هر آن که کنج قناعت به گنج دنيا داد
فروخت يوسف مصري به کمترين ثمني
بيا که رونق اين کارخانه کم نشود
به زهد همچو تويي يا به فسق همچو مني
Printable View
هر آن که کنج قناعت به گنج دنيا داد
فروخت يوسف مصري به کمترين ثمني
بيا که رونق اين کارخانه کم نشود
به زهد همچو تويي يا به فسق همچو مني
یاری اندر کس نمی بینم یاران را چه شد؟
دوستی کی آخر آمد دوستاران را چه شد؟
دلا راهت پر از خار و خسک بی
گذرگاه تو بر اوج فلک بی
شب تار و بیابان دور منزل
خوشا آنکس که بارش کمترک بی
یارب بکه شاید گفت این نکته که در عالم
رخساره بکس ننمود ان شاهد هر جایی .
یا رب این آتش که در جان من است
سرد کن زان سان که کردی بر خلیل
(حافظ)
لاله خونین کفن از خاک سر آورده برون
خاک مستوره ی قلب بشر آورده برون
ملک الشعرا بهار
آن دمادم ، عشق ، مرا در سینه یارم برد
ای کاش نبودی و ندیدی که گرفتارم برد
از خودم
که به راه آرم این صید دل رمیده را
یا به رهت سپارم این جان به لب رسیده را
یا ز لبت کنم طلب قیمت خون خویشتن
یا به تو واگذارم این جسم به خون تپیده را
کودک اشک من شود خاکنشین ز ناز تو
خاکنشین چرا کنی کودک نازدیده را؟
چهره به زر کشیدهام، بهر تو زر خریدهام
خواجه! به هیچکس مده بندهٔ زر خریده را
بهار
این خرقه که من دارم در رهن شراب اولا / وین دفتر بی معنی غرق می ناب اولا
آه از این قوم ریایی که درین شهر دو روی
روزها شحنه و شب باده فروش اند همه
باغ را این تب روحی به کجا برد که باز
قمریان از همه سو خانه به دوش اند همه