نمیدونم چرا این پستتو خوندم یه جورایی یاد مرحوم شکسپیر افتادم!!!:دی
عزیزم...مرجع ضکیر آبجی من ابداً تو نبودی...وسترن رو میگم...بابا مایه زمانی تو این تاپیک یه خانواده ی درست و حسابی بودیما...!!!
فک کن که من بخوام بانگ برآورم!!!
Printable View
نمیدونم چرا این پستتو خوندم یه جورایی یاد مرحوم شکسپیر افتادم!!!:دی
عزیزم...مرجع ضکیر آبجی من ابداً تو نبودی...وسترن رو میگم...بابا مایه زمانی تو این تاپیک یه خانواده ی درست و حسابی بودیما...!!!
فک کن که من بخوام بانگ برآورم!!!
بابا اين تاپيك هم كه حسابي آدم رو نا اميد ميكنه:41: حالا بازم يه اعتراف ديگه اين مطلبي كه فرستادم مال خودم نبود از يكي از دوستانم بود كه دوست داشت ببينه چطوره ما هم زحمتش رو كشيديم همين كه يكي يه به و چه چهي بگه برامون كافيه :31:
در اتاق تنها بودم و در اتاق با وارسي وسايل توي گنجه سر خود را گرم مي كردم يكساعتي را به اين كار وقف داده بودم همه جا ساكت بود باري در نظرم رسيد كه گويي كم كم از اين رخوت كاسته ميشود صداي موتور ماشيني بود كه به اين طرف مي آمد فكر نميكردم آقاي كرفون قصد داشته باشد به اينجا بيايد و حالا شايد راهش را به سمت جاده خارج از شهر ادامه دهد اما درست پايين كنار در ماشين از حركت ايستاد در باز شد و قدمهايي كه در آن تاريكي بعد از غروب وارد خانه شد صداي و خنده و صحبت مي آمد و بعد شنيدم كه پدر گفت:ويولتا بيا پايين مهمان داريم.-ميهمان؟
از پله ها پايين آمدم و متوجه آنها شدم كه كنار بخاري ايستاده بودند پدر ريچ با ديدن من آقاي كرفون را دعوت به نشستن كرد و بعد جلو آمد و گفت:ويولتا ببين مي تواني چيزي حاضر كني؟-منظورتان اينه كه شام درست كنم؟
با همان تاني كه هميشه در بيان حرفهايش داشت گفت:بله.
ساعت هشت شب شده بود ميز را چيدم و شام را كه كمي گوشت سرخ كرده بود با نوشيدني آوردم .فرصتي بود براي من تا اينبار از خلال حرفهايشان متوجه شوم كه چرا اين چند روز آنقدر مرموزانه با هم ديدار مي كردند
پدر ريچ اينبار انگار قصد نداشت مرا به بهانه اي بيرون فرستد نه اينكه حواسش نبود زيرا رو به من كرد و گفت :زياد كه آن را سرخ نكرده اي ؟و اشاره به ظرف كرد _مثل هميشه حالا نميدانم..-نه خوب است .
