با یک غمی دوستت دارم
و عکست را فقط نگاه نمی کنم...
صدایت را فقط گوش نمی کنم...
زندگینامه ات را فقط نمی خوانم...
... می بلعم!
Printable View
با یک غمی دوستت دارم
و عکست را فقط نگاه نمی کنم...
صدایت را فقط گوش نمی کنم...
زندگینامه ات را فقط نمی خوانم...
... می بلعم!
اینه را می شکند
تا مبادا از او دیدار شود
می خندد
تا مبادا چروک غصه هایش پدیدار شود
نگاههایش را کتمان می کند
تا مبادا...
مبادا...
به درد دلتنگی دچار شود
گاهی سکوت بیانگر تمام دردها میشود
چرا فکر کردم مرا
با سخن گفتن بیش مهرت میشود؟
دیگر هرگز لب از لبم باز نمی شود...
باد با خود همه را در هوا
معلق و بی وزن نگه می دارد
هيچ ارزش گريستن ندارد...
بغض هايم را برای ديرترها
نگه می دارم...
چه عمری گذشت
تا باورمان شد
آنچه که باد برد، ما بودیم!
قدسی قاضی نور
دوست من
پنجره را كه بستي
نديدي دستهايم لاي در مانده است.
…و من هنوز درد ميكشم
جاذبه ی زمین جذاب تر از آن است
که بگذارد
انسان آسمانی شود..
شعر و دلتنگی پایان ندارد
همیشه سرخط میماند ;
نقطه
هر موقع از روز که باشد مهم نیست
باید به تمام ایستگاه های جهان بشتابم
وحین سوار شدن بر قطارهای فرسوده
چمدانی کوچک را جا بگذارم
ان گاه قطار دود کند برود
برود دود کند
و با تاخیری بی خاطره به شهری برسد
که ایستگاه خلوت اش
پر از چمدان های جا مانده است
شاید هزاره ای دیگر
مسافری بی حرف
در قطاری که گیج میرود
شعری می خواند
"هر موقع از روز که باشد مهم نیست"
و چمدان جا مانده را
به یاد اورده بلرزد
دردناک است . . .
تو سکوت می کنی و
من صدایت را تجسم می کنم !
درگیرم
در گیر ِ خودم
که گیر ِ تو مانده !
تا به حال
کسی به تو گفته است:
چه خوب است که زنده هستی
در آن سوی شهر ؟
کسی به تو گفته است؟
دوست من!
میخواهم نه بسرایم و
نه بسرائیم
فقط زندگی کن و باش
و بگذار ترانه در دل من بجوشد
بگذار فکر کنم همهی آدمهائیکه
در پیاده رو با برگها میروند
تویی
تا طوفانی که به من میپیچید
باشد که تو باشی.
از اين آسمان
يک ابرش، سهم من است
گفتهام برای تو ببارد
تا تمام شوم.
در پایان
همه با هم برابرند
مو رنگ دیگری نمیشناسد
به جز سپیدی
همیشه دری باز می شود
حالا به هر کجا
به ناگهان میآید
عشق را میگویم
بسان بهمنی غلتان
و صاعقهای رخشان
میآید
با هزاران لهجه
تا هم آواز قناری شود
و در آینهای به وسعت ملکوت
سیمای ازلی خود را بنگرد
کدام راه است
که پای خسته را نشناسد
کدام کوچه
خالی از خاطره است
و کدام دل
هرگز نتپیده به شوق دیدار
بیا
تا برایت بگویم
از سختی انتظار
که چگونه
در دیدههای بارانی
رنگ هذیان به خود میگیرد
کدام ستاره
گواه آغاز تو بود
که جراحت بال پرستو
در اعتماد دستهایت
التیام مییافت
و درخت
ترس تبر را از یاد می برد
چه خوب بودی ای نازنین
وقتی کنار دلتـنـگیام مینشستی
چونان کبوتری بر شاخههای خالی پاییز
و تمام نیاز مرا به عشق
با صلابتی شاعرانه
عاشقانه
آواز می دادی
آه ...
چه خوب بودی ای نازنین
سه تار آویخته بر دیوار
بیقرار نغمههای نانواخته است
تا همصـدای باد باشد
آنگاه که
زمزمههای حریم عاشقی را
با خود
به هر سو میبرد
با من بگو
چگونه بخندم
وقتی که دور لب هایم را
مین گذاری کرده اند !
خاطرات سالهای تلخ را
لابلای دفتر مجوی
به پیشانی ما نگاه کن!
نمیدانم
چند شهر
چند آبادی
و چند نمیدانم از من دوری.
