یک لحظه برد شوق مرا بر لب کوثر
یک لحظه نشاند به غم از بی پر و بالی
دلواپس محصول دلم ورنه به تاراج
دادم همه دار و ندارم به زوالی
Printable View
یک لحظه برد شوق مرا بر لب کوثر
یک لحظه نشاند به غم از بی پر و بالی
دلواپس محصول دلم ورنه به تاراج
دادم همه دار و ندارم به زوالی
یاران موافق همه از دست شدند
در پای اجل یکان یکان پست شدند
بودیم به یک شراب در مجلس انس
یک دور ز ما بیشترک مست شدند
در امید عبثی دل بستن
تو بگو تا به کی آخر تا چند
از تنم جامه برآر و بنوش
شهد سوزنده لبهایم را
تا یکی در عطشی دردآلود
بسر آرم همه شبهایم را
خوب دانم که مرا برده زیاد
من هم از دل بکنم بنیادش
باده ای ‚ ای که ز من بی خبری
باده ای تا ببرم از یادش
شب بر سر من جز غم ایام کسی نیست
می سوزم و می سازم و فریاد رسی نیست
فریاد رس همچو منی کیست در این شهر
فریاد رسی نیست کسی را که کسی نیست
تنها در میان تن ها چه عاشقانه مانده ام
در بیهودگی انتظار پیوستن به تو
چه بی صبرانه مانده ام.
چه خوانا دوریت را به سر در خانه نوشته اند
و من در نخواندن آن چه پافشارانه مانده ام.
چه بسیار است دورویی ها
فراموش کردن ها
و گسستن ها.
و من در این همهمه
چه صادقانه مانده ام.
من که در گريزم از من، به تو عادت کرده بودم
از سکوت و گريه ی شب به تو هجرت کرده بودم
با گل و سنگ و ستاره از تو صحبت کرده بودم
خلوت خاطره هامو با تو قسمت کرده بودم
خونه لبريز سکوته خونه از خاطره خالی
من پر از ميل زوالم.... عشق من تو در چه حالی؟
از ایرج جنتی عطایی
یادگاری بنویسیم کاش رو گلبرگای قرمز
بنویسیم که عزیزم هر جا باشم بی تو هرگز
کاش نشه زندگیامون یه روزی اسیر تکرار
و یادت می یاد عزیزم گفتی به امید دیدار ؟
راهی بزن که آهی بر ساز آن توان زد
شعری بخوان که با آن رطل گران توان زد
شد رهزن سلامت زلف تو وین عجب نیست
گر راهزن تو باشی صد کاروان توان زد
داني كه چيست دولت ديداريار ديدن
در كوي او گدايي بر خسروي گزيدن
نه شبیه شاملو ( که شهامت تکلم ترانه را به من آموخت!)
نه همصورت سهراب (که پرش به پر پرسشی نمی گرفت!)
و نه حتا، همچشم فانوس ِ همیشه فکرهایم : فروغ فرخزاد!
دلم می خواست شاعر دیگری باشم!
می خواستم زندگی را زلال بنویسم!
می خواستم شعری شبیه آوازِ کارگران ساختمان بنویسیم!
شعری شبیه چشمهای بی قرار آهو،
در تنگنای گریز و گلوله...
می خواستم جور ِ دیگری برایت بنویسم!