چادر دوز و پايان کار)
پيرمرد چادردوز راز خود را شرح داد و گفت:
داستانش اين است که من علاوه بر اين شغل کوچک دوزندگي مؤذن اين مسجد و سي سال است بر مناره اين مسجد کهنه اذان مي گويم. اين مسجد براي اذان گفتن مال وقفي و مزدي و پاداشي ندارد و هيچ کس ديگر داوطلب اذان گفتن در اين مسجد نيست. من هم براي دل خودم و براي خدا و براي اداي وظيفه ديني خودم اذان مي گويم. تا اينجا مطلب خيلي ساده است اما چند وقت پيش در اينجا يک چيزي پيش آمد.
يک امير ترک که از غلامان خليفه بود و تازه بدوران رسيده بود دراين کوچه خانه داشت و دم و دستگاهي و بيا و بروي داشت، غلامان و سرداران و لشکريان بسيار زير دست او بودند و همه از او فرمان مي بردند. امير در اين محله از هيچ کس حساب نمي برد و همه از او حساب مي بردند. خدمتهايي هم به خليفه کرده بود که خاطرش پيش خليفه خيلي عزيز بود. خوب، هر کسي يک خوبي هايي هم دارد اما اين امير آدم پاک طينتي نبود و خودش فاسد بود و خيال مي کرد خودش معاف است که هر کاري مي خواهد بکند، دين و قانون را براي ديگران قبول داشت ولي براي خودش قبول نداشت و يک روز يک اتفاقي افتاد.
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
من يک روز نماز عصر را در مسجد خوانده بودم و مي رفتم که در دکان به کارم مشغول شوم، وقتي به کوچه رسيدم امير ترک را ديدم که مست و خراب مي آيد و دست در چادر زن جواني زده بود و به زور او را مي کشيد به طرف خانه اش و زن جوان فرياد مي کرد و التماس مي کرد و مي گفت: اي مسلمانان به فريادم برسيد که من زن هرجايي نيستم و شوهر دارم و آبرو دارم، خانه شوهرم در فلان محل است و اين امير مي خواهد به زور و گردنکشي مرا ببرد و فساد کند و از خانه و زندگي و از بهشت و از شرافت دور کند، کجا هستيد اي مسلمانان که شوهر من قسم خورده است اگر يک شب از خانه غايب باشم مرا رها کند. به فريادم برسيد، به فريادم برسيد.
زن گريه مي کرد و فرياد مي کشيد و هيچ کس به فرياد او نمي رسيد. از آنجا که اين امير خيلي مغرور بود و پنج هزار سوار داشت و زير دستانش از او مي ترسيدند و هيچ کس ديگر هم جرأت نمي کرد در اين کار دخالت کند. من از ديدن اين وضع پريشان شدم و به صدا درآمدم و فرياد کردم و گفتم: اي امير، از خدا بترس و دست از اين زن بردار، براي تو زنان ديگر هستند، اين را رها کن و بدبختش نکن. ولي امير گوش نداد و زن را به خانه خويش برد و در کوچه سروصدا تمام شد.
من بر سر غيرت آمدم و نتوانستم ساکت بمانم. رفتم و از کوچه و محله عده از پيرمردان و اشخاص شريف را جمع کردم و به در خانه امير بردم و داد و فرياد کرديم و امر به معروف کرديم و گفتيم در شهر بغداد در پشت ديوار قصر خليفه زني را به زور گرفتن و بردن خجالت دارد، شرم و حيا نمانده و مسلماني تباه شده، اين زن را بيرون فرستيد وگرنه هم اکنون محله را و شهر را برمي آشوبيم و دادخواهي
مي کنيم و بغداد را بر سر امير مي کوبيم.
وقتي امير صداي ما را شنيد با غلامانش از خانه بيرون آمد و ما را با چوب و تازيانه زدند و پاي بعضي را شکستند. ناچار جمع ما پراکنده شد و از ترس جان فرار کرديم. وقت نماز شام بود، در مسجد نماز خوانديم و من با بعضي از نيکان قصه را گفتم. بعضي گفتند با اين امير به زور و جنگ روبه رو نمي توان شد، کاري است که نبايد بشود و مي شود و اين غلامان و اميران خليفه ظلم مي کنند و تقصير از خود معتصم است، مگر خدا سببي بسازد و شر ايشان را از سر مردم کوتاه کند والا کاري از دست ماها ساخته نيست، کاري که مي شود کرد اين است که فردا صبح اين زن بدبخت را به خانه شوهرش برسانيم تا از خانه و زندگي و آبرو نيفتد، گناهکار هم سزايش با خداست، وقتي چاره نيست چاره نيست.