بعد از آن حرف ديگري نبود پدر ريچ ليواني نوشيدني براي خود ريخت و در سكوت ماند تا آن مرد در آرامش شام بخورد اما خود آقاي كرفون بعد از چند دقيقه گفت :آقاي بسلر آيا تا حالا سفري به اروپا داشته ايد منظورم همين چند وقت اخير است-ميگويند اوضاع خوبي ندارد_همين طور است من كه فكر مي كنم تنها كار شمردن تلفات و مجروحان به جا مانده از اين جنگ خود به كلي بقيه توان آنها را هم بگيرد. (زياد از حرفهاي آنها سر در نمي آوردم و انچه از اوضاع بد و وحشتناك توصيف ميكردند همه و همه را با ناراحتي گوش ميدادم )
آقاي كرفون كه حالا سيگاري به لب زده بود گفت:يكي از بزرگترين شانسهاي من وقتي بود كه با كميسيوني از تاجران به سفارت كشور در فرانسه رفتيم متوجه مي شويد از چه نظر ميگويم؟به نظر من ايالات متحده با وجود آنكه در اين جنگ دخالتي نداشته اما بيشترين سهم از ماجرا نصيبش شده واردات آنچه مورد نياز دولل در حال جنگ بود آنچه حكومت تحت فشار مي طلبيد حتي اگر به بيشترين خسارت بود البته اين را بگويم كه در نگاه من صورت خوشي ندارد هر چند سود زيادي برايم داشت اما من هرگز آرزو نمي كنم دوباره در چنان شرايطي قرار بگيرم(در اثنايي كه سيگار ميكشيد نوشيدني ميخورد و سرفه ميكرد)-من از اين جوانهاي فرانسوي خيلي خوشم مي آيد
اي واي ببخشيد باز هم بايد برم:46:
سلام دوست گرامي!نقل قول:
گرچه نمي دانم داستان نوشته ي خودتان بود يا نه و همچنين نمي دانم اجازه ي نظر درباره ي اين نوشته را دارم يانه ! ، با اين حال مي گويم ، با اين اميد كه رنجيده نشويد:
دوست عزيز ، توانايي شما در نوشتن خوب و انديشه و قلمتان نيز نكوست ، فارغ از هرچيز ديگري درباره ي اين نوشته ، تنها به اين نكته بسنده مي كنم كه به نظر مي رسد قسمت سبز رنگ با فضاي داستان از جهت انتخاب زبان براي نگارش متفاوت است ، و هم چنين بهتر مي بود اگر فعل وقف داده بودم ، با فعل ديگري جايگزين مي شد.
موفق و مويد باشيد .
سلام دوست گرامي و البته قديمي !نقل قول:
چندي است از دوستان ديگر ، خبري نيست ... شايد آنان نيز شروع تازه اي را دنبال مي كنند ...
خوش آمديد .
شروع دوباره تان توام با موفقيت باد .
سلام ببخشيد بي موقع مزاحم ميشم اينجا داستان نقد ميكنند؟آخه من هم يه پا نويسنده ام چند تا رمان و داستان هم نوشته ام الان يه قسمت البته كوتاه از يك رمان آماده دارم:
یکروز گرم بهاری در حالیکه تمام اتاق را نور خورشید فرا گرفته بود,آلما
از خواب بلند شد ( برخاست چون متن ادبی شروع شده و بلند شد عامیانه محسوب میشه) خمیازه کوتاهی کشید و سپس از تختخواب مندرس و کهنه خود واقع در یک اتاق کوچک
که تنها اثاثیه آن شامل یک میز و صندلی چوبی از جنس ارزان قیمت,یک سطل
لعابی زنگ خورده روی میز گردی نزدیک تخت و قالی نخ نما شده بود پایین آمد . { اگر دو جمله بود بهتر بود میتونی قسمت مربوط به تختخواب رو جدا بیار یو قسمت مربوط به اتاق را با جمله بعدی ادغام کنی
خمیازه کوتاهی کشید و از تختخواب کهنه و مندرسش بیرون خزید یا هموان پایین امد } هیچ چیز با ارزش و
گران بها و در خور توجهی در این مکان یافت نمی شد{ هیچ چیز با ارزش،
گران بها و در خور توجهی در این مکان یافت نمی شد اتاقی کوچک
با میز و صندلی چوبی ارزان قیمت, سطل
لعابی زنگ خورده ی روی میز گرد نزدیک تخت و یک قالی نخ نما. } ; چهار دیواری گچی و آبله گون که قبل از آن اقامت افراد دیگری را پذیرا گشته بود ,پنجره ای با چوب آماس زده که بوی نای از آن بر می خاست { که بوی نای از آن بر می خاست حتی هوای اتاق هم از بوی این چوب های تنبله شده در امان نبود}
