گاه گاه قفسي مي سازم با رنگ مفروشم به شما
تا به آواز شقايق كه در آن زنداني است
دل تنهايي تان تازه شود
Printable View
گاه گاه قفسي مي سازم با رنگ مفروشم به شما
تا به آواز شقايق كه در آن زنداني است
دل تنهايي تان تازه شود
در تپش هايت فرو ريزد.
نقش هاي رفته را باز آورد با خود غبار آلود.
(سرقت ادبي)
در صفحه شطرنج دلت شاه عشق بودم و
با كيش رخت مات شدم
من پري كوچك غمگيني را مي شناسم:)
كه در اقيانوس مسكن دارد
و دلش را در يك ني لبك چوبين مي نوازد
آرام آرام
پري كوچك و غمگيني كه شب
از يك بوسه مي ميرد
وسحرگاه از يك بوسه بدنيا خواهد آمد
دوست دارم ودانم كه تويي دشمن جانم
از چه با دشمن جانم شدهام دوست ندانم
ماهي تو كه بر بام شكوه آمده است
آينه ز دستت به ستوه آمده است
خورشيد اگر گرم تماشاي تو نيست
دلگير مشو ز پشت كوه آمده است
ترسم بروم عالم جان ناديده
بيرون روم از جهان جهان ناديده
در عالم جان چون روم از عالم تن
در عالم تن عالم جان ناديده
هر كس به تو گفت به خاطر تو ميميرم دروغ است
من راست ميگويم كه به خاطر تو زنده ام
من به پايان دگر نينديشم
كه همين دوست داشتن زيباست
تيرگي مي آيد.
دشت مي گيرد آرام.
قصة رنگي روز
مي رود رو به تمام.