اين را گفتند و هر کسي به خانه رفت، من هم به خاه رفتم اما از رنج و غيرت نگران بودم و فکر مي کردم که چه بايد کرد. پيش از وقت خواب با خود گفتم شنيده ام که مستان شرابخوار هوش و حواس درستي ندارند اگر بر مناره روم و بي وقت اذان بگويم امير مست خيال مي کند صبح است هر چه باشد به فکر آبروي خودش مي افتد و دست از فساد برمي دارد و زن را بيرون مي کند، ناچار رهگذر زن بر در اين مسجد است، من هم بعد از گفتن اذان بر در مسجد مي ايستم و به همراه دو سه نفر آدم خوب او را به خانه اش مي رسانيم و داستان بي گناهي او را شرح مي دهيم تا زندگي و آبروي او محفوظ بماند.
و همين کار را کردم: بي وقت بر مناره مسجد رفتم و با صداي هرچه بلندتر اذان گفتم و از مناره پايين آمدم و بر در مسجد ايستادم.
اذان من امير مست را به هوش نياورده بود اما واقعه ديگري اتفاق افتاد.
اين کوچه در پشت ديوار قصر خليفه است و معتصم هنوز بيدار بود. صداي اذان بي هنگام مرا شنيده و سخت خشمگين شده و گفته بود: اين اذان بي هنگام چيست، هر که نيم شب اذان بگويد مي خواهد فتنه درست کند، مردم خيال مي کنند صبح شده از خانه بيرون مي آيند و پاسبان و شحنه و عسس ايشان را مي گيرند و مردم به دردسر
مي افتند و نظم شهر بهم مي خورد.
خيره سر را بياورد تا ببينم کيست و چرا در عبور و مرور شب اخلال مي کند.
من بر در مسجد ايستاده بودم. حاجب خليفه مشعل در دست سر رسيد و مرا بر در مسجد ايستاده ديد. گفت: تو بودي که اذان مي گفتي؟
گفتم: من بودم.
حاجب گفت: خليفه صداي تو را شنيده و از اين کار بيجا و بي هنگام خيلي غضبناک شده، دستور داده است تو را به حضور او ببرم تا ادب کند.
من گفتم: فرمان خليفه روان است و مطاع است ولي يک مرد بي ادب باعث شد که من اين کار را کردم.
گفت: آن بي ادب کيست؟
گفتم: کسي که از خدا شرم نمي کند و از خليفه نمي ترسد.
گفت: چگونه ممکن است در شهر بغداد در بيخ گوش خليفه کسي نترسد.
گفتم: اين چيزي است که با هيچ کس نمي توانم بگويم مگر با خود خليفه، و اگر من گناهکار باشم هر حکمي درباره من بکنند حق است.
حاجب گفت: پس خلاصه وضع خيلي خطرناک است، اگر وصيتي داري بکن و بيا تا ترا نزد خليفه برم.
گفتم: زودتر رسيدن از وصيت کردن من بهتر است، برويم.
در اين وقت مردم محله هم از شنيدن صداي اذان بي وقت تعجب کرده. رو به مسجد مي آمدند. مطلب را به ايشان گفتم و سفارش کردم همه بمانند و ديگران را جمع کنند و نتيجه کار را منتظر باشند تا اگر لازم شد از جمعيت مدد بجويم.
وقتي به در قصر رسيديم خادم منتظر بود، آنچه به حاجب گفته بودم با او گفت: خادم رفت و برگشت و گفت معتصم شما را مي طلبد.
مرا نزد معتصم بردند. خليفه سخت خشمناک بود. بر سر من داد زد که: تو بودي که نيم شب اذان گفتي؟
گفتم: من بودم.
گفت: چرا اين کار را کردي؟
گفتم: اگر خطايي کرده ام از غيرت مسلماني بود و آنقدر ناراحت بودم که نتوانستم ساکت باشم، اما قصد من چنين بود و داستان اين بود، سر گذشت را شرح دادم.
