پرسیدم از سرشک ، که سرچشمه ات کجاست ؟
نالید و گفت : سر ز کجا ز چشمه از کجاست ؟
لبخند لب ندیده ی قلبم که پیش عشق
هر وقت دم زخنده زدم ، گفت : نابجاست
Printable View
پرسیدم از سرشک ، که سرچشمه ات کجاست ؟
نالید و گفت : سر ز کجا ز چشمه از کجاست ؟
لبخند لب ندیده ی قلبم که پیش عشق
هر وقت دم زخنده زدم ، گفت : نابجاست
یک بحر ... سرشک بودم و عمری سوز
افسرده و پیر می شدم روز به روز
با خیل گرسنگان چو همرزم شدم
سوزم : همه ساز گشت و شامم همه روز
گل سرخی به او دادم، گل زردی به من داد
برای یک لحظه ناتمام، قلبم از تپش افتاد
با تعجب پرسیدم: مگر از من متنفری ؟
گفت: نه باور کن،نه !
ولی چون تو را واقعا دوست دارم ، نمیخواهم
پس از آنکه کام از من گرفتی، برای پیدا کردن گل زرد،
زحمتی به خود هموار کنی
هنگام پاییز
زیر یک درخت ... مردم
برگهایش مرا پوشاند
و هزاران قلب یک درخت
گورستان ... قلب من شد
خسته ام
و شهر ناگهان چه ساکت شده است
خسته ام
و موسیقی باران پشت پنجره
چه افسونم کرده است!
برای اولین بار یک در بسته
که مرا از هیاهوی آنسوی دنیا دور کند
تمام آرزویم است
خسته ام و
پلک های سنگینم امیدوارانه
رو به سیاهی و سکوت بسته می شوند
هیچ اتاق روشنی نمی تواند به زیبایی باریکه نوری باشد
که از پشت دری بسته رو به روشنایی
به میان تاریکی اتاق من راه پیدا می کند!
همین است که انقدر همیشه
عاشق تاریکی ام!
گرم بازی بودم
که یکهو فرار کردی
و من
سالهاست کیش ماندهام.
تیرِ هوایی بیخطر!
تو آسمان را کُشتی
روز به سختی
از زیر در
از سوراخ کلیدها به درون آمد
اگر دست من بود
به خورشید مرخصی میدادم
به شب اضافه کار!
سیگاری روشن میکردم
و با دود
از هواکش کافه بیرون میرفتم
مِه میشدم در خیابانها
که لااقل
این همه گم شدن را
اتفاقی کنم
برادرم!
چگونه پیدایت کنم
وقتی به یاد نمیآورم
چگونه گُمَت کردهام
چهقدر کلمات تنهایند
چهقدر تاریکی آمدهاست
چهقدر کلمات در تاریکی جا عوض میکنند
چهقدر طبیعت لاغر شده است
به چیزهایی در اتاق
که چیزهایی هم نیستند
خیره میشوم
و دل خوش میکنم
به جیرجیر پرندهای
که در لولای در گرفتار است
گروس عبدالملکیان
دنیا کوچک تر از آن است
که گم شده ای را در آن یافته باشی
هیچکس اینجا گم نمی شود
آدمها به همان خونسردی که آمده اند
چمدانشان را می بندند
و ناپدید می شوند
یکی در مه
یکی در غبار
یکی در باران
یکی در باد
و بی رحم ترینشان در برف.
آنچه بر جا می ماند
رد پایی است
و خاطره ای که هر از گاه
پس می زند مثل نسیم سحر
پرده های اتاقت را !
" عباس صفاری "
قلبی داری به وسعت هفت دریا ...
و بی نهایتی آسمان ها ...
باید منطقی باشم !
حق داری اگه دلت برایم تنگ نشود .
از دستهایم
كه جدا می شوی
پاییز
تمام فصل هایم را می برد
در غروب غمگین این شهر
تنها
نگاهی می ماند
كه در من ریختی
خیابان
كه پر می شود از سكوت
من
خالی می شوم از خودم
وبغض میكنند شمعدانی ها
به خودم كه می آیم
تمام برگهازرد شده
چیزی به ما شدن نمانده بود
كه كم شدی از من
صدای شفاعت باران را می شنوم
بر می گردم
سمت بارش دعا
جمع می شوم
پشت پنجره ای
كه تا نیامدنت
می بردم
آنقدر می مانم
تا به نبودنم
عادت كنم
به این جمعه پشت میکند
کسی
مثل هیچ کس
کسی که کوچه بلند می خواندش
وبعد
انگشت اشاره ای که
جلوتر ازاین غروب رانشان نمیدهد
بیا
تصمیم آمدن نگرفته بیا
طلوع کن
به پیاده روهایی که به آمدنت پیر میشوند
نوشته های روی پوستم را بخوان
وبگو
چند چشم را له میکنی ؟
پا که روی صورت کوچه نمی گذاری
انتظار را با چشمهای پنجره باید دید!
