ترا ز دفتر حافظ گرفته ام یعنی
که تا همیشه ز چشمت نمی نهم ای فال
مرا زدست تو این جان بر لب آمده نیز
نهایتی ست که آسان نمی دهم به زوال
Printable View
ترا ز دفتر حافظ گرفته ام یعنی
که تا همیشه ز چشمت نمی نهم ای فال
مرا زدست تو این جان بر لب آمده نیز
نهایتی ست که آسان نمی دهم به زوال
آن دوست که عهد دوستداری بشکست .............. می رفت و منش گرفته دامن در دست
می گفت که بعد از این به خوابم بینی ................ پنداشت که بعد از او مرا خوابی هست
تا بر گذشته مي نگرم ، عشق خويش را
چون آفتاب گم شده مي آورم به ياد
مينالم از دلي كه به خون غرقه گشته است
يان شعر ، غير رنجش يارم به من چه داد
دیگر به هوای لحظه ی دیدار
دنبال تو در به در نمی گردم
دنبال تو ای تمید بی حاصل
دیوانه و بی خبر نمی گردم
شب تا به سحر سوختن و پر زدن و جامه دريدن .............پروانه ز من شمع ز من گل ز من آموخت
تا دل از دستم شراب ارغوانی برده است................. خضر را پندارم آب زندگانی برده است
تو که هر گوشه ی چشمت غم عالم ببرد
حیف باشد که تو باشی و مرا غم ببرد
دارنده چو ترکيب طبايع آراست ............. از بهر چه او افکندش اندر کم و کاست
گر نيک آمد شکستن از بهر چه بود ........ ور نيـــک نيامد اين صور عيب کر است
تو گوئی گل نه بشکفت و نه پژمرد
چــــه آسان می توان از یادها رفت
یار با ماست چه حاجت که زیادت طلبیم
دولـت صحبت آن مونس جان ما را بـس