مرد نجاری بود که خونه می ساخت (قدیما خونه ها چوبیهم بودن). تو سال هایی که کار می کرد تونسته بود پول خوبی پس انداز کنه و یه روزتصمیم گرفت که دیگه کار نکنه. موضوع رو به صاحب کارش گفت اما صاحب کارش از اودرخواست کرد یک خونه ی دیگه هم بسازه. بالا خره با اصرار او مرد نجار تصمیم گرفتکه آخرین خونه رو هم بسازه اما چون حال و حوصله نداشت و پول کافی هم پس انداز کردهبود چندان دل به کار نداد و از مصالح نا مرغوب استفاده کرد . خونه رو هم چندان جالبو محکم نساخت. بالا خره خونه تمام شد و مرد صاحب کار اومد .
او کلید خونه رو به مرد نجارداد و به او گفت که این خونه یک هدیه بود از طرف من به تو . بخاطر تمامزحماتت در این همه سال که برای من کار کردی.
مرد نجار ناگهان به خودش اومد و فهمید که چه اشتباهیکرده. اگه می دونست که داره خونه ی خودش رو میسازه حتما بهتر کار می کرد و مصالحبهتری به کار می برد. اما حالا او خونه ی خودش رو زشت و بد ساخته بود و پشمانی همسودی نداشت.
آره دوستان. تمام کارهایی کهما انجام میدیم چه برای خودمون چه برای دیگران خشتهای خونه ی آینده ی ماهستن. پس هر کاری رو با عشق و به بهترین نحوی که میتونیم انجام بدیم چرا کهروزی کلید خونه ای رو به ما میدن که خودمون اونو ساختیم