که در واقع هوای اتاق از بوی این چوب های تنبله شده در امان نبود
همه اینها دست به دست هم داده بودند و فضای خفه و دلتنگ و در عین حال غیر قابل تحملی را برای هر تازه واردی که به اینجا می آمد به ارمغان می آوردند
,به کنار پنجره رفت و آن را گشود حتی در این موقع صبح فضای شهر را هاله ای از دود کارخانه ها فرا گرفته بود و صدای بوق مداوم ماشین ها به گوش می رسید
نگاهش به لاشه ی گندیده گربه ای افتاد که به پشت پرچین ها انداخته شده بود عابری که از آنجا می گذشت
از بوی تعفن آن جلوی بینی اش را گرفت و نگاه غضب آلودی به طرف او انداخت
آلما خیلی زود پنجره رابست دست و صورتش را شست خود را آماده کرد و از اتاق
خارج شد .با سکوت حاکم در خانه دریافت که مادرش ساعتی است که از خانه بیرون
رفته است و صبحانه اش راآماده کرده روی میز آشپزخانه گذاشته بود,اشتهای چندانی نداشت کمی لب به صبحانه زد و زود از پشت میز بلند شد { کمی لب به صبحانه زد و زود از پشت میز بلند شد
این جمله رو واضح تر بنویسی بهتره یا تغیرش بده چون مفهوم انچنانی ندارد لب زد منظور نوشیدنی در صورتی که تو صبحانه را کامل بیان کردی }
از خانه بیرون زد و با شتاب پله های آپارتمانی را که آنها طبقه دومش را اشغال کرده بودند طی کرد وارد خیابان شد و با بی ملاحظگی عرض خیابان فرعی را طی کرد
در بین راه روی نیمکتی نشست ,هوای داخل خانه خفقان آور و نفس گیر بود آلما اختیار داشت{ بازم چون کل داستان رو نخوندم میگم اختیار داشت اینجا به چه معنا ست؟ ایا او این اختیار را در شرایط عادی ندارد؟} تا در این هوای صبحگاهی اواخر ماه می نفس تازه ای دم کند
و اجازه بدهد قلبش از آن فضای دلباز و از دیدن مناظر چشم نواز اطرافش لذت ببرد .به خیره شدن به سر و وضع آدم ها علاقه وافری داشت و تا زمانی از
نظرش دور و پنهان نمی شدند دست از نگاه کردن بر نمی داشت
بلند شد تا خانه راهی نمانده بود سعی کرد قدم های آهسته بردارد تا بیشتر از این گردش استفاده کندبه ساختمان های جلوی رویش می نگریست
و به آن ها زل می زد چند دقیقه ای پشت ویترین مغازه ها می ایستاد ;دیدن آن همه پیراهن های زیبا و بلوز و کت و دامن های رنگارنگ و شیک و گران قیمت او را مجذوب خود می کردند آهی در بساط نداشت در مقابل چیزهای پر زرق و برق دلش ضعف می رفت و نزدیک بود هر آن اشکش
سرازیر شود بخصوص آن دامن جلیک دار آبی پروسی که بر تن عروسکی گذاشته شده بود بیشتر از همه حواسش را به خود معطوف کرده بود.سر خود را برگرداند دستهایش را در جیب دامنش کرد و به راه افتاد نزدیکیهای ظهر رسید داخل ساختمان شد و از پله ها بالا رفت و
{ و نمیخواد جمله ها به خودی خود با هم در ارتباط هستن و نیازی به گذاشتن و نیست} هنگامی
وارد خانه شد از بوی تند مشروب دریافت که پدر از کافه برگشته است ;در اتاقش روی صندلی ولو شده بود و سرش در جانب دیگری بر خلاف دید آلما بود
به به اول جواب آقاي whansinig رو بدم خيلي ممنون از نظرت بله اين نوشته خودم بود راستي اصلامتوجه اين نكته كه گفتي نبودم
جناب تالوت چه عجب كه جواب ما رو هم داديد رفيق ما ديگه حسابي داشت دلخور مي شد متشكر از اين كه باز هم دقت زيادي رو براي اين متن گذاشتي اما راستي آخرش نگفتي كه كل متن چطور بود كيفيت كلي چه طور بود؟باز هم ممنون
