از فکری که تو سرش افتاده بود زد بیرون.
این فکر باید عملی می شد.
بالاخره از یه جایی باید شروع می کرد.
پیاده رو اولین انتخابش بود.
جدول ها رو یکی یکی به حالت بر عکس طی کرد.
رسید به پل، پل رو هم به همین حالت پشت سر گذاشت.
وقتی دریا رو خلاف آب شنا کرد حتی به فکر غرق شدن هم نبود.
حتی دوست داشت سایه اش رو هم بر عکس ببینه.
همه فکر می کردن دیوونه شده.
ولی تموم تلاشش به هدر رفت، چون اون چیزی که می خواست میسر نمی شد.
در ظاهر همه ی این چیز ها بر عکس تصور می شد، ولی بر عکس تصور کردن زندگی غیر ممکن بود.
فقط خیالش ممکن بود.