از رودخانه آمده بودم
با تنی خیس و
قلبی آتش
در آستانه ی دشت
یله داده بودم به باد
اتفاقی در من افتاده بود
یا من در اتفاقی افتاده بودم
به هر حال اتفاق عجیبی افتاده بود
که اینهمه فالگیر
فنجانها را به افتخار تو برگرداندند.
Printable View
از رودخانه آمده بودم
با تنی خیس و
قلبی آتش
در آستانه ی دشت
یله داده بودم به باد
اتفاقی در من افتاده بود
یا من در اتفاقی افتاده بودم
به هر حال اتفاق عجیبی افتاده بود
که اینهمه فالگیر
فنجانها را به افتخار تو برگرداندند.
سلام
دوستان یک بار دیگه قوانین تاپیک را مرو می کنم
در یک زمان کوتاه بیشتر از 5 پست پشت سر هم ارسال نشه
مضمون اشعار ارسالی عاشقانه باشه
شعرهایی که به نظرتون واقعا زیباست را ارسال کنید
ممنون از توجهتون
همين كه تو نگاه مي كني
و من نگاه مي كنم
تا ببينيم كداميك از ما نگاه مي كند
خود ِ خود ِ عشق است
درست اول اين نوبهار عاشق شد
دلم ميان همين گيرو دار عاشق شد
زني که صاعقه وار آمد و ببادم داد
به يک اشاره دلش بيقرار عاشق شد
به شوق لحظه ديدار اشک مي ريزم
دوباره ساعت شماته دار عاشق شد
ببين هماره دو چشمش ز اشک لبريز است
ستار و تار و ترانه و يار عاشق شد
بس است اين همه بيهودگي دلم خوش نيست
دوباره شاعر اين روزگار عاشق شد
بهار درمن جارياست
وبادها درسراپردهي دلم ميوزند
زمين خيس است و
چشم نيز
دلت را بازکن
من آنجا گل مي دهم!
التماست نمی کنم
هرگز گمان نکن که این واژه را
در وادی آوازهای من خواهی شنید
تنها می نویسم بیا
بیا و لحظه یی کنار فانوس نفس های من آرام بگیر
نگاه کن
ساعت از سکوت ترانه هم گذشته است
اگرنگاه گمانم به راه آمدنت نبود
ساعتی پیش
این انتظار شبانه را به خلوت ناب خواب های تو می سپردم
حال هم
به چراغ همین کوچه ی کوتاه مان قسم
بارش قطره یی از ابر بارانی نگاهم کافی ست
تا از تنگه ی تولد ترانه طلوع کنی
اما
تو را به جان نفس های نرم کبوتران هره نشین
بیا و امشب را
بی واسطه ی سکسکه های گریه کنارم باش
مگر چه می شود
یکبار بی پوشش پرده ی باران تماشایت کنم ؟
ها ؟
چه می شود ؟
سلام آغاز خوشايند ديداري
در واپسين دقايق
زير شكوفه هاي بادام
ـ نامم؟
( افسانه ي فراموشي)
نامت؟
(هميشه بهار)
و اشتياق روي كاغذ شفافي ظاهر مي شود
مانند ابر هاي سياه
كه معجزه ي بارانند.
غرق مي شوم و پشت پنجره برف
و تو آن قدر زيبايي كه...
دوستت دارم
همين و تمام
چشمهایت را بهانه ای می سازم
برای رویش در
تنگاتنگ عطش
فریادم در سکوت پنجره ها ، زندانی است
من ...
حجم دلواپسی های خویشم
و نگاهم ...
کالترین سیب که دربن بست خیال های مشوشم هرگز نمی رسد
و تو ...
تو در زمستان بودنم
قصه بهار می مانی
این روزها
از هفتمین طبقه ی آسمان
آمده ای پایین
جایی نزدیک زمین کوچک
و دستهایت را دراز کرده ای سوی من
روی پنجه هایم می ایستم
بلندترین نردبانها زیر پاهای من است
تا توان دارم دستهایم را دراز می کنم سوی تو
فکر کن
دستهایمان یکی می شود
وقت رفتن چشمهايت را تماشا مي کنم.
غصه هارا مي کشم در خويش و حاشا مي کنم.
آسمان ارزاني چشمان مستت عشق من.
آسمان را زير پاهايت تماشا مي کنم.
ميروي در لا به لاي ابرها گم ميشوي.
رفتنت در عمق دريا را تماشا مي کنم.
آسمان بغضش شکست از خلوت سنگين من.
زير باران خاطراتت را تماشا مي کنم