بار خاطره ي چشمانت را به دوش مي كشم ، نگاهم را از بين دستانت مي دزدم وبه درون تنهاي خويش پناه مي برم...
ا زتو دور مي شوم در حالي كه هنوز عطر دستانت بر گونه هاي تكيده ام جا مانده...
هنوز با هر نفس، مشامم را از هواي بودنت پر مي كنم و با هر بازدم در انتظار بودنت به اين تكرار روزمرگي تن مي دهم...
از تو دور مي شوم در حالي كه مي دانم نمي توانم..
پشت حصار سايه ها كه پنهان شدم ، تو بيا و به دنبالم بگرد! شايد تنها تكه كاغذي از طرح چشمانت را در كوچه هاي خاطره جا گذاشته باشم...
بيا و پيدا كن نيمه ي گمشده ام را و به او بگو كه در حسرت لحظه هايي كه كاش امتداد مي يافت پوسيدم...
به نيمه ي گمشده ام بگو چشمان خيسم برايش مي تپيد...
بگو من همان جا كنار همان استخري كه بارها رقص نور را به تماشا نشسته بوديم منتظرش مانده ام...
معصوميت چشمانم را به نظاره بنشين، شايد باز هم براي آمدنت بهانه اي پيدا كني...
شايد اين دفعه كنار حوض آبي نقاشي ات ماهي قرمزي افتاده باشد كه بخواهد زندگي كند ولي قدرت جستن به آبي كوچك دلت را ندارد...مهربان من براي تپش كوچك يك دل كاري نمي كني؟
خوب نگاه كن....
نگذار ماهي كوچك حوض دلت از خساست عاطفه بميرد....
شاید روزی آن قدر دیر بیایی که گنجشکک همسایه در غم نبودنم فریاد میزند...