-
تمام عمر ما به همين سادگي گذشت
ديروز هاي کسي را دوست داشتيم
اين روزها دلتنگيم...
اين روزها تنهاييم
تنها
***
اخ داده چی بگم برات
فلك كي بشنوه آه و فغونم
به هر گردش زنه آتش به جونم
يك عمري بگذرونم با غم ودرد
به كام دل نگرده آسمونم
نمي دونم دلم ديوونه كيست
اسير نرگس مستونه كيست
نمي دونم دل سرگشته ما
كجا مي گردد و در خونه كيست
-
ما پک زیستیم
ای سرکشیده از صدف سالهای پیش
ای بازگشته از سفر خاطرات دور
آن روزهای خوب
تو آفتاب بودی
بخشنده پک گرم
من مرغ صبح بودم
مست و ترانه گو
اما در آن غروب که از هم جدا شدیم
شب را شناختیم
در جلگه غریب و غمآلود سرنوشت
زیر سم سمند گریزان ماه و سال
چون باد تاختیم
در شعله شفق ها
غمگین گداختیم
-
مگر نسيم سحر بوي زلف يار منست
که راحت دل رنجور بي قرار من است
به خواب در نرود چشم بخت من همه عمر
گرش به خواب ببينم که در کنار من است
اگر معاينه بينم که قصد جان دارد
به جان مضايقه با دوستان نه کار منست
حقيقت که در نه در خورد اوست جان عزيز
وليک در خور امکان و اقتدار من است
اگر هزار غم است از جفاي او بر دل
هنوز بنده ي اويم که غمگسار منست
درون خلوت ما غير در نميگنجد
برو که هرکه نه يار منست بار منست
ستمگرا دل سعدي بسوخت در طلبت
دلت نسوخت که مسکين اميدوار منست
وگر مراد تو اينست بيمراديه من
تفاوتي نکند چون مراد يار منست
باید برم
شبت خش بیه داده جون(زبون ابیونه ای بهت گفتما)
-
تنها نگاه بود و تبسم میان ما
تنها نگاه بود و تبسم
اما نه
گاهی که از تب هیجان ها
بی تاب می شدیم
گاهی که قلبهامان
می کوفت سهمگین
گاهی که سینه هامان
چون کوهره میگداخت
دست تو بود و دست من این دوستان پک
کز شوق سر به دامن هم میگذاشتند
وز این پل بزرگ
پیوند دست ها
دلهای ما به خلوت هم راه داشتند
--------
شب تووم بخیر دادا
-
دو عاقل را نباشد كين و پيكار-------------نه دانايي ستيزد با سبكبار
-----------------------
من از همتون كوچيك ترم بهم عيدي نمي ديد
-
روزگاري، شام غمگين خزان
خوش¬تر از صبح بهارم مي¬نمود
اين زمان – حال شما، حال من است
اي همه گل¬هاي از سرما کبود !
-
سلام
دلبر برفت و دلشدگان را خبر نكرد
ياد حريف شهر و رفيق سفر نكرد
يا بخت من طريق مروت فروگراشت
يا او به شاهراه طريقت گرر نكرد
گفتم مگر به گريه دلش مهربان كنم
چون سخت بود در دل سنگش اثر نكرد
شوخي مكن كه مرغ دل بيقرار من
سوداي دام عاشقي از سر به درنكرد
هر كس كه ديد روي تو بوسيد چشم من
كاري كه كرد ديده من بي نظر نكرد
من ايستاده تا كنمش جان فدا چو شمع
او خود گرر به ما چو نسيم سحر نكرد
-
دست منه بر دلم از می و ساغر مپرس
حال من اندر نگر از غم دلبر مپرس
عشق چو لشکر کشید عالم جان را گرفت
حال من از عشق پرس از من مضطر مپرس
-
سعدیا با یار عشـق آسان بود
عشق باز اکنون که یار از دست رفت
-
تن بیجان تو در سینه خک
به نهالی که در این غمکده تنها ماندست
باز جان می بخشد
قطره خونی که به جا مانده در آن پیکر سرد
سرو را تاب و توان می بخشد
شب هم آغوش سکوت
می رسد نرم ز راه
من از آن دشت خموش
باز رو کرده به این شهر پر از جوش و خروش
می روم خوش به سبکبالی باد
همه ذرات وجودم آزاد
همه ذرات وجودم فریاد