-
نگاه کن به درخت
هزار شاخه ، چو آغوش-باز کرده به شوق-
که آسمان را ، مانند جان به بر گیرد.
ولی دریغ که ابراز عشق را ، با او
به صد هزار زبانش که هست، نتواند.
خموش می ماند.
نگاه کن به پرنده ، که با هزار سرود
به روی شاخه ، لب بام،
با هزار سرود
برای دوست
برای آنکه نگاهش به اوست میخواند.
به رودِ مست نگه کن که عاشق دریاست
به شوق آن که کند راز خود به او ابراز
به عشق آن که به آن بیکران بپیوندد
چگونه نعره زنان ، مست ، پیش می راند.
به من نگاه کن ای جان ، چگونه ، در همه حال
صبورتر ز درخت
گشوده دست به سویت ، ز عشق سرشارم
پرنده وار به هر جا، به صد هزار سرود
ترانه خوان توام ، با تو گرفتارم
به سوی کوی تو ، دریای من! روان چون رود
نفس زنان در آرزوی دیدارم
دگر چگونه بگویم که دوستت دارم
اگر تو نیز ندانی ، خدای می داند.
-
هر چه زیبایی و خوبی که دلم تشنه اوست
مثل گل، صحبت دوست
مثل پرواز، کبوتر
می و موسیقی و مهتاب و کتاب
کوه، دریا، جنگل، یاس، سحر
این همه یک سو، یک سوی دگر،
چهره همچو گل تازه تو!
دوست دارم همه عالم را لیک
هیچکس را نه به اندازه تو!
-
چندان که تو را جفا بود با من
از دست غمت نمی کشم دامن
ای کاش تو نیز با خبر بودی
کان چشم سیه چه می کند با من
من دل به بلا سپرده ام یا تو؟
تو ترک وفا نموده ای یا من؟
بازآ که به دامنت بیاویزم
با چشم و دلی پر از تمنا من
دور از تو به تنگنای تنهایی
بنشسته، در انتظار فردا من
جز رنج و ملال و درد و ناکامی
با این که ندیده ام به دنیا من،
دیدار تو را به جان و دل مشتاق
تنها منم ای امید! تنها من.
-
از خود نمی پرسی : چرا
این خسته را آزردمش؟
با خود نمی گویی ؟- چرا ،
این مرغک پر بسته را
در دام غم افسردمش؟
اما چرا،
عشق تو را،
من سالها در سینه پنهان داشتم
وین راز دردآلود را ،
در دل نهفتم- آه- تا جان داشتم
این آتش سوزنده را، آخر کجا می بردمش؟
-
گر راست گفته اند که شیطان فرشته است
چشم تو این نجیب سراپا فریب را
شیطان سرشته است!
وان چهره را که مثل کتاب مقدس است
شیطان نوشته است
هر خنده و نگاه تو- آیات این کتاب
مانند آذرخش
گوئی زآسمان
بر من فرود آمده! ، بی رحم! ، بی امان!
روزی هزار رکعت ،
در پیش آن نگاه و تبسم
من در نماز حیرت و حسرت
استاده، گیج ، گم!
دیری ست ، ای فرشته و شیطانِ توامان!
ایمان من مرا
از هر چه غیر توست درین دهر کنده است!
خوش، در بهشت دوزخیانم فکنده است!
-
دیگر زمان زمانه مجنون نیست
فرهاد
در بیستون مراد نمی جوید
زیرا بر آستانه خسرو
بی تیشه ای به دست کنون سر سپرده است
در تلخی تداوم و تکرار لحظه ها
آن شور عشق
عشق به شیرین را
از یاد برده است
تنهاست گردباد بیابان
تنهاست
و آهوان دشت
پاکان تشنگان محبت
چه سالهاست
دیگر سراغ مجنون
آن دلشکسته عاشق محزون رام را
از باد و از درخت نمی گیرند
زیرا که خاک خیمه ابن سلام را
خادم ترین و عبدترین خادم
مجنون دلشکسته محزون است
در عصر ما
عصر تضاد،عصر شگفتی
لیلی دلاله محبت مجنون است
ای دست من به تیشه توسل جو
تا داستان کهنه فرهاد را
از خاطرات خفته برانگیزی
ای اشتیاق مرگ
در من طلوع کن
من اختتام قصه مجنون رام را
اعلام میکنم.
-
در فصل برگ ریز
آمد
دلگیر
چونان غروب غمزده پاییز
و من ملال عظیمش را
در چشمهای سیاهش
خواندم
رفتیم بی هیچ پرسشی و جوابی
وقتی سکوت بود
بعد زمان چه فاصله ای داشت
دیدم که جام جان افق پر شراب بود
من در آن غروب سرد
مغموم و پر ز درد
با واژه سکوت
خواندم سرود زندگیم را
شب می رسید و ماه
زرد و پریده رنگ
می برد
ما را به سوی خلسه نامعلوم
آنگاه عمق وجود خسته ام از درد
با نگاه کاوید
در بند بند سیال سرخ جاری خون را دید
لرزید
بر روی چتر سیاه گیسوی خود را ریخت
آنگاه خیره خیره نگاهش
پرسنده در نگاه من آویخت
پرسید
بی من چگونه ای لول ؟
گفتم ملول
خندید.
-
امشب
خاک کدام میکده از اشک چشم من
نمناک می شود ؟
و جام چندمین
از دست من نثاره خاک می شود ؟
ای دوست در دشتهای باز
اسب سپید خاطره ات را هی کن
اینجا
تا چشم کار می کند آواز بی بری ست
در دشت زندگانی ما
حتی
حوا فریب دانه گندم نیست
من با کدام امید ؟
من بر کدام دشت بتازم ؟
مرغان خسته بال
خو کرده با ملال
افسانه حیات نمی گویند
و آهوان مانده به بند
از کس ره گریز نمی جویند
دیوار زانوان من کنون
سدی ست
در پیش سیل حادثه اما
این سوی زانوان من از اشک چشمها
سیلی ست سهمناک
این لحظه لحظه های ملال آور
ترجیع بند یک نفس اضطرابهاست
افسانه ای ست آغاز
انجام قصه ای
اینجا نگاه کن که نه آغازی
اینجا نگاه کن که نه انجامی ست
این یک دو روزه زیستن با هزار درد
الحق که سخت مایه بدنامی ست.
-
هر چند اینجا بهشت شاد خدایان است
بی تو برای من
این سرزمین غم زده زندان است
در هر غروب
در امتداد شب
من هستیم و تمامت تنهایی
با خویشتن نشستن
در خویشتن شکستن
این راز سر به مهر
تا کی درون سینه نهفتن
گفتن
بی هیچ بک و دلهره گفتن
یاری کن
مرا به گفتن این راز بازیاری کن
ای روی تو به تیره شبان آفتاب روز
می خواهمت هنوز.
-
چه روزهایی خوب
که در من و تو گل آفتاب می رویید
به شهر شهره شعر و شراب می رفتیم
به کشهکشان پر از آفتاب می رفتیم
قلندرانه
گریبان دردیه تا دامن
به آستانه حافظ
خراب می رفتیم
و چشمهای تو با من همیشه می گفتند
رها شو از تن خاکی
از این خیال که در خیل خوابهای داری
مرا به خواب مبین
بیا به خانه من
خوب من
به بیداری
به این فسانه شیرین به خواب می رفتیم
و چشمهای سیاهت سکوت می آموخت
ز چشمهای سیاهت همیشه می خواندم
به قدر ریگ بیابان دروغ می گویی
درون آن برهوت
این من و تو ما مبهوت
فریب خورده به سوی سراب می رفتیم .