آبی تر از آنیم که بی رنگ بمیریم
از شیشه نبودیم که با سنگ بمیریم
ما آمده بودیم که تا مرز رسیدن
همراه تو فرسنگ به فرسنگ بمیریم...
Printable View
آبی تر از آنیم که بی رنگ بمیریم
از شیشه نبودیم که با سنگ بمیریم
ما آمده بودیم که تا مرز رسیدن
همراه تو فرسنگ به فرسنگ بمیریم...
این روزا که شهر عشق خالی ترین شهر خداست
خنجر نامردمی حتی تو دست سایه هاست
وقتی که عاطفه رو می شه به آسونی خرید
معنی کلام عشق خالی تر از باد هواست
برام از قصه ی تنهایی می گی
برام از درد دوتا ماهی می گی
برام از قشون قشون لشکر غم
از شب کبود تنهایی می گی
برام از خاطره ها قصه می گی
از یه درد بی دوا قصه می گی
برام از دلتنگی بی انتها
از تب فاصله ها قصه می گی
من هنوزم یه صبور بی صدام
من هنوزم یه غریب بی پنام
من هنوزم پر خواهش دلم
من هنوزم یه کویر کهنه پام
برام از غصه نگو ، قصه نگو
برام از عاشق دلخسته نگو
برام از درد نگو ، سرد نگو
برام از عاشق بی درد بگو
حرفی از باد بزن ، داد بزن
حرفی از اسیر دلشاد بزن
از غم راه نگو ، آه نگو
از شب دلگیر بی ماه نگو
من هنوزم یه صبور بی صدام
من هنوزم یه غریب بی سرام
من هنوزم پر خواهش دلم
من هنوزم یه کویر پام
چه کسی چنان که ماعاشقیم
عاشق تواند بود؟
بگذار بوسه ها مان
یک به یک جاری شوند
تا گلی بی معنا
مفهومی دوباره یابد
بگذار عشقی را عاشق باشیم
که شمایلش تا قلب زمین رسوخ کرده باشد
عشق را دوباره بنا کن
عشق مدفون زمستانی را
که در نیستان یکی خزان سرگشود
و اکنون
از میان ابدیت لب های مدفون
عبور می نماید
عشق من!
اگر من مردم و تو همچنان زنده بودی
بگذار تا غم،خنده ای گسترده تر از شب را در بر گیرد
زان رو که هیچ فضایی،از کلبه ما وسیع تر نیست
زمان،چون رودی سرگردان
همچون بادی نامشخص
ما را همانند دانه های شناور،جاروب می کند
اما عشق ما را هرگز پایانی نیست
گویی که عشق هرگز نزاده،نمرده
چونان رودخانه ای طویل
که در یک نگاه،جاودانه می آید
رودها در جاری شدن
وعلفها در سبز شدن معنی پیدا می کنند
کوه ها با قله ها و دریاها با موجها زندگی پیدا می کنند
وانسانها همه انسانها
با عشق، فقط با عشق
پس بار خدایا بر من رحم کن
بر من که میدانم ناتوانم رحم کن
باشد که خانه ای نداشته باشم
باشد که لباس فاخری بر تن نداشته باشم
باشد که حتی دست و پایی نداشته باشم
اما نباشد ، هرگز نباشد
که در قلبم عشق نباشد ، هرگز نباشد
مكن پنهان ، ز رخسارت هويداست
كه شب را تا سحر بيدار بودي
تو را عشق اين چنين بر باد داده
مگر از زندگي بيزار بودي ؟
هواي دلبري داري و شك نيست
كه تير عشق بر جانت نشسته
دل شيداي تو پيوسته با دوست
به عشق دوست از عالم گسسته
تو را گر عشق جان تازه بخشيد
شرار رنج ها بال و پرت سوخت
و گر با نااميدي پنجه كردي
غمي ديگر به نوعي ديگرت سوخت
تو مي گويي بلاي جان عاشق
شب هجران و غم هاي فراغ است ؟
ولي چشمان بي تاب توگويد
بلاي جان عاشق اشتياق است
فریدون مشیری
تا که بودیم نبودیم کسی
کشت ما را غم بی هم نفسی
تا که رفتیم همه یار شدند
مرده ایم و همه بیدار شدند
قدر آیینه بدانید چو هست
نه بدان وقت که افتاد و شکست
چراغ ها را
دزدیده بودند
می خواستند
راه خانه ات را گم کنم
بیچاره ها
نمی دانستند
آسمان هر چه تاریک تر
ماه درخشان تر.
