تورفته اي سمت خورشيدي كه
شانه هايت را
ستاره باران مي كرد
من مانده ام
داغ دارمهتابي كه
آسمانش
وام دارنگاهت بود.
انصاف بده!
آسمان بي مهتاب آيا
به لعنت خدا مي ارزد؟
Printable View
تورفته اي سمت خورشيدي كه
شانه هايت را
ستاره باران مي كرد
من مانده ام
داغ دارمهتابي كه
آسمانش
وام دارنگاهت بود.
انصاف بده!
آسمان بي مهتاب آيا
به لعنت خدا مي ارزد؟
پیر میشویم
میمیریم
وَ
فراموشمان میکنند؛
اما عکس های یادگاری در گوشه ی انبار
هنوز لبخند میزنند.
دشت ها آلوده ست
در لجنزار گل لاله نخواهد روئيد
در هواي عفن آواز پرستو به چه كارت آيد ؟
فكر نان بايدكرد
و هوايي كه در آن
نفسي تازه كنيم
گل گندم خوب است
گل خوبي زيباست
اي دريغا كه همه مزرعه دل ها را
علف كين پوشانده ست
هيچكس فكر نكرد
كه در آبادي ويرانشده ديگر نان نيست
و همه مردم شهر
بانگ برداشته اند
كه چرا سيمان نيست
و كسي فكرنكرد
كه چرا ايمان نيست
و زماني شده است
كه به غير ازانسان
هيچ چيز ارزان نيست .
ديگرزمان، زمانه مجنون نيست
فرهاد،
در بيستون مراد نمي جويد ،
زيرا بر آستانه خسرو،
بي تيشه اي به دست كنون سر سپرده است .
در تلخي تداوم وتكرار لحظه ها،
آن شور عشق
- عشق به شيرين را،
از ياد برده است.
تنهاست گرد باد بيابان،
تنهاست.
و آهوان دشت،
پاكان تشنگان محبت -
چه سال هاست
ديگر سراغ مجنون،
- آن دلشكسته عاشق محزون رام را -
از باد و از درخت نمي گيرند
زيرا كه خاك خيمه ابن سلام را
خادم ترين و عبدترين خادم
- مجنون دلشكسته محزون است.
در عصر تضاد، عصر شگفتي -
ليلي
- دلاله محبت مجنون است !!
*****
اي دست من به تيشه توسل جو،
تا داستان كهنه فرهاد را،
از خاطرات خفته برانگيزي.
اي اشتياق مرگ
در من طلوع كن.
من اختتام قصه مجنون رام را
اعلام مي كنم .
ديگر تبار تيره انسان براي زيست
محتاج قصه هاي دروغين خويش نيست .
ما ذهن پاك كودك معصوم را
با قصه هاي جن و پري
و قصرهاي نور
آلوده مي كنيم .
*****
آيا هنوز هم،
دلبسته كالسكه زرينی؟
آيا هنوز هم،
در خواب ناز، قصرهاي طلايي را
- مي بيني؟
نه، نه،نه
اين هزار مرتبه
گفتم :
- نه
ديگر توان نمانده،
- توانايي،
در بند بند من
از تاب رفته است .
شب با تمام وحشت خود خواب رفته است
و در تمام اين شب تاريك،
تاريك، چون تفاهم من،
- با تو !
انسان،
افسانه مكرر اندوه و رنج را
تكرار مي كند .
گفتي:
"اميدهاست،
در نااميد بودن من؛"
- اما،
اين ابر تيره را نم باران نبود و نيست
اين ابر تيره را سر باريدن .
انسان به جاي آب،
هرم سراب سوخته مي نوشد .
گلهاي نوشكفته،-خون رسته ز خاك است.
اين لاله هاي سرخ،
گل نيست؛
باور كن اعتماد.
از قلب هاي كال
بار رحيل بسته
و مهرباني ما را،
خشم و تنفر افزون،
از ياد برده است.
باور نمي كنی؟
كه حس پاك عاطفه در سينه مرده است.
اي قامت بلند مقدس،
تنديس جاودان،
اي مرمرسپيد؛
اي پاكي مجرد پنهان،
در انجماد سنگ
من عابدانه در دل محراب سرد شب،
بدرود با خداي كهن گفتم .
هرگز كسي نگفته سپاس تو،
اين گونه صادقانه كه من گفتم .
ديگر مرا،
با اين عذاب دوزخيت
- مگذار
مهر سكوت را،
زين سنگواره لب سرد ساكتت
- بردار
از اين نگاه سرد،
با چشمهاي سنگي تو.
دلگير مي شوم .
اي آفريده من،
آري، تو جاودانه جواني،
من پير مي شوم .
در اين شبان تيره وتار اينك،
اي مرمر بلندسپيد
تنديس دست پرورمن،
پرداختم تو را .
با اين شگرف تيشه انديشه،
در طول ساليان،
- كه چه بر من رفت -
با واژه هاي ناب
در معبد خيالي خود ساختم تو را .
اما،
اي آفريده من !
- نه،
اي خود تو آفريده مرا
- اينك،
با من چه مي كنی؟!
سحرگه در چمن خوشرنگ شد گل
نگاهش كردم ودلتنگ شد گل
به دل گفتم كه نازست اين، مينديش
چو دستي پيش بردم، سنگ شد گل
سلام
دوستاي خوبم يك بار ديگه از همه خواهش مي كنم در يك زمان پشت سر هم حداكثر 5 پست اراسل كنيد . پست هاي اضافي حذف مي شه
ممنون