يکي را دوست مي دارم
ولي افسوس او هرگز نمي داند
نگاهش مي کنم شايد بخواند در نگاه من
ولي افسوس ... او هرگز نگاهم را نمي خواند
Printable View
يکي را دوست مي دارم
ولي افسوس او هرگز نمي داند
نگاهش مي کنم شايد بخواند در نگاه من
ولي افسوس ... او هرگز نگاهم را نمي خواند
دوش در ميكده افسانه جم مي گفتند
جام شیون زد و با دیده ي پر خون بگذشت
بنده همت آن خسرو مردم دارم
که كُله گوشه اش از گوشه گردون بگذشت
تو با من می رفتی
تو در من می خواندی
تو از میان نارون ها ،گنجشک ها ی عاشق را
به صبح پنجره دعوت می کردی
وقتی که شب مکرر می شد
وقتی که شب تمام نمی شد
تو از میان نارون ها ،گنجشک های عاشق را
به صبح پنجره دعوت می کردی
دل من غمگين است غصه ام سنگين است گرچه بي همنفسم زندگي شيرين است ميل گل در من نيست بال من خونين است اشك غم بايد ريخت رسم عشق اين است
اقا محمد چرا همین جوری شعر می نویسی
مشاعره باید جواب شعر قبل را داد
یه دوره ایی از زندگینقل قول:
خاطرم نیست
کودکی بود !
نوجوانی بود !
کارم شده بود راه رفتن
و آرزو آفریدن ...
آروزهای رنگی
آرزوهای بلند
آرزوهای کوتاه
آرزوهای دو نفره ...
آرزو ... آرزو ... آرزو ...
وخداوند یک نفر را آفرید ، به نام تو
و تو آمدی به دنیایی که همچون تو نداشت و هرگز هم نخواهد داشت
و خدا خواست که برای من کسی مثل تو نشد
و تو مثل هیچ کس باشی
و خدا خواست که با یاد تو همیشه تنهاترین باشم
و هر شب و هر روز و هر وقت که فکرش را بکنی با خاطره هایت خلوت کنم
و بیا بخواب در رویاهای من و در آرزوهایم بیدار شو
که من خیابان ساکتی هستم و پیوسته خواب قدم های تو را می بینم
و بیش از این پنجره را چشم انتظار نگذار چرا که این پنجره مال من است
و من در این پنجره می خواهم تو را بیابم
به جان تو ای جان من
خدا خواست
.......و خدا خواست که من دوستت بدارم و چقدر زیباست که خدا بخواهد
سلام دیشب که در رفتی " داال " بده ببینم امشب !!!!!!!!
در بیابان فنا گم شدن آخر تا کی؟
ره بپرسیم مگر پی به مهمات بریم
حافظ آب رخ خود بر در هر سفله مریز
حاجت آن به که بر قاضی حاجات بریم
مگه فردا سر کار نمیری که هنوز بیداری؟!!!!
من در سکوت دیوانه وار مردکی از یاد رفته تنها با رفتن بودن زنده بودم ،
من در غروب غمناک مرگی آسوده از حیات نخستین در شوق بودم که،
نگاهم در سویی حرفی را سوزاند به آغازی که پایانی نداشت،
من در عبور از خواب بی چون این قصه از دیروزها آرامتر بی هیچ برفی در سال سردی خاک شده بودم،
من در نگاهی مات یاد شکستن را یاد گرفته بودم،
من آرام در لحظه ای بی روشن در سال آخرین سرزمین باورهای هیچ خفته بودم .
چرا دارم میرم بخوابم موندم واسه سهم مشاعره امشب
شب به خیر
ما همه از یک گلوی پر از ترانه رها شده ایم
فقط سکوت هایمان ، ما را به غربت چشم ها برده است
کسی باید امشب
نخستین ترانه را به یاد آورد ...
شب بخیر اما هنوز سهمت را ادا نکردی!!