نقل قول:
نه خانی اومده ، نه خانی رفته
ریشه:
ساده لوحی در کوره راهی میرفت و خربزه ای با خود داشت . خربزه را پاره کرد و خورد و با خود گفت : بعد از من رهگذاران به اینجا می رسند و به این پوست و تخم خربزه نگاه میکنند و میگویند: خانی پیاده از این راه گذشته و خربزه خورده و پوست خربزه و تخمه آن را در جاده ریخته و رفته. پس از لحظه ای نتوانست دل از پوست خربزه بکند ناچار پوست خربزه را هم خورد و با خود گفت : پس از من رهگذران می آیند و میگویند خانی سوار بر اسب بوده و در اینجا خربزه خورده و پوستش را همبه اسب خود داده و رفته است . پس از تاملی دید نمیتواند از تخم خربزه هم صرف نظر کند . با شتاب تخمه ها را هم خورد و گفت : اصلا نه خانی اومده ، نه خانی رفته!