-
كودكي ده ساله كه دست چپش به دليل يك حادثه رانندگي از بازو قطع شده بود، براي تعليم فنون رزمي جودو به يك استاد سپرده شد... پدر كودك اصرار داشت استاد از فرزندش يك قهرمان جودو بسازد!
استاد پذيرفت و به پدر كودك قول داد كه يك سال بعد مي تواند فرزندش را در مقام قهرماني كل باشگاهها ببيند. در طول شش ماه استاد فقط روي بدن سازي كودك كار كرد و در عرض اين شش ماه حتي يك فن جودو را به او تعليم نداد. بعد از شش ماه خبر رسيد كه يك ماه بعد مسابقات محلي در شهر برگزار مي شود. استاد به كودك ده ساله فقط يك فن آموزش داد و تا زمان برگزاري مسابقات فقط روي آن تك فن كار كرد. سر انجام مسابقات انجام شد و كودك توانست در ميان اعجاب همگان ، با آن تك فن همه حريفان خود را شكست دهد!
سه ماه بعد كودك توانست در مسابقات بين باشگاهها نيز با استفاده از همان تك فن برنده شود.
وقتي مسابقات به پايان رسيد، در راه بازگشت به منزل، كودك از استاد راز پيروزي اش را پرسيد.
استاد گفت: "دليل پيروزي تو اين بود كه اولا به همان يك فن به خوبي مسلط بودي. ثانيا تنها اميدت همان يك فن بود و سوم اينكه تنها راه شناخته شده براي مقابله با اين فن، گرفتن دست چپ حريف بود، كه تو چنين دستي نداشتي!
ياد بگير كه در زندگي، از نقاط ضعف خود به عنوان نقاط قوت استفاده كني. راز موفقيت در زندگي، داشتن امكانات نيست، بلكه استفاده از "بي امكاني" به عنوان نقطه قوت است.
-
همه ي مداد رنگي ها مشغول بودند... به جز مداد سفيد... هيچ كسي به او كار نمي داد...
همه مي گفتند: {تو به هيچ دردي نمي خوري}... يك شب كه مداد رنگي ها... توي سياهي كاغذ گم شده بودند... مداد سفيد تا صبح كار كرد... ماه كشيد... مهتاب كشيد... و آنقدر ستاره كشيد كه كوچك وكوچك و كوچك تر شد... صبح توي جعبه ي مداد رنگي... جاي خالي او... با هيچ رنگي پر نشد....
-
انعکاس زندگی
پسری و پدری داشتند در کوه قدم میزدند که ناگهان پای پسر
به سنگی گیر کرد به زمین افتاد و داد کشید آآآی ی ی!
صدایی از دور دست آمد آآآی ی ی ی!
پسرک با کنجکاوی فریاد زد کی هستی ؟
پاسخ شنید کی هستی ؟
پسرک خشمگین شد و فریاد زد ترسو!
باز پاسخ شنید ترسو!
پسرک با تعجب از پدر پرسید په خبر است
پدرد لبخند ی زد و گفت پسرم توجه کن و
بعد با صدای بلند فریاد زد تو یک فهرمان هستی
صدا پاسخ داد تو یک قهرمان هستی
پسرک باز بیشتر تعجب کرد. پدرش تو ضیح داد
مردم می گویند که این انعکاس کوه است ولی این درحقیقت انعکاس زندگی است هر چیزی
که بگویی یا انجام دهی زندگی عینا به تو جواب می دهد
اگر عشق را بخواخی عشق بیشتر ی در قلبت به وجود می آید و اگر به دنبال
موفقیت باشی آن را حتما به دست خواهی آورد هر چیزی را که بخواهی
زندگی همان را به تو خواهد داد
-
سال ها پیش زاهدی که بعدها به نام ساون قدیس معروف شد در یکی از غارهای ويسكوز زندگی میکرد. در آن دوره ویسکوز فقط یک قصبه مرزی بود که اهالیاش راهزنان گریزان از عدالت، قاچاقچیها، روسپیها، ماجراجویانی که در جست و جوی همدست به این جا میآمدند و قاتلانی بودند که بین دو جنایت این جا استراحت میکردند.
شریرترین آنها مرد عربی به نام آحاب بود که دهکده و حواشی آن را تحت سلطه داشت و مالیاتهای گزافی بر کشاورزانی تحمیل میکرد که هنوز اصرار داشتند شرافتمندانه زندگی کنند.