محبوبم
با من حرف بزن
آخر جهان
از رنگ صدای تو
رنگ میگیرد
و من
جهان سیاه و سفید را
دوست ندارم.
عشق یعنی پاکی و صدق و صفا
خود شناسی حق شناسی از وفا
عشق یعنی دور بودن از خطا
بنده بودن خلوت دل با خدا
عشق یعنی نفس را گردن زدن
پاک و طاهر گشتن روح و بدن
عشق یعنی صیقل زنگار دل
دیدن اسرار غیب در جام دل
عشق فرا ميرسد
در تِرنش شور و حال
خاطره هاي خوشي، خاطره هاي قديم
پيشينه هاي کهن، پيشينه هاي الم
اما اگر پُردليم
عشق به دور مي زند
زنجير? بيم را از سر دل هاي مان
غم تنها ترین تنهای دنیا
تویی زیباترین زیبای دنیا
تو مثل امید یک قناری
قراری بر دل هر بی قراری
منم یلدای بی پایان عاشق
تو بودی مرحم زخم شقایق
تویی لالایی خواب خوش آواز
بالم را مشکن در اوج پرواز
نگاهت را می پرستم ای نگارم
فدای تار مویت هر چه دارم
پیشواز کن شاعر با غزل که یار آمد
بسته بار گل بر گل عشق با قطار آمد
یک دو روز فرصت بود تارسیدن پاییز
که به رغم هر تقویم باز هم بهار آمد
دانه ای که چندین سال پیش از این به دل کشتم
نیش زد سپس بالید عاقبت به بار آمد
یک نفر گرفت از منعشق و شعر را . انگار
سکه های نارایج باز هم به کار آمد
او امید بود امات بیم نیز با او بود
مثل نور با ظلمت ماه شب سوار آمد
تا محاق کی دزدد بار دیگرش ، حالی
آن شهاب سرگردان باز بر مدار آمد
با رضایتی در خور از تسلط تقدیر
گرچه هم شکایت ور هم شکسته وار آمد
او تمام ارزش هاست خود یرای من . با او
باز هم به فصل عشق اصل اعتبار آمد
با زلالی اش سرزد ازکدورتی کهنه
صبح هایم اوست گرچه از غبار آمد
حسین منزوی
من همان شبان ِ عاشقم
سینه چاک و ساکت و غریب
بی تکلّف و رها
در خراب ِ دشتهای دور
ساده و صبور
یک سبد ستاره چیده ام برای تو
یک سبد ستاره
کوزه ای پُر آب
دسته ای گل از نگاه ِ آفتاب
یک رَدا برای شانه های مهربان تو!
در شبان ِ سرد
چارُقی برای گامهای پُر توان ِ تو
در هجوم درد...
من همان بلال ِ الکنم ، در تلفظ ِ تو ناتوان
وای از این عتاب! آه....
از کوچه پرسیدم نشانت را نمی دانست
آن کفشهای مهربانت را نمی دانست
رنجیده ام از آسمان ، قطع امیدم کرد
دنباله ی رنگین کمانت را نمی دانست
اینگونه سیب سرخ هم از چشمم افتاده ست
شیرینی اش ، طعم لبانت را نمی دانست
قیچی شدم ، بال و پرم را یک به یک چیدم
ســـَمت ِ وسیع ِ آسمانت را نمی دانست
لای ورقها ، نامه ها ، دفترچه ها گشتم
حتی کتابی داستانت را نمی دانست
سه نقطه هاي تو گاهي هزار واژه ومن
هنوز در تب يك نقطه از لبت بي تاب
هميشه معني صد اضطراب ... من، بي تو
هميشه ديدن بي پرده ی شما در خواب
چه عاشقانه ی پوچي! تو خوب مي داني
ميان اين همه رويا ، فقط تويي كمياب
و من چه خسته تو را چون سراب مي جويم
چه فصل خالي و تلخي ست سهم من زين خواب!
...