ای گرفته شب
از شبم
روزهاست
هوای کلماتم ابری میشود
من که بیایی
دنیا می آیم
در دستهای تو شکل می گیرم
وروبه روی تمام جمعه ها می ایستم
ای گرفته شب
از شبم
پناه میبرم به طلوعت
کاغذ کادویی که دوست دارم
میخرم
با آن روبانهای سه رنگ
سپس
آن هدیهی همیشگی را
با دلنگرانیی تو
کادو میکنم
خطت را خوب بلدم
طوری رفتار میکنم
که واقعن
خیال کنم
این هدیهی توست
اما نمیدانم
چه مینویسی روی کارت
برای
روز تولدم
بهانه ميكند تو را
دلم براي درد خويش
براي حرفهاي تو
براي قلب سرد خويش
ز ياسها شنيدهام
حديث خوب بوي تو
دلم پر از جوانه شد
به يمن خاك كوي تو
هزارمين شب است اين
دل فسرده گشتهام
سكوت غم گرفتهام
فغان و ناله ميزند
چه با كنايه ميزند:
چه شنبهها
كه جمعه شد
چه جمعهها
كه شنبه شد
سعيد سليماني(برگرفته از مجلهي موعود)
پ.ن:یادش بخیر
می روی ...
تنها می روی به دیار همیشگی
نیستم تا بدرقه ای کنم تو را
چه مظلومانه می روی
می دانم لحظه ای که رفته ای حتی فرصت آهی کوتاه هم نداشته ای
دلم برایت می سوزد
از این سرزمین دور تو را و درد هایت را حس می کنم
چهره ات را در تلویزیون می بینم
تو حوری بهشتی هستی
جایت در زمین نبود عزیزکم
خدا تو را برداشت
بالا برد به جایی که لایقش هستی
به لقای خودش
خوشا به حالت ..
گریه ی مرا به عنوان هدیه ای بپذیر
آن را جویبار روانی بر جلوی راهت نمودم
سلام گناهکاری را
از زمین
به خالقت رسان ای بی گناه
خدا نگهدارت ...
( این شعری بود از خودم که در وصف کودکان بی گناه غزه که امروز به شهادت رسیدند گفته شد :11:)
حالا که رفتهای
دل دلیل میآورد و
عشق گریه میکند
با این همه
جالی خالیات پُر نمیشود
نه با خیال و نه با خاطره
دلم میسوزد
برای آسمانی که
موشک ها را
به حساب او می گذارند
کودکان دیگر به آسمان نمی نگرند
آنهایی که
حتی فرصت نمیکنند
طعم یتیمی را بچشند...!
پنجره آبيه رُ وا کن و
بِذا هوا رَگاي اتاقُ پُر کُنه.
مي خوام
خورشيد که مي ياد
چِشات خودِ صبح باشه و
بچه ها دِلاشونُ تو زمين نِشا کُنَن.
پنجره آبيه رُ واکن و
بِذا پروانه ها بيان و بِگَن:
« پسره
پاک خُل شده. »
آدمک برفی خسیس بود
تا میانه ی تابستان ماند
کسی ندانست
قلب گداخته ی من
در درونش می طپید و پنهان بود،
و او عاشقانه مقاومت می کرد
از تو نمیشود گذشت،
مثل چنگیز
که دل نکند از ایران،
و ناپلئون
که از جهان
من اما
شانههایت را به آتش نمیکشم
چون چنگیز،
و با پوتین به سینهات نمیکوبم
چون ناپلئون
نمیشناسی تو مرا
که یادت نیست آن روز را
من
عاشقت شده بودم
در آغوشت گرفتم
در بوسههایی
که چون چشم گشودی،
یادت نبود
که چنگیز با ایران چه کرد
و سر کشیدی آن تلخ شیرین را،
مرا...
دلم نگاه می خواهد
نگاهی از سر شوق،که از آن طرف چهاراه
آمدنم را بنگرد.
روي سنگ فرش هاي خيابان كه راه مي روي
مراقبي تا خط هاي فاصله شان را، لگد نكني
قدم هايت را جايي بلند
جايي ديگر كوتاه بر مي داري
مي آيي
تا مثل يك غريبه از كنارم بگذري
دلم مي خواهد در چشمانت خيره شوم
فرياد بزنم
"كه هنوز هم بر نمي گردم
به صداهاي آشنايي كه مرا به نام مي خوانند ".
عابري از كنارم مي گذرد ، كه تنها مراقب فاصله هاست
تو ، از كنارم مي گذري .