یک روز ساون از غارش پایین آمد، به خانه آحاب رفت و از او خواست برای گذراندن شب جایی به او بدهد. آحاب خندید و گفت: نمیدانی من قاتلي هستم که تاکنون سر آدمهای زیادی را در زمينهام بریدهام؟ و زندگی تو برای من هیچ ارزشی ندارد؟
ساون پاسخ داد:میدانم اما از زندگی در آن غار خسته شدهام دلم میخواهد دست کم یک شب این جا بخوابم.
آحاب از شهرت قدیس خبر داشت که کم تر از خودش نبود و این آزارش میداد، چون دوست نداشت ببیند عظمتش با آدمی این قدر ضعیف تقسیم میشود. برای همین تصمیم گرفت همان شب او را بکشد تا به همه نشان بدهد تنها مالک حقیقی آن جا کیست.... کمی گپ زدند. آحاب تحت تاثیر صحبتهای قدیس قرار گرفت اما مردی بیایمان بود و دیگر هیچ اعتقادی به نیکی نداشت. جایی برای خواب به ساون نشان داد و بدخواهانه به تیز کردن چاقوش پرداخت....
ساون پس از این که چند لحظه او را تماشا کرد چشمهاش را بست و خوابید. آحاب نيز تمام شب چاقوش را تیز کرد.
صبح وقتی ساون بیدار شد او را اشکریزان کنار خود دید. آحاب گفت: نه از من ترسیدی و نه دربارهام قضاوت کردی اولین بار بود که کسی شب را کنار من گذراند و به من اعتماد کرد. اعتماد کرد که میتوانم انسان خوبی باشم و به نیازمندان پناه بدهم، تو باور کردی که من میتوانم شرافتمندانه رفتار کنم پس من هم چنین کردم.
میگویند آنها پیش از خواب کمی با هم گپ زدند. هر چند از همان لحظه ورود ساون قدیس به خانه آحاب، آحاب شروع کرده بود به تیز کردن خنجرش، از آن جا که مطمئن بود جهان بازتابی از خودش است، تصمیم گرفت او را به مبارزه بطلبد و پرسید اگر امروز زیباترین روسپی شهر به این جا بیاید، میتوانی تصور کنی که زیبا و اغواگر نیست؟!
قدیس جواب داد: نه. اما میتوانم خودم را مهار کنم....
آحاب دوباره پرسید: و اگر به تو پیشنهاد کنم مقدار زیادی سکه طلا بگیری و در ازایش کوه را ترک کنی و به ما ملحق بشوی میتوانی طلاها را مشتی سنگریزه ببینی؟
قدیس گفت: نه. اما میتوانم خودم را مهار کنم....
آحاب دوباره پرسید: اگر دو برادر سراغت بیایند، یکی از تو متنفر باشد و دیگری تو را یک قدیس بداند، میتوانی هر دو را به یک چشم نگاه کنی؟
قدیس پاسخ داد: هر چند رنج میبرم اما میتوانم خودم را مهار کنم و با هر دو یک طور رفتار کنم....
می گویند این گفتگو مهمترین عاملی بود که باعث شد آحاب ایمان بیاورد.
برگرفته از کتاب شيطان و دوشيزه پريم
نوشته: پائولو کوئليو
-
كروسوس پادشاه لوديه تصميم گرفت به ايرانيان حمله كند.با اين حال خواست كه با پيشگويان معبد دلفي يونان مشورت كند.پيشگو گفت:"مقدر شده است كه امپراتوري بزرگي به دست تو ويران شود."
كروسوس با شادماني اعلان جنگ كرد.پس از دو روز نبرد،لوديه مغلوب ايرانيان شد،پايتختش قلع و قمع شد و كروسوس نيز به اسارت درآمد.او خشمگين از سفيرش خواست تا به يونان برود و به كاهنان معبد دلفي بگويد كه در پيشگوييش چقدر به خطا رفته است.
كاهن به سفير گفت:"نه،آن كه اشتباه مي كرد تو بودي.تو امپراتوري بزرگي را نابود كردي:لوديه."
كوئيلو
-
*ملائكه و شياطين اغلب به ديدارم مي آيند.
به زودي ياد گرفتم چگونه خود را از آنها برهانم.
براي فرشتگان دعايي طولاني مي خوانم ، تا حوصله شان سر رود.
و براي شياطين ،گناهي حقير مرتكب مي شوم ، آنها نيز مي گريزند.