كجاست آنكه ز من آتشي بگيراند
بسازد از تن من قطعه قطعه هاي مذاب
و يا حضور تو را قصّه قصّه ، فصل به فصل...
بخواند از تو غزل هاي نابِ بي پاياب
...
خدا کند که غزلهای آخرم باشد
خدا کند که شوم در غمت خراب،خراب
چه روزگار غریبی ست نازنین، آری
نه حرف مانده برایم ، نه عشق های مجاب
بیا... تمام کن این انتظار را در من
بدون شرح و سه نقطه ... پر از حکایت ناب
...
یکی نبود و یکی بود و او نبود ... و من
هنوز در تب یک نقطه از لبت بی تاب
پرواز در هوای خيال تو ديدنی ست
حرفی بزن که موج صدايت شنيدنی ست
شعر زلال جوشش احساس های من
از موج دلنشين کلام تو چيدنی ست
يک قطره عشق کنج دلم را گرفته است
اين قطره هم به شوق نگاهت چکيدنی ست
خم شد- شکست پشت دل نازکم ولی
بار غمت ـ عزيز تر از جان ـ کشيدنی ست
من در فضای خلوت تو خيمه می زنم
طعم صدای خلوت پاکت چشيدنی ست
تا اوج ، راهی ام به تماشای من بيا
با بالهای عشق تو پرواز ديدنی ست
دوباره باز خواهم گشت
نمی دانم چه هنگام٬از کدامین راه
ولی یکبار دیگر باز خواهم گشت
و چشمان تو را با نور خواهم شست
به دیوار حریم عشق یکبار دگر٬من تکیه خواهم کرد
رسوم عشق ورزی را دوباره زنده خواهم کرد
به نام عشق و زیبایی٬دوباره خطبه خواهم خواند
داشته هایم را ذخیره خواهم کرد چون موری
و آنگه که تو خواهی گفت : من پر از نداشته هایم
خواهم گفت : بیا ،
آنچه را که دارم و ثمر یک عمر ماندم هست
همه برای تو
او رفت
همه چيز معتدل در سايه ی ِ
آفتاب احساسی ممنوعه
گاهی تا وزيدن بادی و
تغييری چند ساعته پيش می رود و طغيان نمی كند
او رفت
مثل حبابی از عمق دهان ماهی تا سطح
اوج را می خواست
سرشارِ جنون ِروشنی تبخير شد و
تا بازگشت به دريا راه طولانی در پيش گرفت
او رفت
مانند جای ِپاهايم بر ساحل شنی
پيش می رفتم
پشت سرم را نگاه كردم
رد آن زير رفت و آمد موج ها محو شده بود
او رفت
راحت تر از روزی كه آمد
اگر چه لحظه ای صورتش غمگين شد
فردايش فهميدم
آسوده خوابيده بود...
او رفت
مثل فصل های ِدر گذر
شكل گل های ِنرگس
كه زودتر از موعد خزان
رنگ زردش مرا آزار می دهد
او رفت
ساده تراز بادی كه پنجره را گشود
روزها گذشت و
فهميدم هوا سرد شده
بی نشان تر از باد پنجره را بستم!
او رفت
به جاده ای كه ذهنم می ديد و
در قاب ِزبانم نقاشی می كرد
گنگ از كنارش گذشت
به دنبال تصويری ديگر
او رفت
تا اثبات كند حرف هايش راست بود
مثل آن روزی كه می گفت:
تا ابد مي مانم
بی تو من می ميرم!
او رفت
در خلوت ِآغوشی غسل تعميد شود
شايد دستی ديگر
جای ِدست مرا از بدنش پاك كند و
آمرزيده ی ِدرگاه ِشيطان گردد
او رفت
تجربه هايش با من را به حراج بگذارد
قلب مشتری در وسوسه سوداگرش
به تاراج رود و
بازی ِديگری آغاز شود
او رفت
مثل باران به خورد زمين
خجالت می كشيد
از روی ِبچگی خيانت مي كرد !
او رفت
تا نباشد زير نگاه ِپرسشگر من
در كنار ِديگری نقش ها می كشد و قصه ها می سازد
ساده دل هيچ نمي داند
عمر را می بازد !!!