خليفه داستان را گوش کرد و خشمش بيشتر شد. به خادم گفت: هم اکنون مير غضب مرا با صد مرد شمشير زن به خانه آن امير بفرست تا در هر حالي که هست او را بياورد، اما آن زن را به همراه خواجه بزرگ به خانه شوهرش بفرستيد و شوهرش را در خلوت بگوييد که خليفه ترا سلام مي رساند و از اين زن شفاعت مي کند که سرگذشت چنين است و او تقصيري ندارد اگر حرفي داري بيا با من بگو اما تا تو بيايي ظالم به کيفر خودش رسيده است.
بعد خليفه به من گفت:«ساعتي اينجا باش.» زماني گذشت امير ناپاک را به حضور آوردند. چون چشم خليفه به او افتاد گفت: ننگ بر تو باد، ما خودمان بدنامي و گرفتاري کم داريم شما هم هر کدامتان دست به کارهايي مي زنيد که بيشتر آبروي دستگاه را به باد مي دهيد. چگونه حيا نکردي و دست به چنين کار شرم آور زدي. مگر تو سوگند نخورده بودي که مال و جان و ناموس مردم را محترم بشماري و مگر تو که امير و رئيس هستي. نبايد خودت را حفظ کني تا ديگران هم از آبروريزي دوري کنند. بگو ببينم به چه جرأتي در پشت ديوار دارالخلافه دست در چادر ناموس مردم مي زني و وقتي مسلمانان امر به معروف مي کنند ايشان را به چوب و تازيانه مي زني؟
امير که از ترس مي لرزيد گفت: بد کردم، غلط کردم، مست بودم و نفهميدم و اميد عفو دارم.
خليفه گفت: بد کردي يک گناه، غلط کردي دو گناه، مست بودي سه گناه، نفهميدي چهار گناه، اميد عفو داري از همه بدتر که مي خواهي گناه تو را هم من به گردن بگيرم و بارم از آنچه هست در نظر مردم سنگين تر شود، تو که مي خواهي با بد کردن و غلط کردن و با مستي و نفهمي امير باشي بهتر است که نباشي.
آن روزها در قصر خليفه بنايي مي کردند و در گوشه باغ جوالهاي گچ و چماق هاي گچ کوبي افتاده بود. خليفه گفت: يکي از آن جوالهاي گچ را بياوريد. امير را در جوال انداختند و سر جوال را بستند. آن وقت گفت دو نفر از غلامان با دو چماق گچ کوبي امير را در جوال کوبيدند تا از صدا افتاد. بعد گفت او را با همان جوال به رودخانه دجله انداختند.
بعد خليفه رو به من کرد و گفت: اين پيرمرد بدان که هر که از خدا بترسد خودش کاري نمي کند که در دنيا و آخرت رو سياه باشد و هر که از خدا نترسد از خيلي چيزها بايد بترسد و اين مرد چون امير بود و بيش از ديگران مسئول بود و کاري کرد که نبايد بکند به کيفري رسيد که نبايد برسد. اما بعد از اين به تو اجازه مي دهم که هر وقت ديدي کسي به ناحق به کسي زور مي گويد و آن مظلوم فريادرسي ندارد و به تو خبر رسيد و بر تو ثابت شد همچنين مانند امشب صدا را بلند کني تا من ترا بخواهم و احوال را بپرسم و با او همان کاري کنم که با اين ظالم کردم، اگرچه هم فرزند من يا برادر من باشد. اذان در وقت نماز بانگ نماز است، بي وقت اذان نبايد گفت اما وقتي چاره ناچار شد آبروي دستگاه را نگاه بايد داشت. حکم من به تو اين است.
آن وقت خليفه مرا مرخص کرد.
ديگر من نمي دانم. شايد معتصم اين حکم را همان دم نيز فراموش کرده باشد. شايد از بيم رسوايي و براي حفظ ظاهر دست به چنين کيفري زده باشد. بسياري از کارهاي اينها نسنجنده است. اما حرف حق چيزي است که بر زبان هر کسي ممکن است جاري شود. حق اين است که هر که از خدا بترسد خودش کاري نمي کند که دنيا و آخرت رو سياه شود و هر که از خدا نترسد از خيلي چيزها بايد بترسد و چون همه نزديکان معتصم از اين پيشامد خبر دارند از چنين پيشامدها و چنان حکم ها مي ترسند.
خوب، حالا فهميدي که چرا با يک پيغام به وسيله اين کودک حق به حقدار رسيد؟
مرد کاسب گفت: فهميدم.
پايان