پس چشمهایم را در نامهای میگذارم
و به سویت پست میکنم،
شاید ببینمت....
بگويم اگر
چشم راستم فدای تو
لابد می گویی
چشم چپم را برای خودم نگه داشته ام
با یک چشم هم
می گذرد زندگی
بگویم اگر
تاب می آورم هزاران عذاب را در راه تو
لابد می گویی
در راه عشق
عذاب چیست؟اضطراب چیست؟
من قلبم را به تو داده ام
بی انصاف
دل که دو تا نیست
یکی است.
آمده اي
و من اين بار
پنجره ام را نبسته ام
مي خواهم رد شدنت را ببينم
مضطربم و نگران ...
اگر مي دانستم ...
مي دانستم ...كه تا آخر دنيا با مني
به جنگ ابر ها ميرفتم
شايد كه ببارند ...شايد كه بماني ...
گفتي فراموش كردن كار ساده یست
تو ، فراموش كن
من
ساده ها را بلد نيستم ....
دنیای کوچکی داشتم که در چشم های تو جا می شد
کودکی های شاد من ؛
سبز ، آبی ، قهوه ای
و در رنگین کمان ...
دو گوشواره آویزان از دستانم
که آویخته بود بر دهان تو .
دنیای کوچکی داشتم که تو گاه گاه از آن عبور می کردی
در کافه ی نیمه راهی
با یک فنجان چای دم نکشیده
و مرا
در طعم مکرر شیر و شکر
حل می کردی.
دنیای کوچکی داشتم
وقتی با چمدانی از چنار
از اندوه تنم گذشتی .
و از پشت صندلی
قله دماوند پیدا بود .
شیدا محمدی
شاعر که باشی
دنیا برای بخشیدن
کوچکترین واژه است
... تو كه رفتی!
ماه هم راهش را گرفت و رفت
و مسیری از مورچگان
که قیشدههای دیروز را میبرند
خط سرنوشت ما
یک تقاطع بیشتر نداشت
ما بودیم و خودخواهی
و ادامه ی راه...!
با تو پرنده شدن
چه آسان است
در عشق تو تنها بودم
چون جوانی که دیده به عشق می گشاید
و از جوانی خود سرمست بودم
و سراپای ترا غرق بوسه می ساختم
این داستان گذشته ای ست
که هرگز فراموش نمی کنم…
از تو تنها تار مویی بر بالشم
می دانم آه من نیز خواهد او را برد
این است که باز…بی قرار در آرامشم…
زندگی عمودی است
مرگ افقی
ما فقط نود درجه را تجربه می کنیم
چیزی کم بود
مثل بغض من
در بارانی که اين پاييز هم نمی بارید.
چیزی کم بود
مثل شعری که به تو نمی رسید
یا مربع رنگینی که در من
جا مانده بود.
در امتداد فصلی بی بهار ایستاده ایم من و درخت
نگران
می رقصد شاخه های عریان درخت
در مسیر باد
و من
می لرزم
با هر نوازش غم وقتی در چشمان خزان تو
میبینم
ریزش برگ برگ آرزوهایم را
بر سنگفرش خاطرهء دیروز
که زیر گامهای عادت له میشوند.
آنقدر سپید بودی که احساس کردم ماه شده ای
کاش همچون آسمان آبی بودی
آنگاه تا آخر عمر سر به هوایت می شدم
وقتی من و تو را به خاک بسپارند ،
هردو
سرد و بی حس
و چهره هایمان پوشیده در نقاب خاک ؛
چه کنیم ...!؟
تو بی من ، من بی تو ...
من نمی توانم تاب بیاورم
که تو قبل از من بمیری
و نمی توانم اشک های تورا
به خاطر مرگ خویش مجسم کنم ...
ما چه تنهاییم ...!!!
چه می توان کرد تا یک تن شویم !؟
تو با من و من با تو ...
از حرکت می ایستم
غرق می شوم در سکوتی سرد ،
و لحظه های غریب خود را
بی تو به دست روزگار می سپارم
وقت تمام شد ...
من به نهایت عشق تو رسیده ام !
ماه را
به تهمت تاریکی میالای
تو در شب ِ خود
فرو مانده ای.
محمود تقوی تکیار
...و بعد
تنهاييام را
توي چمدان جا ميدهم
نشانيات را
روي آن مينويسم
و همراه با چند اسكناس
به گوركن ميسپارم.
ایمان عابدین
دیگر!
آدمی را دوست نمیدارم
میخواهم درخت باشم
پرندگان را
بیشتر دوست دارم
ناهيد سرشگی