او رفت
در خاطره ای كه من
رهگذر جاويد
از بعيد تنهايی ام رها شدم و انجامش
فتح داشته هايش بود و فنا شدن لحظه ها
او رفت
مثل پژواك ِرنج آهنگی موزون در سكوت
سمفونی ِويرانی نت به نت پيچيد
تا صدای ِناقوس
آسمانی ابری پيش روی ِخورشيد نقاشی كند
او رفت
سايه شد پشت درختی!
با رسيدن غروب
چرخش زمين رسوايش كرد و چشم های ِآسمان در جستجوی ِخنده
غرور جنگل را به آتش بردگی كشيد
او رفت
خدا می داند هشيارهذيان می گفت
مضطرب داستان می ساخت و
دلواپس ِرسوايی
با خودش می جنگيد !
او رفت
دور از من و نزديك به كسی كه می گفت
بيش ترها دوستش خواهد داشت
فكر می كرد می ترسم و نمی دانست
در تقويم جدايی جستجو می كردم...
او رفت
مثل رويا های ِبزرگش به خوابی عميق
هديه اش كردم به آدمی جديد
آخرين حوای ِتاريخم را
وقت بازگشت به زمين
سوغات شيطان بردند تا گرمی ِ
عشق از جنس آتش باشد ...
روز پاییزی میلاد تو در یادم هستتو به دل ریختگان چشم نداری بی دل
روز خاکستری سرد سفر یادت نیست
ناله ناخوش از شاخه جدا ماندن من
در شب آخر پرواز خطر یادت نیست
تلخی فاصله ها نیز به یادت مانده است
نیزه بر باد نشسته است و سپر یادت نیست
خواب روزانه اگر در خور تقدیر نبود
پس چرا گشت شبانه در به در یادت نیست
من به خط و خبری از تو قناعت کردم
قاصدک کاش نگویی که خبر یادت نیست
عطش خشک تو بر ریگ بیابان ماسید
کوزه ای دادمت ای تشنه مگر یادت نیست
تو که خود سوزی هر شب پره را میفهمی
باورم نیست که مرگ بال و پر یادت نیست
آنچنان غرق غروبی که سحر یادت نیست
دلهامان اگر گرم باشد، تاب خواهيم آورد سالهاي زندگي مان را
زمستان گذشته است، گلها شکفته اند
و باز زمان نغمه سرايي فرا رسيده است
و تو اي کبوتر من، که در شکاف صخره ها و پشت سنگ ها پنهان هستي
بيرون بيا و بگذار صداي شيرينت را بشنوم و صورت زيبايت را ببينم
زيرا اکنون ديگر زمستان به پايان رسيده است
تو را به جای همه کسانی که نشناخته ام دوست می دارم
تو را به خاطر عطر نان گرم
برای برفی که اب می شود دوست می دارم
تو را به جای همه کسانی که دوست نداشته ام دوست می دارم
تو را به خاطر دوست داشتن دوست می دارم
برای اشکی که خشک شد و هیچ وقت نریخت
لبخندی که محو شد و هیچ گاه نشکفت دوست می دارم
تو را به خاطر خاطره ها دوست می دارم
برای پشت کردن به ارزوهای محال
به خاطر نابودی توهم و خیال دوست می دارم
تو را برای دوست داشتن دوست می دارم
تو را به خاطردود لاله های وحشی
به خاطر گونه ی زرین افتاب گردان
تو را به خاطر دوست داشتن دوست می دارم
تو را به جای همه کسانی که ندیده ام دوست می دارم
تو را برای لبخند تلخ لحظه ها
پرواز شیرین خا طره ها دوست می دارم
تورا به اندازه ی همه ی کسانی که نخواهم دید دوست می دارم
اندازه قطرات باران ، اندازه ی ستاره های اسمان دوست می دارم
تو را به اندازه خودت ، اندازه ان قلب پاکت دوست می دارم
تو را برای دوست داشتن دوست می دارم
تو را به جای همه ی کسانی که نمی شناخته ام ...دوست می دارم
تو را به جای همه ی روزگارانی که نمی زیسته ام ...دوست می دارم
برای خاطر عطر نان گرم و برفی که آب می شود و
برای نخستین گناه...