*بچه سر راهي ،طفلي است كه مادر او را در ميانه ي عشق و ايمان باردار شده.و در هنگامه ترس و جنون مرگ ، زاده است.
مادر ، او را در تكه پاره هاي دلش پيچيده و در كنار يتيم خانه گذاشته ، سپس با سري كه زير بار سنگين صليبش خم شده ، او را ترك كرده.
آنگاه من و تو براي اينكه مصيبت او را تكميل كنيم با گوشه و كنايه گفته ايم:"آه ، از اين رسوايي ، داد از اين بي آبرويي!"
جبران خليل جبران
-
گل اندام
سعید : سلام ننه ، قربونت برم ، ببخش دیر کردما ، همش نقصیر ترافیکه . بیا دواهات ننه ...
گل اندام بانو : سلام مادر جان ، خدا حفظت کنه ، ما که آفتاب لب بومیم .
سعید : خدا نکنه ننه ، شما تاج سر مایی ، هرچی داریم از شما داریم .
گل اندام بانو : سعید از عروس گلم چه خبر؟
سعید با لپ های گل انداخته : امروز رفته بودم پیشش ، خیلی حالتو پرسید گفت میاد به دیدنت این روزا ، گفت یه خورده سر پا بشی ، انشا الله هفته بعد بساط عروسی برپاست .
گل اندام بانو : انشاالله؛نمیدونی تمام عمرم منتظر روزی بودم که دوماد شدن تک پسرم رو ببینم. خدایا منو تا اون موقع زنده نگه دار .
سعید : این چه حرفیه ننه جون ، شما حالا حالا ها سایت بالا سرمونه انشاالله ...
گل اندام بانو با نگاهی با مهر و محبت همراه با بغض : الهی قربونت بشم پسرم ، یعنی هفته بعد من داماد شدنتو میبینم ، مادر فدات بشه .
سعید : ننه خیلی دوست دارما ، به خدا فکر نکن زن گرفتم دیگه بیخیالتما ، نه نوکریتو میکنم ... حالا بخواب ننجون ، بخواب خوب استراحت کن قوه بگیری ...
گل اندام بانو در حال دراز کشیدن : ننه به قربونت بشه ...
چراغ ها خاموش میشود ، سکوت حکم فرماست ...
در خیابان :
عروسی یک خانواده به پایان رسیده و آشنایان عروس و داماد سوت زنان و بوق کشان به دنبال ماشین عروس هستند.
حسن : رضا خیلی امشب حال کردیم ، آقا چع آب شنگولی نازی بود ، دارم میخورم به درو دیوار ...
رضا : آره دادا ، داماد کدوم طرفی رفت؟
حسن : احمق جلومونه ...
رضا : آها ، دادا پاتیلم به مولا ... حسن این لگن تو بوق نداره، خوابم داره میبره بابا شادی کن ...
حسن : دیوونه ساعت ۳ نصفه شبه ...
رضا : به درک ، بابا دربیار صدای لا مصبو ، ۴۰ تومن دادی بوق تریلی بستی که چی ؟ واسه همین موقع ها خوبه دیگه ...
حسن : باشه دادا ، گوشاتو بگیر ...
صدای بوق مهیبی تمام منطقه را فرا میگیرد ...
سعید : لا مصبای ****،استغفر الله ... (و دوباره میخوابد)
صبح روز بعد :
سعید : خدا نگهدار ننه من برم دنبال یه لقمه نون ...
صدایی از گل اندام بانو شنیده نمیشود ...
سعید : ننه ، بابا نمازت که قضا شد ، پاشو ننه ...
و دوباه سکوت ...
سعید : ننه،(مادر را تکان میدهد) یا حضرت عباس ننه چرا اینقدر سردی ، یا علی ننه جون من جواب بده، ننه ی سعید جواب بده ، عمر من جواب بده ، ای خدا نه ، خدایا نه ... خدااااااااااااااااااااااا ا
گزارش دکتر علیمرادی :
گواهی میشود بانو گل اندام تهرانی در ساعت ۳ بامداد تاریخ ....
علت مرگ : ایست قلبی به علت شوک شدید عصبی ،
با توجه به سکته اخیر نامبرده، پس از ۲۴ ساعت نگهداری برای احتیاط امید به احیا در سردخانه ، نسبت به تحویل جسد به خانواده نامبرده اقدام شود ...
