-
چه با شتاب آمدی ! گفتم برو ! اما نرفتی و باز هم کوبه در رو کوبیدی . گفتم : بس است برو ! گفتم اینجا سنگین است و شلوغ . جا برای تو نیست .اما نرفتی . نشستی و گریه کردی ان قدر که گونه های من خیس شد . بعد در رو گشودم و گفتم نگاه کن چه قدر شلوغ است ! و تو خوب دیدی که انجا چه قدر فیزیک و فلسفه و هنر و منطق و کتاب و مجله و روزنامه و خط کش و کامپیوتر و کاغذ و حرف و حرف و حرف و تنهایی و بغض و یاس و زخم و دل تنگی و اشک و آشوب و مه و مه و مه و تاریکی و سکوت و ترس و اندوه و غربت در رهم ریخته بود و دل گیج گیج بود . و دل سیاه و شلوغ و سنگین بود . گفتی اینجا رازی نیست ؟ گفتم : راز ؟ گفتی : من امدم .
روی ماه خداوند را ببوس
-
وقتی طلوع کردی من ان بالا بودم پشت شیشه . محو تو . اخ که گاهی پایین چه قدر بهتر از بالاست ! تو نمی دانستی من چه بازی غریبی را شروع کرده ام . تو ان پایین مثل یک حجم ابی می درخشیدی و من به هر چه رنگ ابی بود حسودی ام می شد ...........
و تو هنوز نمی دانستی من چه بازی غریبی را شروع کرده ام .
روی ماه خداوند را ببوس
این قسمت رو واقعا دوست داشتم
-
به نجوای جانتان گوش فرا دهید چون با خود میگوید: ای کاش می توانستم تا آنجا بالا روم که بتوانم رها از شهوت به زندگی بنگرم وفرا رویش همچو سگی گرسنه از شهوت خویش له له نزنم
چنین گفت زرتشت
-
ولی من ، البته نه امروز بعدها ، تو را برای امری مهم و در عین حال زیبا احتیاج دارم که وقتی عاشق من شدی به عنوان اخرین دستور صادر خواهم کرد و تو از ان اطاعت خواهی نمود و این هم برای من بهتر خواهد بود هم برای تو ...
این کار برای تو اسان نخواهد بود ولی انجامش خواهی داد. اخرین دستورم را انجام می دهی و مرا می کشی همین .
گرگ بیایان
-
بزرگترین لطمه حیات مرگ نیست بزرگترین لطمه آن چیزی است که در عین حیات در درون ما می میرد.
از کتاب شما عظیم تر از آن هستید که می اندیشید
-
اگر از گذشته چیزی نیاموخته باشی مشکل می توانی آن را رها کنی.
ولی همین که از آن چیزی اموختی و گذشتی زمان حال را بهبود می بخشی
(هدیه)
-
ما این امانت را بر اسمان ها و زمین و کوه ها عرضه داشتیم از تحمل ان سر باز زدند و ترسیدند و انان ان را بر دوش گرفت که او ستمکار و نادان بود.اسمان بار امانت نتوانست کشید
قرعه کار به نام من دیوانه زدند
(ایه های آسمانی)
-
یک برگ توت بر اثر تماس با نبوغ انسان به ابریشم تبدیل می شود.
یک مش خاک بر اثر تماس با نبوغ انسان به قصری بدل می شود.
یک درخت سرو در اثر تماس با نبوغ انسان دگرگون می شود و شکل معبدی می گیرد .
یک رشته پشم گوسفند در اثر تماس با نبوغ انسان به صورت لباسی فاخر در می اید.
اگر در برگ ،خاک،چوب و پشم این امکان هست که ارزش خود را از طریق انسان صد برابر بلکه هزار برابر کنند آیا من نمی توانم با این بدن خاکی که نام مرا حمل می کند چنان کنم.
(آگ ماند ینو/ کتاب شما عظیم تر از آن هستید که می اندیشید)
-
گل ها عطرشان را پخش می کنند و تخم شان را به دست باد می سپارند ، زیرا دوست دارند نزد هم بروند اما هیچ گلی نمی تواند تخمش را به گلی که می خواهد برساند این کار به دست باد است که می آید و می رود و هر جا و هر طور که بخواهد می وزد.
داستان دوست من*****هرمان هسه
-
خداوند به موسی می فرماید:
ای موسی مرا چنان که سزاوار است شکر گزار
موسی عرض کرد:پرودگارا تو را چگونه آن طور که سزاوار است شکر گویم در صورتی که هر شکری که تو را گویم آن هم نعمتی است که تو به من عطا فرموده ای.
ای موسی اکنون که دانستی ان شکر گزاریت هم از من است ان طور که سزاوار است حق شکرم را به جا اوردی.
از کتاب صدای او