تو را به خاطر دوست داشتن...دوست می دارم
تو را به جای تمام کسانی که دوست نمی دارم...دوست می دارم
پل الوار
برای از تو سرودن كه آرزوی محالی
وضو گرفته نگاهام به ابرهای شمالی
هنوز در شب ابهام واژههای خیالام
كه شعر ناب تو میبارد از لبام به زلالی
بهار غرق نیازست و باغ مست تمنا
خزان گرفته در اینجا روند روبه زوالی
شعور سبز پریدن در آسمان جمالات
نمیرسد به خیالام ز شرم بیپروبالی
بگیر دست دلام را كه جاودانه بخوانم
مرا به سمت رسیدن ببر از این همه كالی
:40:
خداوند
تو را آفرید
شیطان
سجده کرد
تمام هستی ام را برگی کن!
بر درختی بیاویز!
خودت باد شو!
بر من بوز!
به زمینم بیانداز!
خدا که شدی و از من گذر کردی ...
خیالم راحت می شود
جای پای تو، مرا
و همه هستی مرا
تقدیس می کند!
خوش به حال من ودریا و غروب و خورشید
و چه بی ذوق جهانی که مرا با تو ندید
رشته ای جنس همان رشته که بر گردن توست
چه سروقت مرا هم به سر وعده کشید
به کف و ماسه که نایابترین مرجان ها
تپش تبزده نبض مرا می فهمید
آسمان روشنی اش را همه بر چشم تو داد
مثل خورشید که خود را به دل من بخشید
ما به اندازه هم سهم ز دریا بردیم
هیچکس مثل تو ومن به تفاهم نرسید
خواستی شعر بخوانم دهنم شیرین شد
ماه طعم غزلم را ز نگاه تو چشید
منکه حتی پی پژواک خودم می گردم
آخرین زمزمه ام را همه شهر شنید
:40:
یکی اومده به خــــــوابم آتــــیشی انداخته جونم
یکی که دلش سفیده تو نگاش عشقو می خونم
کاش بمونه توی قلبـــــــم تا همــــیشه در کنارم
نمی خوام چشـــــمی ببینه تا نـــظر بشه خیالم
به کسی چیزی نمــــــی گم تا بمونه توی خوابم
می خوام دردمــــــو بدونه تــــــا بشه محرم رازم
می شه حرفا رو بهش گــــفت تـوی تنهایی ذهنم
آره اون می مــــونه پیشم همه جـا حتی تو قلبم
:40:
برای زیستن دو قلب لازم است
قلبی که دوست بدارد
قلبی که دوستش بدارند
قلبی که هدیه کند
قلبی که بپذیرد
قلبی که بگوید
قلبی که پاسخ بگوید
قلبی برای من و قلبی برای انسانی که من می خواهم
...تا او را در کنار خود حس کنم
هر دانه برفی به اشکی نریخته می ماند
سکوت سرشار از سخنان ناگفته است
از حرکات ناکرده
اعتراف به عشق های نهان و شگفتی های بر زبان نیامده...
در این سکوت حقیقت ما نهفته است
حقیقت تو؛
هی فلانی!...
شاید زندگی همین باشد
یعنی وقتی عشق دستور می دهد،
محال سر تسلیم فرود می آورد
یعنی یک فریب ساده و کوچک آن هم
از دست عزیزی که تو دنیا را جز با او و برای او نمی خواهی...
آری!
به گمانم زندگی همین باید باشد...
ترنم زیبای هستی ام
برای دوست شدن
و دوست داشتن
زمان کافی نیست
مهم کشش است
و پایداری
و برای تحکیم دیوار دوستی
باید خشت های پخته محبت را
به هم پیوست
که حتی
بلاهای مصیبت زای سرنوشت هم
تخریب گر نباشند.
شمعدان شیشهای
با منگولههایش،
تاقچه غبارگرفته
با اسبی زنگزده كه بر دو پای خویش ایستاده است.
و شعله چشمهای میشیرنگ.
اینك كبوتران خیس
روی لبانِ بودا عشقبازی میكنند،
باران شاید ببارد
شاید هم نه.
و من
حتی اگر به روح منجمد حیات تو دستیابم
نخواهمت یافت.
تو در تمام شمعدانهای شیشهای
پراكنده شدهای.
و آسمان
نه میبارد
و نه نمیبارد
آتش
تو را فرا میگیرد،
خاك
افسانههایش را زمزمه میكند،
راهب
ردای زعفرانیاش را
بر دوش میاندازد
هنگامیكه حیات از تو دریغ میشود.
