اين دم
باوری جاريستدم ِآخر!
که تلخيش را
در گم راهه هايِ فرداها می کارم!
و پس از آن دم ِ ديگر را بی انتظار نشسته ام...
***
Printable View
اين دم
باوری جاريستدم ِآخر!
که تلخيش را
در گم راهه هايِ فرداها می کارم!
و پس از آن دم ِ ديگر را بی انتظار نشسته ام...
***
شب است و تنهايي
شب است و بيداري
در اين تاريكي
از پشت ديوارهاي سياه
مي وزد باد سرد غمناكي
بادي كه بوي نم تنهايي را
چون پرنده اي شكسته بال
به هر سوي وجودم مي كوبد
بي آنكه بداند جدايي شكسته بالش را
كو شاخه اي، كو درختي
اصلاً كجاست سنگي
كه اين پرنده پرشكسته جدايي
نشيند به رويش زدرد تنهايي
بيا باهم بسازيم
حتي گوشه اي
به اين با ارزش گوهر آشنايي
تا كند لانه اين پرنده كوچك تنهايي
تا بداند كه نيست تنها
به هنگام كوچ به هنگام غمها
كه شايد سردهد آواز
نغمه اي شيرين و دلنواز: كه نيستيم ما تنها چه در جدايي، چه در غم ها
زيرا در آسمان
شيرازه ي سفرنامه ام را
از آفتاب دوختم
در كوچه هاي بي بازو
درگاه هاي بي زن
با آفتاب سوختم
تصوير اين شكستگي اما سنگين است
تصوير اين شكستگي ، اي مهربان
اي مهربان ترين
تعادل رواني آيينه را به هم خواهد ريخت
مرا به باغ كودكي ام مهمان كن
زيرا من از بلندي هاي مناجات افتاده ام
وقتي كه صبح ، فاصله ي دست و پلك بود
صحرا پر از سپيده دم مي شد
با حرف هاي مشروط
با مكث هاي لحظه به لحظه
با دست هاي من
كه شكل هاي مشكوك را
پرچين و توطئه را
از روي صبح بر ميچيد
اينك تمام آبي هاي آسمان
در دستمال مرطوبم جاري ست
وز جاده هاي بدبخت
گنجشك ها غروب را به خانه ام آورده اند
گنجشك هاي بيكار
گنجشك هاي روز تعطيلي
در چتر هاي بسته، باران است
خشكي بخارهاي معلق را
به خود نمي پذيرد
و در مؤسسات تحقيق
اشباح
حيرت باران سنج ها را
اندازه مي گيرند
در چترهاي بسته اينك
كدام بام
غربال مي شود؟
اينك كدام ميدان
تاريخ را ميان قفس برده ست؟
نامردهاي باستاني
در زره باران
با عطسه هاي شمشير
بر اسب هاي سرفه
از خون سايه ها ميدان را
در خلاء سرخ
رنگين كنند؟
در چتر بسته دلتنگي ست
باران بي علامت
بي پيغام
هوش بلند ساختمان ها را
به بوي خاك تازه ، سوقات مي كند
و كاخ ها و كنگره ها
ناگاه
در عطر كاه گل
همه
غش مي كنند
در چتر بسته پوست معماري
با خشم خارپشت
منطق ارقام را
آشفته كرده است
در چتر بسته، شبدرهاي وحشي
از جلگه هاي دور به راه اوفتاده اند
و خوشه هاي ديم
از كوه هاي اطراف
شهر بزرگ را
با ارتباط هاي گياهي
محاصره كرده اند
اي ارتباط هاي گياهي
برزيگران شبدر
بازيگران در شب
نوك ارتفاع ها به زمين مي آيند
تا راه رفتن باران را
بر تپه ها
تماشا
كنند
اين تپه هاي پيموده
از ميله هاي ممتد
كه قحط را به حافظه ي نخ نماي آب
مي بافند
در چتر بسته دروازه هاي بابل
از ازدحام عاج لگدمال مي شود
وقتي كه دختران جو
خط هاي گرم و طولاني مي گريند
انبوه سكوت پسران زمين
كز پنجره عبارت هاي زمزمه گر را مي بينند
ياد قيام و خاطره ي فرياد را
بي تاب مي شوند
فرزندان ملت
دسته هاي مهاجر كندوها
در اهتزاز پرچم هاتان
ما جمله كودكيمان را
جا گذاشتيم
فراريان افشان
