اهل نظر دو عالم در یک نظر ببازند
عشقست و داد اول در نقد جان توان زد
Printable View
اهل نظر دو عالم در یک نظر ببازند
عشقست و داد اول در نقد جان توان زد
دلا دیدی که آن فرزانه فرزند
چه دید اندر خم این طاق رنگین
به جای لوح سیمین در کنارش
فلک بر سر نهادش لوح سنگین
نمی کند دل من میل زهد و توبه ولی
به نام خواجه بکوشیم و فر دولت او
وصل تو اجل را ز سرم دور همیداشت
از دولت هجر تو کنون دور نماندست
یاد باد آن کو به قصد خون ما
عهد را بشکست و پیمان نیز هم
مگر وقت وفا پروردن آمد
که فالم لا تذرنی فردا آمد
دیدی که یا جز سر جور و ستم نداشت
بشکست عهد وز غم ما هیچ غم نداشت
تا چند همچو شمع زبان آوری کنی
پروانه ی مراد رسید ای محب خموش
شب وصلست و طی شد نامه هجر
سلام فیه حتی مطلع الفجر
رباب و چنگ به بانگ بلند میگویند
که گوش هوش به پیغام اهل راز کنید