دست سرنوشت زمونه
ما رو باهم اشنا کرد
خوشبختی توی دنیا
دیگه رو به ما کرد
موندم میون راهی که
واسم آرزو بود
دیدن چشمای تو
دیدن خواب بود
دیدن خواب بود
حالا که تو هستی کنارم
غصه ای ندارم
لحظه به لحظه عمرمو
هدیه از تو دارم
Printable View
دست سرنوشت زمونه
ما رو باهم اشنا کرد
خوشبختی توی دنیا
دیگه رو به ما کرد
موندم میون راهی که
واسم آرزو بود
دیدن چشمای تو
دیدن خواب بود
دیدن خواب بود
حالا که تو هستی کنارم
غصه ای ندارم
لحظه به لحظه عمرمو
هدیه از تو دارم
به تو از تو می نويسم
به تو ای هميشه در ياد
ای هميشه از تو زنده
لحظه های رفته بر باد
وقتی که بن بست غربت
سايه سار قفسم بود
زير رگبار مصيبت
بی کسی تنها کسم بود
وقتی از آزار پاييز
برگ و باغم گريه می کرد
قاصد چشم تو آمد
مژده ی روييدن آورد
به تو نامه می نويسم
ای عزيز رفته از دست
ای که خوشبختی پس از تو
گم شد و به قصه پيوست
ای هميشگی ترين عشق
در حضور حضرت تو
ای که می سوزم سراپا
تا ابد در حسرت تو
به تو نامه می نويسم
نامه ای نوشته بر باد
که به اسم تو رسيدم
قلمم به گريه افتاد
ای تو يارم روزگارم
گفتنی ها با تو دارم
ای تو يارم
از گذشته يادگارم
به تو نامه می نويسم
ای عزيز رفته از دست
ای که خوشبختی پس از تو
گم شد و به قصه پيوست
در گريز ناگزيرم
گريه شد معنای لبخند
ما گذشتيم و شکستيم
پشت سر پلهای پيوند
در عبور از مسلخ تن
عشق ما از ما فنا بود
بايد از هم می گذشتيم
برتر از ما عشق ما بود
خوش گرفتي از من بيدل سراغ
ياد من كن تا سوزد اين چراغ
خائفي جان بر تو هم از من درود
داروي غمهاي من شعر تو بود
اي ز جام شعر تو شيراز مست
پيش
حافظ بينمت جامي به دست
طبع تو آنجا كه پر گيرد به اوج
مي زند دريا در آغوش تو موج
پيش اين آزرده جان بسته به لب
شكوه از شيراز كردي اي عجب
که می داند ... ؟
شاید شبی تمام آرامش قلبم را به عمق چشمهایت ببارم !!!
محال نیست عزیزم
سخن گفتن من با دستهایت هر ثانیه تکرار می شود .
نگفتمت مگر !
هزار شب
شعر نوشتم و شاعر نشدم
اما نشان ردِ پاي ِ سبزت
در كوچه باغ ِ بلوغ ِ رؤيا
هزار شب شاعرم كرد !
نگفتمت ؟...
نخست
دير زماني در او نگريستم
چندان که ، چون نظر از وي بازگرفتم
در پيرامون من
همه چيزي
به هيات او درآمده بود.
آنگاه دانستم که مرا ديگر
از او
گريز نيست!!
با هم که هستیم
سه نفریم
من و
تو و
بوسه
جدا که می شویم ،
چهار نفر . . .
تو و تنهایی
من و عذاب
ازپله هايی طولانی بالامی روم
تادراتاقی شلوغ
درپی يك ميز خالی
به بهانه يك قهوه ای داغ
توراببينم
زندگی عشق است عشق افسانه نیست
آن که عشق را آفرید دیوانه نیست
عشق آن نیست که کنارش باشی
عشق آن است که بیادش باشی
گر از جفای تو روزی دلم بیازارد
کمند شوق کشانم بصح بازآرد
زدرد عشق تودوشم امید صبح نبود
اسیر هجر چه تاب شب دراز آرد
ولی عجب نبودگربسوخت زآتش عشق
چه جای موم که فولاد در گداز آرد