از جبه هاي دور
بر كشتگاه نزديك
اي گام هاي بي مهميز
اي گام هاي بركت
كه در ميان مزرعه تاريخ جنگ را
بي اعتبار كرده ايد
شهر از صداي شستن مي آيد
ما از صداي شسته شدن
با برگ شسته
صخره شسته
دلهاي شسته
عينك هاي شسته ست
ترديد شسته
احتياط شسته
دفترچه هاي شسته
سفرنامه هاي شسته
تصويب نامه هاي شسته
وزيران شسته
آه
اي اشتياق شستن
كوسيل ؟
باران شستشو افسوس
در چترهاي
بسته جاري ست
خميازه هاي سيل، در ترك خاك رس
تا انتهاي خشك وريدش
ياد عزيز ابر را
خون مي دواند
و رويش طناب از غضب مار
و برق شيشه در گذر سوسمار
با كاروان من
تحرك متروك
صحرا مجال صحبت بود
و كاروان كه فرصت انديشه را
از صحنه ي نمكزار
بر مي گرفت
پيمانه هاي سرخ عطش را
با خواب باستاني كاريز
پر مي كرد
ما از ميان استراحت شرقي مي رفتيم
پستان هاي بي شير مادران
با دكمه هايي از شير
شب را به جاده هاي شيري مي دادند
و چشم هاي خسته ي مردان
بر كهكشان
شروع شن ها
جاري بود
بر گرد اي تحرك متروك
اينجا نه ابر ، نه گذر باد
ديريست تا معاش نبات را
پيغامي از سواحل تبخير نيست
و سرنوشت آب
در سفره هاي زير زميني
تقطير آسمان را از ياد برده است
تا از سپيده گفتگوي مشروط
برخيزد
من
تصوير هجرت از پل
بر مي گيرم
تصوير هجرت از پل
از پله ي مناجاتم
تا سفره هاي شن
تا سفره هاي زخم
سفر مي كند
بر سفره هاي شن كلماتي آبي مهمانند
مهمان هجرت
اي نفس رفته ي من اي پل متصاعد
كه جثه ي زمين را
در آن هزار فرسخ نيلي
مي غلتاني
چون است اينكه عشق
جز در هراس مرگ
ما را دگر به خويش نمي خواند
از ما جز استغاثه نمي ماند
از ما درو گران چراگاه هاي هوايي
اينجا ، ميان گفتگوي مشروط
اينجا ، در انتحار اشباح
جز سطل هاي خالي در چاه هاي خالي
كي از مزارع نمك
ما را عبور داده ست ؟
بسترم
صدف خالي يك تنهايي است
و تو چون مرواريد
گردن آويز كسان ديگري ...
تو در دو چشم ترم بی بهانه میمانی
منم غريب سفرهای خيس و بارانی
تقدیم به دل شکسته ها
دلمگرفته به اندازه وسعت تمام دلتنگی های عالم
شیشه قلبم انقدر نازک شده که با کوچکترین
تلنگری می شکند
میخواهم فریاد بزنم ولی واژه ای نمی یابم
کهعمق دردم را در فریاد منعکس کنم
فریادی در اوج سکوت که همیشه برای خودم سر دادهام
دلمبه درد می اید وقتی سر نوشت را به نظاره می نشینم
کاشمی شد سرنوشت را با ان روزها شیرینم
عجین کرد
بغضکهنه ای گلویم را آزارد
نفرین به بودن وقتی با درد همراست
ایکاش باز هم کسی اشکهایم را نبیند
تنها با خاطراتم خوشم
پاييز هم بي سر و صدا از راه رسيد
شايد چون صداي کلاغها رو نمي شنوم
کلاغها کجاييد ؟؟؟
يک ماه پيش صبح که ميشد با صداي شماها بيدار ميشدم ولي حالا چرا نيستيد ؟؟؟
کلاغها کجاييد ؟؟؟
برگها ميخواهند خداحافظي کنند !!!
برگها هنوز سبزند !!!
برگها منتظرند
برگها ميخواهند زرد بشند
قهوه اي و نارنجي بشند !!!
برگها منتظرند با توچقدر دورم و چه فاصله اي تحمل جدايمان را دارد؟
اين تحمل كدامين پنجر است كه پرتو تو را تاب نمي آورد؟
من از كجا با غريبانه ماندم؟
ديگر هيچ پرسشي رابه اندازه چشمانم دوخته به تو
پاسخي نخواهم داد...