-
یک روز یک زن و مرد ماشینشون با هم تصادف بدی می کنه .بطوریکه ماشین هردوشون بشدت آسیب میبینه .ولی هردوشون بطرز معجزه آسایی جون سالم بدر می برند.وقتی که هر دو از ماشینشون که حالا تبدیل به آهن قراضه شده بیرون میان اون خانم بر میگرده میگه .آه چه جالب شما مرد هستید... ببینید چه بروز ماشینامون اومده !همه چیز داغون شده ولی ما سالم هستیم .این باید نشونه ای از طرف خدا باشه که اینطوری با هم ملاقات کنیم و زندگی مشترکی رو با صلح و صفا آغاز کنیم ! مرد با هیجان پاسخ میگه:"بله کاملا" با شما موافقم این باید نشونه ای از طرف خدا باشه !"بعد اون زن ادامه می ده و می گه :"ببین یک معجزه دیگه. ماشین من کاملا" داغون شده ولی این شیشه مشروب سالمه .مطمئنا" خدا خواسته که این شیشه مشروب سالم بمونه تا ما این تصادف خوش یمن رو جشن بگیریم !بعد زن بطری رو به مرد میده .مرد سرش رو به علامت تصدیق تکان میده و درب بطری رو باز می کنه و نصف شیشه مشروب رو می نوشه.بعد بطری رو برمی گردونه به زن .زن درب بطری رو می بنده و شیشه رو برمی گردونه به مرد.مرده می گه شما نمی نوشید؟! زن در جواب می گه : نه . فکر می کنم باید منتظر پلیس بشم
-
باز هم او. در تمام این سالها فکر میکردم باز هم او را خواهم دید؟ در چه شرایطی؟ چه میکنم؟ نمیدانستم که او را نه فقط خواهم دید که حرف هم خواهیم زد و... در این شرایط. تصمیم نداشتم از او با تو بگویم. شاید اگر این دیدار پیش نمیآمد، هیچوقت به تو چیزی نمیگفتم. همانطور که مدتهاست به او فکر نکرده بودم. مدتهاست؟ نه... از وقتی فهمیدم تو هستی و قسمتی از وجود من، به تو تبدیل خواهد شد. از آن به بعد تصمیم گرفتم دیگر به او فکر نکنم. سخت بود، بعد از تمام آن اتفاقات ولی در مقابل تو احساس مسئولیت داشتم، و دارم. امروز هم نمیدانم چرا مینویسم. شاید برای عذرخواهی. عذرخواهی از تو. که وقتی دیدم وارد دفتر شد و من حتی لحظهای شک نکردم که شاید کس دیگری باشد و مثل همیشه یخ زدم، سعی کردم خودم را پنهان کنم. نه من، که سعی کردم تو را نبیند. فکر کردم چرا لباس گشادتری نپوشیدم. فکر کردم اگر از جایم بلند نشوم، دیده نمیشوی. من را ببخش. ببخش که وقتی من را دید، و تو را، و لبخند زد و تبریک گفت و سر تکان داد که چه زندگی.... و من جملهاش را سعی کردم کامل کنم که غیرمنتظرهای و گفت نه! اجتنابناپذیری! فقط سر تکان دادم و از تو دفاعی نکردم. باید میگفتم تو را دوست دارم و تو به دلیل اجتنابناپذیر بودن زندگی به دنیا نمیآیی. که تو خواسته من بودی. خواسته ما. که بعد از تمام آن سالها، تمام آن اتفاقات، من دوست داشتم کسی را داشته باشم از جنس خودم. کسی که مثل من به زندگی ادامه بدهد. کسی که از من باشد و با من. و منی که تا امروز تمام فکرم این بود که چطور مادر خوبی باشم، به همین زودی به تو خیانت کردم. شاید لغت خیانت زیادهروی باشد در نامگذاری احساس و کار من ولی احساس من همین است. اینکه در مقابل او، اویی که سعی کرده بودم وجودش را انکار کنم و ندیده بگیرم، از تو دفاع نکردم و تنهایت گذاشتم. من را ببخش...