اینجا
درختی به تقدیر سوختن
تن میدهد،
راهب
اشكش را با گوشهی ردا پاك میكند،
كرمی در خاك فرومیرود،
كركسی در آسمان
نیمدایرهای رسم میكند
و فرودمیآید،
و من در شعلههای آتش
تو را دوست میداشتم،
در خاك
در درخت
تو را دوست میداشتم،
در منقار كركس
در دهان كرم
تو را دوست میداشتم.
همچون کشیدن کبریت در باد دیدنت دشوار است
من که به معجزه عشق ایمان دارم
می کشم آخرین دانه کبریت را در باد
هر چه بادا باد
عشق با غرور زيباست ...
ولي اگر عشق را به قيمت فرو ريختن ديوار غرور گدايي كني...
آن وقت است كه ديگر عشق نيست صدقه است...
گفتي كه مرا دوست نداري گله اي نيست
بين من و عشق تو ولي فاصله اي نيست
گفتم كه كمي صبر كن و گوش به من كن
گفتي كه نه بايد بروم حوصله اي نيست
پرواز عجب عادت خوبيست , ولي حيف
تو رفتي و ديگر اثر از چلچله اي نيست
گفتي كه كمي فكر خودم باشم و آن وقت
جز عشق تو در خاطر من مشغله اي نيست
رفتي تو , خدا پشت و پناهت به سلامت
بگذار بسوزد دل من , مساله اي نيست
می گریختم
از لحظه ی شوم عاشق شدن
اما افسوس
انسان چه آسان به دام می افتد
من تو را در آرامش لحظه ها جستجو خواهم کرد
در رقص ماهی هایی که دریا ندیده اند
در نگاه معصوم کودکی که نمی داند برای چه به دنیا آمده
در پرواز پرنده ای در قفس
پرنده ای که فضای قفس همه دنیای اوست
من تو را جستجو خواهم کرد
زمانی که تو را یافتم
خواهم گفت من کیستم برای چه برای که زیستم ؟
بالا بلند عشوه گر نقش باز من
کوتاه کرد قصه زهد دراز من
دیدی دلا که آخر پیری و زهد و علم
با من چه کرد دیده معشوقه باز من
می ترسم از خرابی ایمان که می برد
محراب ابروی تو حضور نماز من
گفتم به دلق زرق بپوشم نشان عشق
غماز بود اشک و عیان کرد راز من
مست است یار و یاد حریفان نمی کند
ذکرش به خیر ساقی مسکین نواز من
یارب کی آن صبا بوزد کز نسیم آن
گردد شمامه کرمش کارساز من
نقشی بر آب می زنم از گریه حالیا
تا کی شود قرین حقیقت مجاز من
بر خود چو شمع خنده زنان گریه می کنم
تا با تو سنگ دل چه کند سوز و ساز من
زاهد چو از نماز تو کاری نمی رود
هم مستی شبانه و راز و نیاز من
حافظ ز گریه سوخت بگو حالش ای صبا
با شاه دوست پرور دشمن گداز من
نگاه کن چه فرو تنانه بر خاک می گسترد
آنکه نهال نازک دستانش
از عشق
خداست
و پیش عصیانش
بالای جهنم
پست است.
آن کو به یکی « آری » می میرد
نه به زخم صد خنجر،
و مرگش در نمی رسد
مگر آنکه از تب وهن
دق کند.
قلعه یی عظیم
که طلسم دروازه اش
کلام کوچک دوستی است.
انکار ِ عشق را
چنین که بر سر سختی پا سفت کرده ای
دشنه مگر
به آستین اندر
نهان کرده باشی.-
که عاشق
اعتراف را چنان به فریاد آمد
که وجودش همه
بانگی شد.
نگاه کن
چه فرو تنانه بر در گاه نجابت
به خاک می شکند
رخساره ای که توفانش
مسخ نیارست کرد.
چه فروتنانه بر آستانه تو به خاک می افتد
آنکه در کمر گاه دریا
دست
حلقه توانست کرد.
نگاه کن
چه بزرگوارانه در پای تو سر نهاد
آنکه مرگش
میلاد پر هیا هوی هزار شهزاده بود.
نگاه کن