ببخشيد اين قدر پر توقع هستم هايه مدتيه دست از نوشتن كشيده ام چون سرم خيلي شلوغه اما يه فكرايي خودم و دوستام داريم البته اگه وقتش بشه مي خوايم يه رمان تاريخي و ايراني بنويسيم البته تا حالا همه داستان هاي من خارجي بوده اما خوب خارجيه بره برا خودش بنويسه چي سهم مملكت ما ميرسه؟صحبت به درازا كشيد و آنها از هر دري سخنفتند از زماني كه در زنداني امنيتي در گمرك گرفتار شده بود تا همين زمستان گذشته كه چطور پايش به اينجا باز شده بود سر آخر وقتي آقاي كرفون نگاهش به ساعت افتاد گفت:مثل اينكه صحبت از حد گذشت پدر ريچ نيز نگاهي به ساعت انداخت وگفت :بهتر است بروي بالا استراحت كني .اتاقش را در طبقه دوم آماده كرده بودم هر دو باهم به بالا رفتند كمي بعد پدر ريچ از پله ها پايين آمدو به نزديك پنجره رفت قصد نداشت چيزي بگويدكنارش رفتم و پرسيدم :قضيه چيه ؟-كدوم قضيه _منظورم ساخت كارخانه است._چيز ديگري ندارد همين است-خوب اين چيز خوبيه مگر نه -بله-پس چرا اين همه همه چيز را مخفي مي كرديد و هر وقت مي پرسيدم جوابي نميداديد؟ برگشت و اينبار انگار تازه متوجه شده بود چرا اينقدر سوال مي پرسم-اگر مي توانستم تو را بيشتر در اين بي خبري مي گذاشتم مي خواستم ببينم براي شنيدن ماجرا دست به چه كاري مي زني.با دلخوري گفتم:من كه به خاطر خودم نمي خواستم همه حرف از اين ماجرا ميزنند-خيلي خوب بهتر است فعلا به بقيه بخصوص آن دوستت گريس چيزي نگويي تا به موقعش من خودم انها را از قضيه با خبر كنم-شما فكر مي كنيد من دهن لق هستم به خاطر همين هم اينهمه مدت جواب مرا نمي داديد و هر بار به بهانه اي به بيرون مي فرستاديد.لبخندي زد گويا باز هم حرفهاي مرا جدي نمي گيرد:اگر هم چنين چيزي بوده مرا ببخش در هر حال اين حرف هم بود كه به هيچ كس چيزي نگوييم و من نمي توانستم سر خود كاري بكنم . پيپ سياهش را از جيب كتش در آورد و به لب زد در حاليكه به طرف در مي رفت گفت:بهتر است بروي بخوابي دير وقت است .
نقل قول:
درود بی کران بر دوست گرامی حساموند
دوست گرامی
نوشته هایت مرا همیشه ذوق زده میکند به راستی که چنین است.
ولی پیش از این نیز گفته ام علایم سجاوندی را بهتر بشانس و مناسب تر استفاده کن چرا که اگر به درستی استفاده شوند نیاز به حرف ربط ندارند و همچنین از جمله های کمتری برای توضیح استفاده میکنی.
گاهی دیده میشود که نوشته را ادبی اغاز میکنی ولی عامیانه ادامه میدهی ؟! اگر بازخوانی کنی و جملات را پس و پیش کنی نوشته زیبا تر میشود در کل نوشته هایت یاس و هرمان بسیاری دارید میتواند فضای داستان را شادتر کنید
قالب داستانهایتان را یکدست کنید و تلاش داشته باشید که داستان تا به انتها جذابیت داشته باشه و انگیزه را برای خواندن بیشتر کند منظورم این است که انتهای داستان به تدریج مشخص نشود بلکه اغاز و پایانی مستقل داشته باشد
از اینکه دیر پاسخ میدهم بسیار شرمسارم:11::11::11:
خوشم میادنقل قول:
میدونی دلم میخواد همه داستانتو بخوتم تا مجهولاتی که با زرنگی توی داستانت جا میدی ور پیدا کنم
ولی باید دید این تکه های پراکنده داستان در کنا رهم هم میتوانند به خوبی کشش ایجاد کنند یا نه؟
سلام
همه اين اشكالاتي كه گفتي توي داستانام وجود داره يك بار عاميانه مي نويسم يكبارادبي و يك جو غم انگيزي تو كل داستان هست آخر من خيلي با عجله مي نويسم و دقت لازم رو براش نمي ذارم داستانم نه هنوز درست و حسابي آماده است و نه تايپ شده وگرنه حتما خيلي بيشتر از اين اينجا ازش مي گذاشتم تازه من از اينترنت دانشگاه آنلاين ميشم كه ديگه خيلي بيشتر مشكل ميشه از نظري كه نسبت به كارم داري خيلي ممنون
راستي اين قسمت كه(صحبت به درازا كشيدو...)بقيه يك قسمت ديگه بود كه چند تا پست بالاتر نوشته بودم شايد اونو هنوز نديدي