از نوشته پیش، یک ماه میگذرد و نمیدانم که چرا دوباره برایت مینویسم. این کاغذ را بین نامهها و دستورکارهای مختلف روی میزم پیدا کردم. از الان عادت کن که مادر شلختهای داری! در این مدت به تو خیانت نکردم. گرچه نمیتوانم با افتخار این را برایت بگویم چون اصلا موردی پیش نیامد که من بخواهم بین خیانت کردن یا نکردن به تو تصمیمی بگیرم و انتخاب کنم. همه چیز عادی بوده. او آمده و برای یک ماه در دفتر ما مشغول به کار است و معلوم نیست تا کی میماند. تو بزرگتر شدهای و دیگر تکانهایت را هم حس میکنم. وقتی مدت طولانی پشت میز بنشینم، با نارضایتی در وجود من تکان میخوری و لابد انتظار داری مدتی دراز بکشم. ولی من فقط میتوانم چند دقیقه راه بروم و باید دوباره به پشت میزم برگردم. و هر بار باید بر وسوسه صحبت کردن با او غلبه کنم، باید مسیر راه رفتنم را طوری انتخاب کنم که او را نبینم. و هر بار که اتفاقی او را میبینم... نه! حقیقت این است که هر بار نمیتوانم بر این وسوسه غلبه کنم و گاهی مسیرم از کنار میز او میگذرد و او هر بار با خوشحالی از این موضوع استقبال میکند و چندین دقیقه طلایی میتوانم با او صحبت کنم. از همه چیز میپرسد. از اینکه تمام این سالها چه کردم، اینجا چه میکنم، راضی هستم یا نه و حتی بار پیش، که همین چند دقیقه پیش بود گفت اگر کارم را دوست ندارم میتواند کمک کند تا کار دیگری، جای بهتری پیدا کنم. هنوز هم همانطور است، مثل قبل. من چقدر عوض شدم؟ من از کی عوض شدم؟
این بار هم نمیدانم برای چه اینجا مینویسم، گرچه بعد از اتفاق دیشب فقط به نوشتن در این برگه فکر میکردم. وقتی با پدرت دعوا کردم و میدانستم دلیل دعوا کردن، بداخلاقی و بیحوصلگیم احمقانه است و پدرت بیتقصیر است. میدانستم مقصر من هستم و باز حرف نمیزدم و به پدرت بیاعتنایی میکردم. پدرت مثل همیشه بود، هیچ کاری که من را ناراحت کند، نکرده بود. از سرکار برگشتیم، غذا درست کردم، در چیدن میز شام و جمع کردنش کمکم کرد و بعد چای سبز درست کرد. وقتی مثل همیشه پرسید کار چطور بود و اینکه به اندازه کافی میوه خوردهام یا نه، من عصبانی شدم و میدانستم نباید. پدرت نگران من و تو است، و بدون دلیل عصبانی شدم، که فکر میکند بیشتر از من مواظبم است و بیشتر از من نگران توست. فکر میکردم بچه نیستم و به کسی که مراقبم باشد نیازی ندارم و در عین حال میدانستم عصبانیتم بیدلیل است. یا شاید دلیلی دارد و من سعی میکنم به آن فکر نکنم، باور نکنم و آن را پس بزنم. با تمام وجودم در حال تلاشم که به تو خیانت نکنم ولی من چه؟ اگر قرار باشد روزی بین تو و خودم، بین خیانت به تو و خیانت به خودم یکی را انتخاب کنم، باید کدام را انتخاب کنم؟ من کدام را انتخاب خواهم کرد؟
این بار میدانم برای چه اینجا مینویسم. نه برای تو است و نه برای خودم. شاید فقط برای این برگه سفید باشد تا بداند آخر داستان من چه شد. به یاد و در فکر درختان سبز و بلندی که روزی میخواستند به خورشید برسند و تبری آنها را قطع کرد و بعد از تحمل درد، به این برگه سفید تبدیل شدند و من... من اینجا نوشتم و نوشتم و این بار بعد از نوشتن، با قیچی زردم، برگه را تکه تکه خواهم کرد. من مجبور به انتخاب نشدم. حالا که میدانم این برگه قرار نیست خوانده شود، بگذار اعتراف کنم که اصلا از خودم مطمئن نبودم. از انتخاب خودم. از اینکه چه خواهم کرد و چه خواهد شد. من خوششانس بودم که اصلا در موقعیت انتخاب قرار نگرفتم اگرنه.... این برگه را تکه تکه خواهم کرد و بعدها فکر میکنم من به تو خیانت نکردم، نه