من ، خط ها را مي شمارم
بي خبر از مورچه هايي كه هر بار لگد مي شوند.
روزهای باقی مانده را جمع می کنم
درون پاکت می گذارم
پست می کنم
به نشانی دلم .
دعا می کنم
پستچی، پیدایش کند .
آسمان گريست
وقتي در سرماي بي آفتاب يك روز سردو برفي
دختركي در انتظار آمدن
منجمد شد ...!
هي دخترك منجمد
هزار سال گذشت بيدار نمي شوي؟؟؟
شاعر ناشناس
ای آرزوی من
هر شب که آسمان خیالم در این دیار
با چلچراغ یاد تو چون روز می شود
هرشب که باد مست از آن سوی کوهها
بوی ترا به کلبه ی من می پراکند
سنگین تر از همیشه
غم دوری ترا احساس میکنم
برو
ولی بدان همیشه نیمه مهربان قلب من
با تو خواهد بود ...
و دعای من
در کوله سفر تو سنگینی خواهد کرد ..
دنیای من
مثل توپ کوچک معصومی
زیر پای تو قل می خورد
و گاه آن را بین من و دست های خود
می بری، می آوری
می بری، می آوری
جوری که من نخ یویو را نبینم
چرا همه سرنخ ها را جوری کور نمی کنی که خیالم راحت شود
این رشته های پیدا وناپیدا
گیجم کرده اند.
درک من از زندگی، درست کار نمی کند
اما همین بهانه ها کافی ست
همین که حس کنی هنوز به نخ یویو وصلی
همین که ندانی بازیگری یا تماشاچی.
شاید!
شعر همین است
که من عاشق تو باشم
و تو!
با هر که میخواهی
گفتی از بدو ورودت به قلب خویش قفلی زده ام
که نه تو توانی از آن گریزی
نه خود توان آن دارم که تو را بیرون کنم
زیرا که کلیدش را از بین برده ام !
حالا اگر در قلب همه باشم
در قلب تو نیستم !
یا قفل تو بی خود بوده
یا تو قفل باز کن خوبی بودی
"خودم"
ننگ اشتباهات جبران ناپذیر
غباری می شود
بر خاک های سرگردان دلم...
آب می خواهم
و شاید تکه ای آینه
برای زدودن و دیدن...
سنگ نه !
شبيه او ...
آدم آهنی شدم ...
ازباران
این روزها
تنها سردیست
که بر پیکره ام می نشیند
بدون تو ...
چه سخت میشود باران را نظاره کرد!
نگران نباش سهراب
هنوز هم میشود زیر باران رفت
دیگر اما با چـتر!!
از کنارم که گذشتی عاشقت شدم
حالا که نیستی
از کنار هر رهگذری که می گذرم
عاشقم می شود .
دعا میکنم...
مانند کودکی که
تاوان اشتباهات امتحان جغرافی خود را
از خدا می خواهد
نه تهران پایتخت فرانسه می شود !
نه تو می آیی ...!!
کاش
همچون داغ آب
بر جویبار
نشانهای داشتم
دفتر عاشقانه هایم
را مقابلت گذاشتم
تا تکلیفم را مشخص کنی
تصمیم کبرا گرفتی
باران می بارید
تهران،
همه ی چهارراها دور برگردان شده اند
بر می گردی؟!
یکی می رفت
یکی باز می ماند
مقصد،خانه ی فرشتگان بود
آن که ماند،گفت:
عجب جنگیدیم
چه غوغایی بود
آن که رفت،گفت:
ما نجنگیدیم
ما زانو زدیم
در برابر عشق
عشق بازی کردیم با خاک وطن
کاش خودش این جا بود
کاش این غزل را خودش می نوشت...
واهه آرمن
وقتی زمین را قسمت می کنی
برای من از رودها
دریاها
کوهها و دشتها
چیزی مگذار
جز نعره پلنگی عاشق
برای حنجره کوچکم وقتی بخواهم
نام تو را فریاد کنم.
گر در تابستان چون بید بلرزم
و در روز تولدم نالهء غم سر بدهم
در بهار شقایقم پژمرده شود
و در کودکی موهایم سپید
در تنهایی دنبال یک همدل باشم
و برای زنده ماندن دنبال یک دلیل
از سرابهای عشق سیر باشم
و از خستگی خسته...
وای بر من!
من از بهار و اقاقیا
که روی حصار سنگی دیوارها می نشیند
از آفتاب و زلالی بی حد آب
از روزهای بلند، از شتاب
از خورشید بیمار پاییزی
از پایان فصلها
می ترسم
من از سکوت می ترسم
ازتکرار لحظه های بی کلمه
از دوری واژه ها با ذهن
من از هر چه مرا منتظر می گذارد
می ترسم