به تو، نه به پدرت، نه به زندگی مشترک سه سالهمان و نه به قراردادهای اجتماعی. من یک مادر خوب، یه همسر خوب، یک دختر،خواهر و یک زن خوب ماندم. کاش تو دختر نباشی. کاش هیچوقت مجبور به انتخاب نشوی. کاش اصلا در موقعیتش قرار نگیری. و من چه خوشبختم که مجبور نشدم برگه امتحانم را برای تصحیح به کسی تحویل بدهم، برگه را پاره خواهم کرد و تمام. و سالها بعد، شاید اصلا این امتحان را، این برگه و قیچی زردی که نجاتم داد را فراموش کنم و برای تویی که بیست و چند ساله شدهای و عاشق، در مورد منطقی بودن و کنار گذاشتن عشق و احساسات سخنرانی کنم. کاش پسر باشی تا حق انتخاب همیشه با تو باشد و مجبور نباشی صبر کنی تا دیگری برای حرف زدن با تو پیشقدم شود و مجبور نباشی روزی با آرایش کردن و روزی با لبخند زدن و با مژههای بلند ریمل کشیدهات آرام پلک زدن، دل کسی را به دست بیاوری. مجبور نباشی عشقت را پنهان کنی چون دختری که عشقش را ابراز میکند، حتما دختر خوبی نیست! مجبور نباشی روزی کسی که زمانی عاشقش بودهای را ببینی که دست زنی را میبوسد و سوار ماشینی میشود که زمانی به بهانه نداشتنش گفته بود نمیتواند با تو ازدواج کند، چون تو لایق بهترینها هستی و تو نمیتوانی به او بگویی که هیچچیزی نمیخواهی جز او را چون عشق یک رویا است و با رویاها نمیتوان زندگی کرد. من، مثل تمام مادران، آن روز این برگه را فراموش میکنم و به تو میگویم به یک زندگی منطقی فکر کن و برای اویی که تو را نمیخواهد صبر نکن و به خواستگار خوبی که داری جواب مثبت بده. من.... نه! کاش میتوانستم فراموش کنم، آن لحظه خیانت به تو را، وقتی از تو دفاع نکردم، عذابوجدانم را، وقتی قول دادم تا آخر عمر از تو دفاع کنم، بیحوصلگیم را و وقتی به لحظه انتخاب فکر کردم و تصمیم گرفتم نه به تو خیانت کنم و نه به خودم. چطور میتوانم به تو، تویی که قسمتی از منی خیانت کنم؟ تو را همراه میبردم، هر جا که لازم بود.... کاش واقعا با تکه کردن این کاغذ میتوانستم همه چیز را فراموش کنم، تمام خیالات و رویاهای این مدتم را. نمیتوانم فراموش کنم و روزی به تو خواهم گفت که به خودت خیانت نکن، زمان و شرایط همیشه با تو همراه نیست، امروز که میتوانی به خودت وفادار بمان که فردا حتی حق انتخاب هم نخواهی داشت برای خیانت کردن یا نکردن. باید تکههای این کاغذ را هم در یک سطلزباله نیندازم. امروز در راه برگشت تکه تکههایش را در سطلهای مختلف سر راهم میاندازم، برای پدرت گل میخرم و شیرینی و نمیگذارم در کارها هم کمکم کند.پس این قیچی کو؟ .....باورت میشود؟ روی میز اوست. باز هم او
-
دو همشهرى به سفر مى رفتند . يكى هيچ نداشت و ديگرى پنج دينار با خود آورده بود . آن كه هيچ با خود نداشت ، هر جا كه مى رسيد، مى نشست و مى خفت و مى آسود و هيچ بيم نداشت . آن ديگر، پيوسته مى هراسيد و يك دم از همشهرى خود جدا نمى شد.
در راه بر سر چاهى رسيدند .جايى ترسناك بود و محل حيوانات درنده و دزدان . صاحب دينارها، نمى آسود و آهسته با خود مى گفت : چكنم چكنم ؟ از قضا، صداى او به گوش همراهش كه آسوده بود، رسيد . وى را گفت :اى رفيق !دينارهاى خود را دمى به من ده تا بنگرم . دينارها به دست او داد . دينارها را گرفت و همان دم در چاه انداخت و گفت : اكنون آسوده باش و ايمن بخسب و بيم به دل راه مده . صاحب دينارها، نخست بر آشفت و خواست كه رفيق راه را عتاب كند و غرامت بخواهد؛ اما چون به خود آمد، آرامشى در خود ديد كه بسى ارزنده تر از آن دينارها بود . پس سنگى به زير سر گذاشت و آسوده بخسبيد.